تبیان، دستیار زندگی
کنم گفت و گو با خانم واسیلوك شاهمرادیان مادر شهید واهیك یسائیان از شهدای ارامنه دیدم یك مرتبه رهبر وارد منزل شدند. خیلی تعجب كردم اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشتیم. حدود20 دقیقه مهمان ما بودند و با شوهرم و واروش...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

به چنین فرزندی افتخار می کنم



گفت و گو با خانم واسیلوك شاهمرادیان مادر شهید واهیك یسائیان از شهدای ارامنه

دیدم یك مرتبه رهبر وارد منزل شدند. خیلی تعجب كردم اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشتیم. حدود20 دقیقه مهمان ما بودند و با شوهرم و واروش صحبت می كردند. اوضاع و احوال خانواده را پرسیدند، قدری هم میوه و چایی میل كردند و رفتند. واقعا برای ما باور كردنی نبود كه رهبر بیاید منزل ما...

دیدم یك مرتبه رهبر وارد منزل شدند. خیلی تعجب كردم اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشتیم. حدود20 دقیقه مهمان ما بودند و با شوهرم و واروش صحبت می كردند. اوضاع و احوال خانواده را پرسیدند، قدری هم میوه و چایی میل كردند و رفتند. واقعا برای ما باور كردنی نبود كه رهبر بیاید منزل ما...


*در ابتدا لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.

_ واسیلوك شاهمرادیان هستم متولد 1325 شهر شاه زند اراك. پدرم و اجدادم هم اهل شاه زند بودند.


*شغل پدرتان چه بود؟

_ پدرم كشاورز بودند.


* چند تا خواهر و برادر هستید؟

_ من 6 تا برادر داشتم كه 3 تا از برادرانم قبل از تولد من فوت كردند و 2 تای دیگر هم بعد از تولد من از دنیا رفتند و الان فقط یكی از برادرانم مانده كه خیلی او را دوست دارم و به وجود او افتخار می كنم من هم فرزند آخر خانواده هستم و چون بعد از اینكه پدر و مادرم بعداز 6 پسر صاحب دختر شدند به همین دلیل خیلی برایشان عزیز بودم خصوصا پدرم خیلی من را دوست می داشت و همه زندگی اش را برایم گذاشته بود. ایشان حدود 32 سال پیش فوت كردند و این موضوع خیلی برای من دردآور بود.


*چه سالی ازدواج كردید؟

_ 1342، 3یا 4 سال بود كه با آقامون همسایه بودیم و همدیگر را می شناختیم و وضعشان هم مثل ما بود.


* همسرتان چه شغلی داشتند؟

_ ایشان ابتدا كفاش بودند ولی بعدها تغییر شغل دادند. برادر من لنت كوبی داشت و به ایشان پیشنهاد كرد تا با هم كار كنند او هم قبول كرد و یك سالی را با برادرم كار كرد، بعدا خودش مستقل شد.


* شما رسم مهریه هم دارید؟

_ نخیر ما مهریه نداریم ولی جهیزیه می دهیم البته هرقدر كه توان مالی اجازه بدهد.


* وضع مالی تان چطور بود؟ خانه داشتید یا نه؟

_ وضع مالی متوسطی داشتیم. البته هم من و هم آقامون كار می كردیم من خیاطی می كردم. 2 تا اتاق هم اجاره كرده بودیم در حشمتیه، 10 متری ارامنه پدر و مادر شوهرم هم با ما زندگی می كردند.


* پس چرخ زندگی می چرخید

_ راضی بودیم. البته خیلی سعی می كردیم در رفتار و اعمالمان دقت كنیم. همیشه هم صداقت، سادگی و راست گویی را مدنظر داشتیم و هیچگاه هم از این عملكردمان ضرری ندیدیم. سعی كردم بچه هایم هم همین طور زندگی كنند.


* چندتا فرزند دارید؟

_ 2 تا پسر داشتم و 3تا دختر.


* واهیك چه سالی دنیا آمد؟

_ سال 1345 . پسر بزرگم هم بود و به همین خاطر موقع تولدش خیلی خوشحال بودیم. خصوصا مادرشوهرم چون همسر من هم تك پسر بود6تا خواهر داشت برای همین مادرش از تولد واهیك خیلی خوشحال شده بود. یادم هست وقتی از بیمارستان مرخص شدم دی ماه بود و برف زیادی هم می بارید. مادرشوهرم همه فامیل را دعوت كرده بود برای مهمانی...


* پس پسر دوست هستید...

_ در اصل پسر یا دختر فرقی نمی كند ولی چون پسر در آینده مرد می شود و مسئول نگهداری خانواده است این حسن را نسبت به دختر دارد.


