تبیان، دستیار زندگی
هنگامی كه نیما مردم ما را محكوم می كند كه عادت به خوب دیدن ندارند، سپهری ساكنان كره خاكی را چنین بشارت می دهد: «چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید... »
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

درباره سهراب


هنگامی كه نیما مردم ما را محكوم می كند كه عادت به خوب دیدن ندارند، سپهری ساكنان كره خاكی را چنین بشارت می دهد: «چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید... » میان تلاش برای بنیان گذاشتن عادتی نو و دعوت به دست شستن از عادات كهنه شباهتی است به وسعت شكاف میان جهان این دو تماشاگر طبیعت.


درباره سهراب

شكافی پیدا و پنهان كه حتی هنگام گذر این ناظران باریك بین از كنار تكه سنگی نیز دهان باز می كند: یكی خستگی ناپذیر طریق «مشاهده»، طبیعت را برگزیده تا لحظاتی بر جای سنگی بنشیند و از چشم سنگ نظاره گر جهان باشد1 و دیگری درپی «ادراك» حس سنگ، به ناچار از میان آدم و آهن به سمت جوهر پنهان زندگی پناه می برد. این ضرورت برای گریختن به طبیعت، همان است كه سهراب سر در پی پنهان ساختن آن دارد و دقیقا همین مسامحه بهانه پرسش ما از اوست. نیما به چه دلخوش كرده؟ و او از چه می گریزد؟

گرچه منطق قیاس و تفاوت ممكن است چندان به طبع شاعرانه دوستداران سهراب خوش نیاید تنها بدین طریق است كه ما می توانیم چون دوستی به صخره خود ساخته سهراب بریزیم و او را در خود بساییم كه بسیار پوشیده از خزه نام است و بپرسیم كه چرا در نگاه شاعر لحظه های هستی باید چنین ترس انگیز باشد؟

دوست من، هستی ترس انگیز است

به صخره من ریز، مرا درخود بسای، كه پوشیده از خزه نامم.

سپهری از همان ابتدا مسوولیتی خطیر برگردن خود احساس می كند: او باید در طریقت شعر انگاره های كودكی را از میان واقعیت بی رحم زندگی به سلامت عبور داده و به سر منزل مقصود برساند. برخلاف نیما، جوان خلوت نشین چندان دلبسته جهان پیرامون خود نیست، او نمی خواهد «جور دیگر ببیند» بلكه مشتاق است كه به گونه یی دیگر تعبیر كند تا ناجی جهان خوشبخت خود از هجوم پیگیر قیاس و تفاوت باشد. اگر نیما با فاصله گرفتن از خود، بودن در جایگاه سنگ را تجربه می كرد، سهراب برای فهمیدن «حس سنگ» نیازی به تعلیق تجربیات زیستی خود نمی بیند، چرا كه میان او و سنگ فاصله یی نیست. چراكه او طبیعت و طبیعت خود اوست:

می دانم، سبزه یی را بكنم خواهم مرد...

من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت

پرم از راه، از پل، از رود، از موج

پرم از سایه برگی در آب

بی جهت نیست كه او خود را محق می داند كه همه تمایزات را تحت عنوان «عادت» ریشخند كرده و افلاطون وار وجه وقیح زندگی را از آرمان شهر شعر خود طرد كند. برای سهراب «امر زشت» صرفا چند جزء قابل چشم پوشی ا ست كه با بلندنظری شاعر به آسانی باردیگر در نظام ارزشی شاعرانه ادغام می شود. این شاعر خوش ذوق و نقاش چیره دست كه در پی همگن سازی طبیعت آثار خود است، در عین ناباوری برای رسیدن به مقصود كوتاه ترین راه را در پیش می گیرد: حذف و پاكسازی عناصرناهمخوان و مخالف!

