تبیان، دستیار زندگی
مادرم برای من هم یک شاخه گلایل خرید، می‌گفت روز اول را باید با گل و شادی شروع کرد. گلایل را که توی دستام گرفتم بفهمی نفهمی هم‌قد من بود، گل‌فروش محل گفت: نمی‌خوام گلت از بقیه کوتاه‌تر باشه.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نخستین ‌برپا


مادرم برای من هم یک شاخه گلایل خرید، می‌گفت روز اول را باید با گل و شادی شروع کرد. گلایل را که توی دستام گرفتم بفهمی نفهمی هم‌قد من بود، گل‌فروش محل گفت: نمی‌خوام گلت از بقیه کوتاه‌تر باشه.

روز اول مهر

نسیم پاییز که به سر و صورتم می‌خورد خنکی شورانگیزی را احساس می‌کردم، حالا سرم زودتر از صورتم خنک می‌شد چرا که چند روز پیش بابام مرا برده بود به آرایشگاه سر چهارراه و محمدآقا هم موهای بلند و طلایی‌ام را با ماشین برقی‌اش تراشیده بود. بابام عقیده داشت کوتاه کردن موها برای بچه‌های دبستانی چند تا خاصیت داره؛ اول اینکه دیگه تو فکر موهای بلند و کج و راست کردنش نیستند، دوم اینکه مزاحم درس خوندنشون هم نمی‌شه و بهتر می‌توانند بهداشت و نظافت را رعایت کنند. خودم رو که توی آینه سلمانی دیدم به یاد عکس دوران بچگی بابا افتادم که با سر تراشیده برای کارت امتحانات نهایی کلاس پنجم برداشته بود؛ سر بابا تو عکس خیلی بزرگ به نظر می‌رسید.

دیشب بابا و مامان زودتر از شب‌های دیگر سفره شام را آماده کردند و زمانی که برای خوردن غذا آماده می‌شدیم هرکدام در تایید صحبت همدیگر این نکته را یادآوری می‌کردند که از امشب به بعد باید شب‌ها زودتر بخوابی تا هم خوب استراحت کنی و هم بتوانی صبح‌ها زودتر و سرحال‌تر از خواب بیدار بشی. بعد از سال‌ها نخستین شبی بود که ساعت 9 به رختخواب رفتم و صبح ساعت 6:30 که مامان صدام کرد بدون اینکه تنبلی بکنم، بیدار شدم.

حالا در راه مدرسه بودم، توی پیاده‌رو بچه‌های قد و نیم‌ با روپوش‌های یکدست، گلایل‌ها را در دستشون گرفته بودند و به طرف مدرسه در حرکت بودند. هرچه به دبستان نزدیک‌تر می‌شدیم صدای قلبم را بهتر می‌شنیدم، انگار که گوشی پزشکی را روی گوش و قلبم گذاشته باشم. اگرچه پارسال دوره پیش‌دبستانی رو گذرونده بودم و مدرسه برایم غریبه نبود اما با اثاث‌کشی کردن به محله جدید، دیگه از مدرسه پارسالی خبری نبود.

هرچی جلوتر می‌رفتم احساس می‌کردم کفشام داره گشاد می‌شه. توی راه مادرم سعی می‌کرد با حرف زدن سرم‌رو گرم کنه و مثل روزهای قبل از اول مهر از خاطرات روز اول مدرسه خودش تعریف می‌کرد.

از دور صدای همهمه و سر و صدای بچه‌ها شنیده می‌شد، جلوی در مدرسه بعضی بچه‌ها با چشمان اشکبار گوشه لباس مادرشون را گرفته بودند و التماس‌کنان از آنها می‌خواستند به خانه برگردند.

از آن در بزرگ مدرسه حکیم سنایی، فقط درگاه کوچکی را گشوده بودند تا خیل عظیم دانش‌آموزان در نخستین روز از ماه مهر قدم به حیاط وسیعی بگذارند که از بچه‌های قد و نیم‌قد موج می‌زد. جمعیت را که دیدم احساس کردم من هم می‌خواهم گریه کنم چون با رفتن مادرم در میان دیگر دانش‌آموزان تنها می‌ماندم. از مادرم خواستم امروز را با من بماند. به او گفتم دلم برایش تنگ می‌شود، شاید هم گریه کردم. نگاه مهربان مادر ته دلم را قرص کرد، با این وجود رفتن او برایم دشوار بود.