* اسم واهیك را چطور انتخاب كردید، آیا معنی خاصی دارد؟

_ نه معنی خاصی ندارد ما یك كتابی داریم كه اسامی مربوط به ارامنه را در آن نوشته اند، به نظرم واهیك از همه زیباتر بود.


* بچه شلوغی بود یا نه؟

_ چرا خیلی شلوغ بود. از دیوار راست بالا می رفت خیلی هم عاشق فوتبال بود. هفته ای یك شیشه با توپ می شكست. ولی بچه شری نبود. توی محل همه دوستش داشتند و از او تعریف می كردند البته این خصوصیت خانواده ما بود كه خیلی احترام ما را داشتند.


* چه خصوصیتی داشت كه موجب جلب احترام دیگران می شد؟

_ واهیك خیلی دل رحم بود همیشه از پول تو جیبی اش برای كمك به دوستانش استفاده می كرد اگر كسی پولی از او می خواست، می داد.یك دوستی داشت كه با هم مثل برادر بودند و زیاد هم منزل ما می آمد. ولی سیگاری بود، واهیك به او می گفت اگر می خواهی دوستی مان ادامه داشته باشد باید سیگار را ترك كنی و نیز احترام مادرت را نگه داری. خیلی روی این جور مسائل حساس بود. خیلی هم خودش احترام من را داشت. هر وقت برای مرخصی می آمد می گفت فقط برای دیدن شما و احوالپرسی از شما می آیم.


* تنبیه اش هم كرده بودید؟

_ بله چندبار تنبیه اش كرده بودم خیلی بچه شلوغی بود. البته خدا من را ببخشد، من جوان بودم و مشكلات زندگی هم فشار می آورد ولی حالا خیلی ناراحتم. وقتی هم می بینم بچه ها نوه هایم را دعوا می كنند خیلی ناراحت می شوم و از آنها می خواهم این كار را نكنند.


* اوضای درسی اش چطور بود؟

_ بچه درسخوان و باهوشی بود. هیچگاه كتابش را داخل منزل باز نمی كرد. هرچه بود در مدرسه می خواند و چون هوش خوبی داشت هیچ وقت مشكلی از نظر درسی نداشت وقتی هم من رفتم برای گرفتن دیپلمش خیلی از من تجلیل شد چون خود راهیك آن موقع رفته بود سربازی البته دانشگاه هم قبول شد و یك متی هم رفت ولی دانشگه را رها كرد رفت خدمت.


* چه رشته ای قبول شد؟

_ رشته مهندسی راه و ساختمان


* چطور شد كه دانشگاه را رها كرد و رفت سربازی؟

_ ابتدا اجازه بدهید قضیه قبولی دانشگاه را برایتان تعریف كنم چون جالب است. وقتی جواب آزمون آمد اسم واهیك نبود خیلی ناراحت شدم چون واقعا زحمت كشیده بود و احتمال قبول نشدن را نمی دادیم. بعداز 2-3 روز یكی از همسایه ها آمد و گفت خبر خوبی دارم، از دانشگاه تلفن كردند و گفتند واهیك یسائیان قبول شده و نبودن اسمش هم به خاطر اشتباهی بوده كه انجام شده. خیلی خوشحال شدیم ولی واهیك بچه مذهبی و تعصبی بود. وقتی جنگ شروع شد واهیك می گفت من نمی توانم بنشینم و ببینم دشمن بیاید وارد كشورم شود و امنیت را از ما بگیرد. من 3 تا خواهر در منزل دارم و نمی توانم این امر را تحمل كنم به همین دلیل دانشگاه را رها كرد و رفت برای خدمت ثبت نام كرد ما هم خیلی اصرار كردیم كه نرود و بماند ولی قبول نكرد.


* در دوران مدرسه شده بود شما را به خاطر شلوغ بازی یا درس نخواندن واهیك بخواهند؟

_ یك مرتبه از مدرسه تلفن كردند و گفتند باید بروم آنجا فكر كردم باز هم واهیك كاری كرده وقتی رفتم مدیر مدرسه گفت باید تعهد بدهید تا اگر دوباره بچه تان شلوغ بازی كرد او را اخراج كنیم، گفتم دوباره واهیك كاری كرده، گفتند نه، شیطنت از طرف كس دیگری بوده نه واهیك، واهیك بامزه است و اگر شیطنتی هم دارد دوست داشتنی است.


* سربازی اش را كجا خدمت كرد؟ راضی بود؟

_ ابتدا 3 ماه آموزشی را تهران بود و بعد از آن رفت كرمانشاه و قصر شیرین منطقه سرپل ذهاب و تا آخر هم همانجا ماند. اولین بار كه رفته بود قصر شیرین برایم تعریف می كرد كه وقتی با اتوبوس به سمت كرمانشاه می رفتیم در راه پشیمان شدم چون كار سختی بود. به سرم زد كه فرار كنم. توی همین فكر بودم كه خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم در قصر شیرین هستم، یاد حرف پدرم افتادم كه می گفت یا سربازی نرو یا اگر می روی تا آخرین روز را باید درست خدمت كنی. فهمیدم كه خواست خدا این بود كه من بیایم اینجا همین شد كه تصمیم گرفتم بمانم.