در شعر بلند «صدای پای آب» - كه درواقع سفرنامه معنوی شاعر است- واژه های «حمله»، «جنگ»، «فتح» و «مرگ» با پاك ترین تعابیر تطهیر می شوند. اما سپهری شاعر به این مراسم غسل كسالت بار اكتفا نمی كند تا طبع وسواس گونه او بی جهت درگیر تكرار شود.

در اینجاست كه راوی حدیث خوشبختی خود را مكرر كرده و بارها و بارها واژه ها را برای ما تعریف و بازتعریف می كند: باشد كه به آن لغت تنها، آن كمال مطلوب هنر دست یابد. اما هرچه بیشتر می گوید بیش از پیش دچار تردید می شود. گویی عاملی بدسگال و سمج فرصت را از او ربوده و پرگویی كلاف روایت را از دستان لرزان راوی خارج كرده است تا شعر همچنان در پایان خود معلق

بماند:

جنگ یك روزنه با خواهش نور

جنگ یك پله با پای بلند خورشید

جنگ تنهایی با یك آواز

جنگ زیبای گلابی ها با خالی یك زنبیل

جنگ خونین انار و دندان...

سپهری از همان ابتدا مسوولیتی خطیر برگردن خود احساس می كند: او باید در طریقت شعر انگاره های كودكی را از میان واقعیت بی رحم زندگی به سلامت عبور داده و به سر منزل مقصود برساند. برخلاف نیما، جوان خلوت نشین چندان دلبسته جهان پیرامون خود نیست، او نمی خواهد «جور دیگر ببیند» بلكه مشتاق است كه به گونه یی دیگر تعبیر كند تا ناجی جهان خوشبخت خود از هجوم پیگیر قیاس و تفاوت باشد

از این روست كه می توان اغلب شعرهای سپهری را ناتمام یا تكه پاره یی از یك سروده بلند دانست كه در مجموعه «ماهیچ، ما نگاه» به سرانجام خود نزدیك می شود. آنجا كه شاعر ما به پایان سیر و سلوك عارفانه خود رسیده تا «پشت دریاها» بر تخت سلطنت سرزمین واژه ها جلوس كند. رویایی كه «رو به سوی كلمات» گشوده شده تا شاهد «سرریز راز» باشد، آنجا كه صبح از داخل واژه صبح پدیدار می شود. این «خواب عجیب» كه بی شباهت به «هیچستان» معهود سهراب نیست، در واقع آغاز مالیخولیا و اندوه شاعر است. جوانی كه روزی در «افسون گل سرخ» نشسته بود، اكنون «در علف زار پیش از شیوع تكلم» به دنبال اكسیر طفولیت بشر، سرگردان كیمیای الفاظ می شود:

انسان وقتی دلش گرفت

از پی تدبیر می رود

من هم رفتم

اما این «یاس ملون» نشان از چه دارد؟ این حس ضرورت كه همچون بخاری تب آلود او را به مسلخ سبز طبیعت كشانده و نهایتا در انزوای واژه ها رها می سازد ،چیست؟ گریز از كدام احساس گناه و اندیشه دوزخ تبار شاعر رنجور و اسیر وسواس را به كار تفتیش كلمات و «شستن واژه ها» گماشته است؟ یك پاسخ بیشتر نیست: معمای شوم مدرنیته: همان كه شاعران ما از نیما گرفته تا سپهری را وسوسه كرد كه به خرده سنگ های زیر پایشان نگاهی دوباره بیندازند.

پی نوشت:

1.دانستن سنگی یك سنگ كافی نیست. مثل دانستن معنی یك شعر است. گاه باید در خود آن قرار گرفت و با چشم درون آن به بیرون نگاه كرد و با آنچه در بیرون دیده شده است به آن نظر انداخت. باید بارها این مبادله انجام گیرد. تا به فراخور هوش و حس خود و آن شوق سوزان و آتشی كه در تو هست، چیزی فراگرفته باشی... (حرف های همسایه، نامه دوم).

بخش ادبیات تبیان


منبع: اعتماد/ نویسنده: علی هاشمیان