خانم معلم تمام قد رو به روی ما و پشت به تخته‌سیاه ایستاد، تکه گچی را از ظرف چوبی نصب شده روی دیوار برداشت و برتخته نوشت«به نام خدا» و توجه همه ما را به این موضوع جلب کرد که برای انجام کارها اول باید نام خدا را ببریم و از همه ما خواست تا با صدای بلند بعد از او تکرار کنیم:«بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم»

صدایی از بلندگوی مدرسه در حال پخش بود. خانم معلم‌ها با لب‌های خندان و چهره‌های گشاده به حیاط آمده و در حالی که دست خود را بر سر دانش‌آموزان گریان می‌کشیدند آنها را برای صف کشیدن راهنمایی می‌کردند. حال دیگر زمان جدایی فرارسیده بود، دست‌های کوچکم از دست‌های گرم و مهربان مادر جدا شد،‌ ناخودآگاه دستم را برایش تکان دادم؛ گویی قرار است به سفر دور و درازی بروم و تا مدت‌ها او را نبینم.

بی‌خودی که نبود اما قطرات اشک بر گونه‌ام جاری شد، به طرف مادرم دویدم و او را در آغوش کشیدم و با صدای بلند گفتم: مامان دوست دارم.

بوسه مادر گونه‌ام را گرم کرد، دستی بر سرم کشید و مرا تا سر صف همراهی کرد.

بچه‌ها به سفارش معلمان و مربیان به ترتیب قد در صف‌ها ایستادند، من هم یک جورایی نزدیک به آخر صف بودم آخه قدم خیلی بلند که نه ولی در مقایسه با بیشتر دانش‌آموزان بلندتر بود.

خانمی که خود را مدیر دبستان معرفی کرد با میکروفونی که در دستش بود، گفت: «سلام، صبح همه‌تون بخیر، به مدرسه خودتون خوش‌آمدید» بچه‌ها در جواب او با صدای بلند گفتند: سلام.

خانم شمس خطاب به بچه‌ها گفت:«گلای خوشگلم امروز روز شکوفه‌هاست و فقط دانش‌آموزان کلاس اول به مدرسه اومدند تا صف‌بندی و تقسیم کلاس را با همدیگه انجام بدیم ولی از فردا دانش‌آموزان کلاس دوم، سوم، چهارم و پنجم هم به جمع ما اضافه می‌شوند و خانواده‌مان خیلی شلوغ می‌شه. از همه‌تون می‌خوام از دویدن و دنبال یکدیگر کردن در حیاط خودداری کنید تا اتفاقی برای کسی نیفته. حتما هم با لیوان خودتون آب بخورید. نظافت‌رو هم رعایت کنید و ...

روز اول مهر

صحبت‌های خانم مدیر که تمام شد دانش‌آموزان گلایل به دست با راهنمایی مربیان و معلمان به سر کلاس رفتند. کلاسی که من به آن وارد شدم در طبقه دوم بود. معلمان به بچه‌ها سفارش می‌کردند برای رفتن به کلاس‌های طبقه بالا از کنار دیوار حرکت کنند.

اسم کلاسم«اول ج» بود. 15 میز و نیمکت داشت که جمعیت 41 نفری را در خود جای می‌داد. میز من ردیف سمت حیاط یکی مانده به آخر بود و دانش‌آموزی که اسمش احمد شفیع‌زاده بود هم‌میزی من شد.

جز 4- 3 نفر از بچه‌ها که به نظر می‌رسید کشتی‌هایشان غرق شده بقیه با داد و بیداد با همدیگر صحبت می‌کردند و کیف و لوازم‌التحریر خود را به یکدیگر نشان می‌دادند و از خاطرات خرید و تابستان و بازی‌های کوچه و محله برای هم سخن می‌گفتند. خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنی دانش‌آموزان با هم دوست شدند و اسم یکدیگر را می‌پرسیدند.

ناگهان کلاس ساکت شد و با صدایی که بعدها هر روز آن را می‌شنیدم، «برپا» به گوش رسید و همگی از جا برخاستیم و در پاسخ به خانم معلم گفتیم:«سلام»

با اجازه خانم امیدوار بر نیمکت‌ها نشستیم.

گلایل‌های روی میز را نفر به نفر بعد از معرفی خود، تقدیم خانم معلم کردیم.

خانم معلم تمام قد رو به روی ما و پشت به تخته‌سیاه ایستاد، تکه گچی را از ظرف چوبی نصب شده روی دیوار برداشت و برتخته نوشت«به نام خدا» و توجه همه ما را به این موضوع جلب کرد که برای انجام کارها اول باید نام خدا را ببریم و از همه ما خواست تا با صدای بلند بعد از او تکرار کنیم:«بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم».

اکنون سال‌ها از آن روز می‌گذرد و امروز دست مهراد کوچک من در دستانم، پابه‌پای هم به مدرسه می‌رویم؛ او تازه 7 ساله شده است.

دانش پور شفیعی

بخش خانواده ایرانی تبیان