آن موقع خانواده ها خیلی تلاش می كردند تا وضع بچه هایشان راحت تر باشد یا مرخصی بیشتری بروند. واهیك همیشه می گفت: خواهش می كنم از این كارها برای من نكنید من نمی خواهم حتی یك روز بیشتر بیایم مرخصی.


* رابطه اش با دوستان و اهل محل چطور بود؟

_ خیلی خوب بود. چند تا از دوستانش پدر نداشتند. واهیك آنها را می آورد منزل برای ناهار، حتی خیلی وقتها مادرشان را هم دعوت می كرد. من می گفتم غذا زیاد ندارم به اندازه خودمان درست كردم. ولی من را راضی می كرد و می گفت یك مقدار هم املت درست می كنیم با هم می خوریم.


* نسبت به خواهران و برادرانشان چه احساسی داشت؟

_ همانطور كه گفتم خیلی تعصبی بود. وقتی می رفت جبهه، می گفت من خواهر در منزل دارم اگر كسی آمد و با من كار داشت داخل منزل راهش ندهید و بگویید واهیك نیست، خیلی روی این مسائل حساس بود.

از سربازی هم خیلی نامه می نوشت. یك بار كه واروش تجدید آورده بود، واهیك برایش یك نامه ای نوشت و از او خواست تا درستش را درست بخواند و خیلی او را نصیحت كرد.


* از فضای جبهه چیزی برایتان تعریف كرده بود؟

_ بله خیلی تعریف می كرد. می گفت آنجا یك حال و هوای دیگری دارد و اصلا مهم نیست مسلمان باشی یا ارمنی، همگی مثل برادر هستیم. یك بار برایم تعریف كرد كه برای تلفن كردن صف طولانی هست و باید از چند ساعت قبل توی صف بایستی تا بتوانی تلفن كنی. وقتی هم تلفن می كرد، من سریعا می آمدم پای تلفن برای صحبت دخترخاله ها هم پشت سر من می ایستادند تا بتوانند با واهیك صحبت كنند.


* شده بود در جبهه از چیزی ناراحت شده باشد؟

_ بعد از یكی از حمله ها بود كه متوجه می شود دوستش در منطقه دشمن تهیه شده و همانجا مانده است. می گفت خواستم بروم جنازه اش را برگردانم ولی فرمانده اجازه نمی داد می گفت اگر بروی تو را هم خواهند زد. ولی او اصرار داشته تا برود ولی فرمانده شان گفته بود اگر بروی حتما تنبیه خواهی شد و به زور نگهش داشته بودند.


* رفتن آخرش یادتان هست؟

_ بله خیلی نگران بود. با همه خداحافظی كرد، حال دیگری داشت، انگار كه می دانست دیگر برنمی گردد و ما هم همگی گریه كردیم. واهیك می گفت گریه نكنید من كه بچه نیستم. 28ماه خدمت كردم و فقط 15 روز مانده تا خدمتم تمام شود و كارت پایان خدمت بگیرم و برگردم ولی نمی دانست كه دیگر برنخواهد گشت.


* خبر شهادت واهیك را چطور به شما دادند؟

_ واهیك اول مردادماه 65 شهید شده بود ولی خبرش را 15 روز بعد آوردند. وقتی هم خبر آمد همه می دانستند به جز ما. كسی هم جرأت نمی كرد به ما خبر بدهد. یك مرتبه دوستش تلفن كرد و گفت واهیك زخمی شده و الان هم در كرمانشاه است. قرار شد من و پدرش به همراه دوستش و مادر دوستش برویم كرمانشاه یكی از همسایه ها آمد و گفت نروید شاید خبری شود. ولی ما قبول نكردیم و رفتیم. یك سروانی بود كه فرمانده واهیك بود. ایشان ما را برد منزلشان. خیلی هم به ما احترام می گذاشت ولی او هم نگفت كه واهیك شهید شده، گفت واهیك را فرستادیم تهران وقتی برگشتیم تهران آنجا بود كه فهمیدم واهیك شهید شده البته من از این موضوع مطمئن بودم.


* چطور؟

_ همان شبی كه واهیك شهید شده بود من خواب او را دیدم. خواب دیدم آمده و می گوید هر چند برای من اتفاق افتاده و زخمی شدم ولی من زنده ام و تا آخر هم برای شما زنده خواهم بود.


