تبیان، دستیار زندگی
در بخش اول داستان، ضحاک توسط موبدان و منجمان باخبر می شود که مرگ او به دست جوانی ایرانی با نام فریدون است. ضحاک از آنها می پرسد که دلیل کینه این جوان نسبت به من چیست؟ موبدان پاسخ می دهند مه پدر این فرزند به دست تو کشته و مغز سرش خوراک ماران
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

(ضحاک/ بخش دوم)


در بخش اول داستان، ضحاک توسط موبدان و منجمان باخبر می شود که مرگ او به دست جوانی ایرانی با نام "فریدون" است. ضحاک از آنها می پرسد که دلیل کینه این جوان نسبت به من چیست؟ موبدان پاسخ می دهند مه پدر این فرزند به دست تو کشته و مغز سرش خوراک ماران تو خواهد شد و گاوی را که با شیر او رشد میکند را هم از بین خواهی برد.

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

چو بشنید ضحاک بگشاد گوش                          ز تخت انندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمایه از پیش تخت بلند                                بتابید روی از نهیب گزند

چو آمد دل نامور باز جای                               به تخت کیان اندر آورد پای

نشان فریدون به گرد جهان                              همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد                     شده روز روشن برو لاژورد

ضحاک پس از شنیدن صحبت های موبدان از هوش رفت و پس از اینکه به هوش آمد برای برگرداندن این بلا دستور داد که هر کجا کودکی به دنیا آمد او را از بین ببرند.

بر آمد بر این روزگار دراز                       کشید اژدها فش به تنگی فراز

خجسته فریدون ز مادر بزاد                      جهان را یکی دیگر آمد نهاد

ببالید برسان سرو سهی                           همی تافت زو فّر شاهنشهی

جهانجوی با فّر جمشید بود                        به کردار تابنده خورشید بود

علی رغم تمام تلاشهای ضحاک برای از بین بردن کودکان تازه به دنیا آمده، فریدون چشم بر جهان گشود. کسی که فّره ایزدی داشت و از مادر پادشاه به دنیا آمده بود. در همین گیر و دار آبتین پدر فریدون به دست دژخیمان ضحاک گرفتار و کشته شد. فرانک مادر فریدون فرزند خود را به دشت و مرغزاری برد تا دور از ضحاکیان پرورش یابد.

فرانک بدش نام و فرخنده بود                           به مهرِ فریدون دل آگنده بود

پس از داغ دل خسته روزگار                         همی رفت پویان بدان مرغزار

کجا نامور گاو برمایه بود                              که بایسته بر تنش پیرایه بود

به پیش نگهبان آن مرغزار                             خوروشید و بارید خون بر کنار

بدو گفت کاین کودک شیرخوار                        ز من روزگاری به زنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذیر                           وزین گاو نغزش بپرور به شیر

وگر باره خواهی روانم تراست                       گروگان کنم جان بدانکت هواست

پرستنده بیشه و گاو نغز                               چنین داد پاسخ بدان پاک مغز

که چون بنده در پیش فرزند تو                       بباشم پرستنده پند تو

سه سالش همی داد زان گاو شیر                     هشیوار بیدار زنهار گیر

در آن دشت و مرغزار گاوی وجود داشت به نام "برمایه" که در جهان همتایی نداشت و هیچ کس هم مثل او ندیده و نشنیده بود، فرانک از ترس مرگ کودک او را به نگهبان آن مرغزار و صاحب گاو سپرد و به او گفت این کودک را از من بگیر و مثل یک پدر او را پرورش بده. آن مرد قبول می کند و فریدون تا سه سال از شیر "برمایه" تغذیه می کند.

پس از سه سال مادر فریدون به نزد صاحب گاو می آید و به او می گوید:

که اندیشه ای در دلم ایزدی                              فراز آمده ست از ره بخردی

همی کرد باید کزین چاره نیست                        که فرزند و شیر روانم یکیست

شوم ناپدید از میان گروه                                برم خوبرو را به البرز کوه

خداوند به من الهام کرده است که باید هر چه زودتر فرزندم را از اینجا دور کرده و به البرز کوه ببرم. در آنجا مرد پارسا و با خدایی وجود داردارد که باید فریدون را به او بسپارم. فرانک فریدون را به مرد پارسا می سپارد و از طرف دیگر ضحاک از دشت مرغزار و داستان گاو برمایه را متوجه می شود، به آن مرغزار حمله می کند و گاو برمایه و تمام چهارپایان را می کشد. هرچه به دنبال فریدون می گردد او را نمی یابد، پس تمام آنجا را به آتش می کشد.

