سعدی و عشق
یکی از بزرگترین شاعران این مرز و بوم و میراث فرهنگ و ادب پارسی شیخ بزرگ شیراز سعدی زیبا سخن است که به جرات می توان گفت که عاشقانه هایی که در وصف عشق و معشوق به زبان آورده است در ادبیات ایران و جهان بی همتاست.
مردی حکیم، جهاندیده، دانا، خردمند، زبانآور، طنزپرداز و شوخ، بیپروا و زیباییپرست که زبانی به غایت فصیح و بلیغ دارد و میتوان گفت قله زبان فارسی در چنگ فتح اوست. او سخن می گوید و بسیار زیبا و دلنشین هم می گوید. زبان او زبانی راحت و بیان او بیانی شیوا و خاص است. با نگاهی به عاشقانه های ادبیات جهان به خوبی می توان دریافت که کسی تا به حال به زیبایی سعدی در وصف معشوق سخن بر زبان نرانده است.
چندین قرن است که سعدی در مملکت ادب پارسی فرمانروایی می کند و هر ایرانی حداقل یک یا دو بیت از او را در ذهن دارد. سخن و اشعار او قرن ها ست که در دل و جان ایرانیان رسوخ کرده و با "گلستان" و "بوستان" او اندیشه و زندگی ها ساخته شده است.
او تقریباً درباره بیشتر جنبههای زندگی انسانی، از عشق و مرگ گرفته تا حکومت و خانهداری، سخنها گفته و نکتهها سفته است. سعدی از زن و زندگی و عدالت و پارسایی و مرگ و گرسنگی سخن گفته و فلسفهای درباره همه مفاهیم زندگی برساخته است. فلسفه سعدی، فلسفه زندگی است.
یکی از مفاهیم اساسی کلام سعدی، عشق است. او درباره عشق و عاشقی سخن بسیار دارد و علاوه بر تقریباً همه غزلیات خود که لبریز از معنای عشق است، در گلستان و بوستان هم مفصل و پردامنه به عشق پرداخته است. عشق سعدی بر خلاف عشق بسیاری از شاعران و عارفان ایرانزمین، عشق اهورایی عرفانی آسمانی دستنیافتنی نیست، عشقی زمینی است.
این همان عشقی است که امروزه روز و در تمام دوران ها هم اتفاق می افتد. این عشق همان اتفاق معمول بین هر مرد و زن است و دقیقا به همبن خاطر است که با گذشت قرن ها کلام و غزلیات عاشقانه او تا به این حد به دل می نشینند و هیچگاه کهنه نمی شوند. سعدی مرد زندگی روزمره است و از عشق روزهای زندگی حرف میزند.
معشوق سعدی کیست که اینگونه او را واله و شیدا کرده و اینگونه طبع شاعری او را به جریان انداخته که سرآمد و یگانه روزگار گشته است؟
معشوق سعدی خودخواه وخودپرست است. عاشق زیبایی خود است و میداند که زیباست. وصال چنین معشوقی محال است. عشق به او عشق فراق است نه عشق وصال. هم از این رو غم او جلاد جان عاشق است. وی همواره بر سر خشم است. به آن همه دلداری و وفا و عهد که عاشق با او کرده وفا ندارد و پایبند نیست.
کار او جفاست. او به عاشق بیاعتناست و هم از این رو صبور. مرام معشوق جفای با عاشقان است. هر که عاشقتر، معشوق با او بیوفاتر. معشوق عاشق را تنها میگذارد و یکه و غریب در میان بیابان خلوت زندگی رهایش میکند. این معشوق «رفیق نیمهراه» است. هیچ راهی را با عاشق تمام نمیکند و به هیچ عهدی پایبند نیست. هر لحظه بیم آن میرود که عاشق را رها کند و تنهایش بگذارد. دیگران حتی به غریبهها و بیگانهها هم محبت میکنند، اما معشوق سعدی حتی به دوستان نیز جفا روا میدارد. این معشوق عافیتکش است. با وجود او دیگر آسایش معنایی ندارد. معشوق زورگوست. خواست درست همان است که او میخواهد و کار درست همان است که او میکند. هیچ حقی برای عاشق باقی نمیگذارد و نمیپسندد. معشوق دلارام نیست، آرامشکش است. سکوت میپسندد و از صدا و غوغا بدش میآید. این است که با حضور او هیچ صدای دیگری در زندگی عاشق نمیماند. یک تمامیتخواه تمامعیار است.
اما سعدی چه کسی را عاشق می داند؟
عاشق از نظر سعدی به یک «نظر» همه خود را باخته و گرفتار معشوق شده است. این به یک نظر باختن، کلید همه اسرار عاشقی است. همین به یک نگاه به یک عمر رنج کشیدن و غم خوردن میارزد. این عاشق چنان است که تا دست مرگ به گریبان وی نرسد، دامن معشوق را رها نمیکند. خستگی راه طلب معشوق عین آسایش است و دردی که عاشق در راه عشق میکشد همه به امید دواست. همه عالم با قصه درد عاشق آشنایند. دل کوه نیز برای عاشق و از رنج ناله او به درد میآید. عاشق به عمد و از سر آگاهی به کمند معشوق سر سپرده است. عاشق همانند پرندهای «مسکین» است. وقتی مهر به جایی و کسی ببندد، دیگر نمیتواند دل از آن بکند. عاشق از معشوق گلهای ندارد و شکایت نمیکند. نمیتواند درد «احبا» را به نزد «اطبا» ببرد. غیرت عشق مانع میشود. عاشق است که مرد «تماشای باغ حسن» است و دست به یغما نمیبرد. زهر را همانند حلوا از دست دوست میگیرد و میخورد و لب به گله نمیگشاید.