* شما جنازه را هم دیدید؟

_ بله ولی چیزی یادم نیست، فقط می دانم كه مثل دامادها شده بود. نمی دانم خاك چطور او را قبول كرد.


* خواب واهیك را هم می بینید؟

_ بله یك بار یكی از همسایه ها خواب واهیك را دیده بود كه گفته بود به مادرم بگویید اینقدر گریه نكند من ناراحت می شوم بعد هم گفته بود از بس مادر من گریه می كند جای من اینجا خیس شده، بعد از آن بودكه زیاد گریه نمی كنم.


* خاطره خاصی از واهیك در ذهنتان هست كه تعریف كنید؟

_ یك بار كه برای مرخصی آمده بود به من گفت حالش را دارید تا با هم صحبت كنیم. ساعت حدود 12 شب بود، گفتم بله، تا صبح برایم صحبت كرد و گفت من حاضرم هر كاری بكنم تا برادرم و خواهرانم راحت باشند. و به من گفت اگر من مرخصی می آیم فقط به خاطر توست. آن شب خیلی با هم صحبت كردیم، نزدیك صبح بود كه من گفتم خسته نشدی گفت من كه خسته نیستم ولی اگر شما خسته اید من هم حرفی ندارم.


* از شهادت پسرتان ناراحت نیستید؟

_ من واقعا عاشق واهیك بودم و همیشه می گفتم اگر یك مو از سر واهیك كم شود من زنده نخواهم ماند ولی خدا گلچین است. خودش فرزندم را داده و خودش هم گرفت. بعد از رفتن پسرم خیلی ناراحت شدم. خیلی پسر خوبی بود دلم می سوزد ولی از طرفی هم افتخار می كنم كه چنین فرزندی تربیت كردم و در چنین راهی شهید شده انگار همین دیروز بود كه می گفت به زودی خدمتش تمام می شود ناراحت هستم ولی ناراضی نیستم.

گاهی دخترهایم می گویند مگر ما فرزندان شما نیستیم. هر وقت شما را می بینیم در حال گریه و ناراحتی برای واهیك هستید. البته خدا هم یك قدرتی به من داد تا بتوانم با این مسئله كنار بیایم و خودم را قانع كنم.


* خانم یسائیان مثل این كه شما سفری هم به مشهد داشتید، اگر مایل هستید برایمان تعریف كنید؟

_ بله حتما با افتخار هم تعریف می كنم. قبل از شهادت واهیك یك بار یكی از همسایه ها آمد و گفت برای سفر مشهد ثبت نام می كنند من هم گفتم اسم من را بنویسید، وقتی رفتیم مشهد و وارد حرم حضرت رضا(ع) شدم خیلی برایم جالب و دیدنی بود. حال و هوای خاصی داشت. خیلی هم شلوغ بود، نذر كرده بودم فاصله هتل تا حرم را پیاده می رفتم. از حضرت رضا خواستم تا كمكمان كند برای خرید خانه، همین هم شد و خیلی راحت توانستیم منزل مورد نظرمان را تهیه كنیم.


* خانم یسائیان بعضی از هم وطنان ارامنه در ایام محرم و عزاداری امام حسین(ع) در مراسم های عزاداری مسلمانان شركت می كنند، نظرتان در این رابطه چیست؟

_ من خودم یكی از آنها هستم. حتی در ایام محرم قدری هم برای نذری كمك می كنم خرما و شربت هم می دهم به همین مسجد محلمان. آنها هم هر دفعه برایمان غذای نذری می آورند.


* مثل اینكه رهبر انقلاب هم یك بار منزل شما تشریف آوردند، برایمان تعریف می كنید؟

_ بله یك مرتبه به ما تلفن كردند و گفتند قرار است برای دیدار با ما بیایند ولی گفتند از طرف بنیاد شهید هستند، من هم هیچ وقت به كسی كه بخواهد به منزل ما بیاید، خصوصا به خاطر واهیك جواب منفی نمی دهم. بعد گفتند اشكال ندارد اول بیاید برای صحبت، گفتم نه. صبح بود كه چند نفری آمدند و قدری ماندند و بعد گفتند مهمان های ما چند دقیقه دیگر خواهند آمد. بعد از چند دقیقه كه بقیه دوستانشان آمدند؛ دیدم یك مرتبه رهبر وارد منزل شدند. خیلی تعجب كردم اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشتیم. حدود 20 دقیقه مهمان ما بودند و با شوهرم و واروش صحبت می كردند. اوضاع و احوال خانواده را پرسیدند، قدری هم میوه و چایی میل كردند و رفتند. واقعا برای ما باور كردنی نبود كه رهبر بیاید منزل ما.


* از اینكه وقتتان را به ما دادید ممنونیم.

منبع : فارس نیوز