چو بگذشت از آن بر دو هشت                  ز البرز کوه اندر آمد ز دشت

بر مادر آمد پژوهید و گفت                      که بگشای بر من نهان از نهفت

بگو مر مرا تا که بودم پدر                      کی ام من ز تخم کدامین گهر

ضحاک که از یافتن فریدون ناامید شده بود، بزرگان کشور را خواند و دستور داد تا محضری بنویسند با این مضمون که او شاهی خداترس، دادگر و نیکوکار است و جز عدل و داد و بخشش راه و روشی ندارد و از حاضران مجلس خواست تا بر آن نوشته گواهی نویسند. حاضران از ترس بر آن نوشته گواهی نوشتند، اما همان لحظه از بارگاه ضحاک بانگ و فریاد و غوغایی برخاست. مردی با قد و قامت بلند به درون بارگاه ضحاک آمد

وقتی فریدون شانزده ساله شد، از البرز کوه به دشت آمد و به نزد مادر رفت و از نژاد و تبار خود جویا شد. مادر او را از حال ضحاک و کشته شدن پدرش، فرارشان، بزرگ شدن فریدون با شیر گاو برمایه و کشته شدن گاو به دست ضحاک آگاه ساخت و به او گفت: تو فرزند آبتین و از نژاد طهمورثی و از تبار شاهان. ستاره شناسان ضحاک را آگاه کرده اند که سلطنتش به دست تو پایان می پذیرد و در کوه دماوند زندانی خواهد شد، به همین دلیل در جستجوی توست تا نابودت سازد.

فریدون چو بشنید بگشاد گوش                ز گفتار مادر برآمد به جوش

دلش گشت پر درد و سر پر ز کین           به ابرو ز خشم اندر آورد چین

فریدون پس از شنیدن صحبت های مادر، بسیار خشمگین و ناراحت شد و به او گفت: الان زمانی است که من باید شمشیر به دست گرفته و ضحاک را از بین ببرم. اما مادر او را آرام ساخت تا زمان مناسب صبر پیشه کند.

ضحاک که از یافتن فریدون ناامید شده بود، بزرگان کشور را خواند و دستور داد تا محضری بنویسند با این مضمون که او شاهی خداترس، دادگر و نیکوکار است و جز عدل و داد و بخشش راه و روشی ندارد و از حاضران مجلس خواست تا بر آن نوشته گواهی نویسند. حاضران از ترس بر آن نوشته گواهی نوشتند، اما همان لحظه از بارگاه ضحاک بانگ و فریاد و غوغایی برخاست. مردی با قد و قامت بلند به درون بارگاه ضحاک آمد و ضحاک رو به او گفت: به من بگو از که ستم دیده ای که اینگونه خشمگینی؟

مرد پاسخ می دهد:

خروشید و زد دست بر سر ز شاه                                   که شاها منم کاوه دادخواه

یکی بی زیان مرد آهنگرم                                           ز شاه اتش آید همی بر سرم

تو شاهی وگر اژدها پیکری                                         بباید بدین داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تراست                                چرا رنج و سختی همه بهر ماست

ای شاه من مردی آهنگرم و کاوه نام دارم و از دسترنج خود زندگی می کنم، گناهم چیست که از هجده پسر من هفده تنشان را افراد تو سر بریده اند و اینکه به سراغ یگانه فرزندم آمده اند. ضحاک دستور داد تا فرزندش را به او  باز دادند، سپس از او خواست که در آن محضر گواهی خود را بنویسد.کاوه محضر را گرفت و آن را پاره کرد و فریاد کنان از بارگاه ضحاک بیرون آمد و به کسانی که آن را امضا کرده بودند لعن و نفرین می فرستاد.

خروشید کان پای مردان دیو                             بریده دل از ترس کیهان خدیو

همه سوی دوزخ نهادید روی                        سپردی دلها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا                         نه هرگز بر اندیشم از پادشا

خروشید و برجست ارزان به پای                  بدّرید و بسپرد محضر به پای

ادامه دارد.....

آسیه بیاتانی

بخش ادبیات تبیان


منابع:

شاهنامه فردوسی، حکیم ابولاقاسم فردوسی، بر پایه چاپ مسکو

حماسه سرایی در ایران، ذبیح الله صفا