تبیان، دستیار زندگی
عملیات که شروع می شد، زین الدین بود و موتور تریلش. می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت. می گفتم:«آقا مهدی! می ری اسیر می شی ها.» می خندید و می گفت «نترس. این ها از تریل خوششون می آد. کاریم ندارن.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهیدی برای زینت دین


عملیات که شروع می شد، زین الدین بود و موتور تریلش. می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت. می گفتم:«آقا مهدی! می ری اسیر می شی ها.» می خندید و می گفت «نترس. این ها از تریل خوششون می آد. کاریم ندارن.»

شهید زین الدین

سال 1338 ه ش در كانون گرم خانواده‌ای مذهبی، متدین و از پیروان مكتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود. مادرش كه بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش كوشش فراوانی نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شیردان فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم می‌داد.

نبوغ و استعداد مهدی باعث شد كه او دراوان كودكی قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نماید. پس از ورود به دبستان در اوقات بیكاری به پدرش كه كتابفروشی داشت، كمك می‌كرد و به عنوان یك فروند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری می‌داد.

سردار علی حاجی زاده از فرماندهان خط شکن لشکر علی ابن ابیطالب قم به عنوان یکی از همرزمان نزدیک  شهید زین الدین  خاطرات متفاوتی  از این سردار  والا مقام 8 سال دفاع مقدس ذکر می کند.

آن گریه شگفت

پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»

گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»

رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»

بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!

شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!

خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.

شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»

غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....

غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....

از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»

بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!

پلوخور

شهید زین الدین علاقه عجیبی به بسیجیان داشت و شوخی هایش با آنان از همین عشق نقرط نشأت می گرفت.

او به بچه هایی که خوب به خودشان می رسیدند و حسابی غذا می خوردند، می گفت: «پلو خور!»

یک روز در ستاد لشگر، موقع صرف غذا بچه ها همه نشسته بودند. یکی از همین پلوخورها هم بود. آقا مهدی با بچه ها هماهنگ کرد تا با شوخی جالبی مجلس را رونقی ببخشد. غذا که رسید، همه منتظر ماندند تا جناب پلوخور شورع کند. همین که دست برد و لقمه را آورد بالا، با اشاره آقا مهدی همه بچه ها یکهو با صدای بلند گفتند: «یا... علی!»

بنده خدا که کاملاً غافلگیر و دستپاچه شده بود، بی اختیار لقمه از دستش افتاد پایین. خودش هم از تعجّب خنده اش گرفت!

هندوانه و فلفل

آقا مهدی هر وقت می افتاد تو خط شوخی دیگر هیچ کس جلودارش نبود.

یک وقت هندوانه ای را قاچ کرد، لای آن فلفل پاشید، بعد به یکی از بچه ها تعارف کرد. او هم برداشت، شروع کرد به خوردن.

وقتی حسابی دهانش سوخت، آقا مهدی هم صدای خنده اش بلند شد. بعد رو کرد بهش گفت: «داداش! شیرین بود؟!»

شهادت شهید زین‌الدین تعبیر خواب یكی از همرزمان ما بود

48 ساعت قبل از شهادت مهدی زین‌الدین با ماشینی كه به دستور وی از لجستیك لشكر به بنده واگذار شده بود با شهید زین الدین به مقر لشكر در سردشت آمدیم و شب خاطره‌انگیزی را با هم سپری كردیم؛ فردای آن شب شهید زین‌الدین از بنده كلید ماشین را خواست؛ بنده به شهید زین‌الدین گفتم «این ماشین هم مثل موتور شهید همت در جزیره مجنون نشود».

پس از شهادت آقا مهدی، تا آخر جنگ، تعبیر دوستان در لشگر این بود که ما هر چه خوردیم از جنگ خوردیم. یعنی هر چه نیروی با کیفیت و کارآمد در طول جنگ داشتیم، حاصل زحمتهای شهید زین الدین بود

وی به ماجرای موتور شهید همت اشاره كرد و گفت: در جزیره مجنون یك موتور داشتم و آن‌ را در اختیار هیچ كسی قرار نمی‌دادم؛ هر كسی كه پیش شهید زین‌الدین می‌رفت تا وی وساطت كند كه موتور را به او دهم، نتیجه‌ای نداشت؛ شرایط به همین منوال سپری ‌شد تا اینكه در عملیات خیبر در جزیره مجنون متوجه شدم كه موتور نیست ، به سرعت پیش شهید زین‌الدین رفتم و جریان را با او در میان گذاشتم شهید زین‌الدین به من گفت « نگران نباش، حاج همت به موتور احتیاج داشت، به همین دلیل از من خواست كه آن موتور را به او دهم و من هم نتوانستم حرفش را رد كنم و موتور را به او دادم» ولی بعد از چند ساعت متوجه شدیم كه حاج همت بر اثر اصابت خمپاره‌ روی موتور به شهادت رسیده است.

با درخواست شهید زین‌الدین كلید ماشین را به وی دادم و خودم به مهاباد آمدم، نصف شب یكی از بچه‌های شاهرود خوابی دیده بود كه رژیم بعث لشكر را بمباران كرده است و همه بچه‌ها ایستاده‌اند و قلب‌هایشان آتش گرفته است.

صبح آن روز به سراغ یكی از بچه‌هایی كه تعبیر خواب می‌دانست، رفتیم و او گفت «قرار است بلایی به سر لشكر بیاید، بروید صدقه جمع كنید و دعای رفع بلا را بخوانید»؛ كمتر از چند ساعت متوجه شدیم كه شهید زین الدین و برادرش مجید در همان ماشینی كه 2 روز قبل از بنده تقاضا كرده بودند به شهادت رسیدند و خبر شهادت مهدی زین‌الدین تمام قلب‌ها را آتش زد و خواب آن رزمنده تعبیر شد.

خاطره ای از احمد حاجی زاده

شهید زین الدین در ساختن افراد و شکوفا کردن استعدادهای نهفته در وجودشان توان عجیبی داشت. درست مثل یک معلم اخلاق و عرفان عمل می کرد.

در یکی از سخنرانیهایش در مقر انرژی اتمی اهواز می گفت: «بچه ها! من نیمه شبها می آیم از نزدیک نگاه می کنم، می بینم نماز شب خوانها بسیار اندکند!»

آنگاه تاسف می خورد که چرا سرباز امام زمان (ع) نسبت به نماز شب باید این قدر بی تفاوت باشد.

بینش عمیقی نسبت به تک تک نیروها داشت. با یکی دو برخورد می فهمید فلان نیرو به درد چه واحدی می خورد. گاه نیروی خاصی را می گزید، همه جا با خود همراهش می کرد، آن وقت بعد از چهارده، پانزده روز می دیدی حکمی برایش زده است به عنوان مسوول فلان واحد. یعنی در این مدت رویش کار می کرد، او را مورد ارزیابی قرار می داد و کاملا به نقاط قوت و ضعفش آگاه می شد.

پس از شهادت آقا مهدی، تا آخر جنگ، تعبیر دوستان در لشگر این بود که ما هر چه خوردیم از جنگ خوردیم. یعنی هر چه نیروی با کیفیت و کارآمد در طول جنگ داشتیم، حاصل زحمتهای شهید زین الدین بود.

فرآوری: سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: سایت: شهید آوینی/شهید زین الدین/مشرق نیوز