آتشی که در دل عاشق پنهان است، نشانهای به نام اشک دارد که البته پیداست. چشم عاشق همیشه تر است. عاشق با همه خواستهها و گفتههای معشوق موافق است، زیرا بی این موافقت عیشی ندارد. هر شب بیداری میکشد و چشم به آسمان دوخته است. عاشق عهد و پیمان وفا نمیشکند، زیرا کسی که «قدم صدق» ندارد قیمت عشق نمیداند و پیمان میشکند. چنین سست عهدانی بار جفای معشوق را نمیتوانند تحمل کنند و بر زمین میگذارند. برای عاشق مهم است که قصه وفاداری او بر سر هر زبانی باشد. این همه رنج که میکشد به یک امید دل بسته است: عیادت معشوق. روزی معشوق سر برسد و از حال عاشق بپرسد. تمام رنج بیماری عشق به امید چنین روزی قابل تحمل است. تمام آرزوی عاشق این است: در پیش چشم معشوق، «شمعصفت» سر تا پا بسوزد و تمام شود. زندگی عاشق بدون معشوق بیمعناست و لذتی ندارد. نیاز عاشق به کلمات در نمیآید. عاشق چیزی جز جان ندارد و آن را تقدیم حضرت معشوق میکند. سختی عشق عین نیکبختی است.
عاشق جبرگراست. این قلم تقدیر است که وی را گرفتار عشق کرده است. پس حق ندارد از آن سر بپیچد. عاشق بدون معشوق، ماهی بدون آب است افتاده بر خشکی. وجد عاشق چنان است که حتی گاه از سر غرقه بودن در معشوق نمیتواند حال خود را با او بگوید و از عشق رازگشایی کند. عاشق را ملامت میکنند که میتواند از معشوقی چنین چشم بپوشد و خود را از دام عشق او نجات دهد. اما ملامتگران نمیدانند که عاشق به پای خود در پی معشوق نمیرود. معشوق قلاب انداخته و عاشق را صید کرده و او را در پی خود میبرد. کدام ماهی از قلاب ماهیگیر میتواند بگریزد! عاشق اهل عقل نیست. فکر کردن، سنجیدن، محاسبه کردن و عقلورزیدن، کار عاشق نیست. این همه با خردمندی تناسب دارد نه با عشق.
عاشق چرتکه نمیاندازد، محاسبه نمیکند و سود و زیان نمیبیند. به همین دلیل، عاشق به نقد حال مینگرد و به آینده و گذشته بیتوجه است. حالی را که در آن است غنیمت میشمرد و دیگر پروای چیزی ندارد. گذشته رفته است، فردا نیامده. آنچه هست، نقد امروز است. همه تقصیرها به عهده عاشق و بر گردن اوست. اگر خود را هم بکشد، باز هم تقصیر این خودکشی به گردن عاشق است نه معشوق.
عاشق مرغ پر بستهای است که در کنج قفس نشسته و توان پریدن ندارد. نالیدن را دوست دارد و به امید فرارسیدن «نوروز»، «زمستان» را تحمل میکند. عاشق امیدوار است که اگر زخم فراق بر دل دارد، روزی فرا رسد و معشوق مرهمی برای زخمهای او بیاورد. اگر عاشق خاک راه معشوق هم بشود، ترسش این است که بر دامن او لکه غباری بنشیند. این است که حتی از خاک شدن در سر راه معشوق هم میهراسد و خود را از آن کمتر میبیند. عاشق رازدار است. درد دل خود را به هر کس و ناکسی نمیگوید. انتظار میکشد که روزی معشوق از در درآید و رازهای نهانی او را بشنود.
عاشق وقار ندارد. دل به عشق سپرده و بینوای بینواست. وقار و جاه و جلال، همه با مصلحتسنجی درست در میآید و عاشق مصلحتبین نیست. عاشق ناکام است. هیچ کامی از او برآورده نمیشود. با این حال آماده است که خود را قربانی همین ناکامی کند. خلوت عاشق تنگناست. دین و دنیا و صبر و عقل همه با آمدن عشق پر میکشند و عاشق را تنها میگذارند.
عشق از نظر سعدی اینگونه است و این معنا را دارد و این نگاه خاص او به عشق آدمی را به تفکر وا می دارد که آیا آنچه که امروزه و در جامعه دیده می شود عشق معنا دارد؟
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
نه چمن شکوفهای رست چو روی دلستانت
نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت
گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی
چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت
تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت
نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد
به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت
تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت
آسیه بیاتانی
بخش ادبیات تبیان
منابع:
دستغیب،عبدالعلی، تحلیلی ازاندیشه وهنرسعدی شیرازی
سعدی وعشق، رشید یاسمی