تبیان، دستیار زندگی
اول مهر 1291 به دنیا آمده‌ای و مسن‌ترین جانباز بمباران روز قدس هستی. گفتند، تنها بانوی جانباز همدانی، با درصد مجروحیت 70 درصد هستی. گفتند و گفتند و گفتند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهید زنده

مسن‌ترین جانباز روز قدس (قسمت اول)


اول مهر 1291 به دنیا آمده‌ای و مسن‌ترین جانباز بمباران روز قدس هستی. گفتند، تنها بانوی جانباز همدانی، با درصد مجروحیت 70 درصد هستی. گفتند و گفتند و گفتند...

روز قدس

مادرم تعریف می‌کرد که او هم در بین جمعیت، خواهرم فاطمه را دیده و بقیه‌ی مسیر را با یکدیگر، تا محل برگزاری نماز جمعه رفته بودند. فریادهای «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر صدام» مردم در شهر طنین افکنده بود. همان‌طور شعار می‌دادیم و آرام به سمت محل برگزاری نماز جمعه می‌رفتیم که ناگهان صدای آژیر وضعیت قرمز از گوشه و کنار بلند شد و به دنبال آن هواپیمایی، غرش‌کنان در آسمان ظاهر شد و به سمت استادیوم آزادی رفت.

در چشم به‌هم زدنی، صدای انفجار مهیبی بلند شد. مردم پراکنده شده بودند و هرکدام به سویی می‌دویدند.

تمام شیشه‌های مغازه‌ها و خانه‌ها شکسته بود و کف خیابان‌ها ریخته بود. به آسمان که نگاه می‌کردی، دست و پا و تکه‌های بدن مردم را می‌دیدی که از سمت استادیوم به این طرف و آن طرف پرتاب می‌شد.

من به پشت سرم نگاه نمی‌کردم و فقط به سمت جلو می‌دویدم.

آن روز چند نقطه بمباران شد. پس از آن، هرکدام فکر می‌کردیم که مادرمان، منزل برادر یا خواهر دیگرمان است. با آمدن عصر و آرام شدن نسبی اوضاع، به پرس‌وجو از یکدیگر پرداختیم و سراغ مادرمان را از یکدیگر گرفتیم. اما مادرم در خانه‌ی هیچ‌کدام از بچه‌هایش نبود!

پیکرهای خونین

فاطمه می‌گفت: «ما جزء صف‌های جلویی راهپیمایان بودیم و سریع به محل برگزاری نماز جمعه رسیدیم. وارد استادیوم شدیم. مادر، جانمازش را پهن کرد و جایی در کنار خودش برایم گرفت. من هم رفتم بچه‌هایم را در خانه گذاشتم. وضو گرفتم و سریع به استادیوم برگشتم.»

نزدیکی‌های استادیوم بودم که ناگهان صدای انفجار به گوشم رسید. تا 3 روز، به هر دری می‌زدیم، خبری از مادرمان پیدا نکردیم. تمام بیمارستان‌ها را زیر و رو کردیم و به سردخانه‌ی بیمارستان‌ها سرک کشیدیم. در یکی از همین سردخانه‌ها، جنازه‌هایی دیدیم که بدون دست و سر و پا بودند. در اتاق دیگری از سردخانه هم دست‌ها و پاهای قطع شده را ریخته بودند. از دیدن آن همه پیکر خونین، حالم بد شده بود.

بیمارستان شرکت نفت

برادرم به بیمارستان امام خمینی (ره) رفته بود و در آن‌جا اسامی مجروحان را نشانش داده بودند. مادرم هم جزء آن‌ها بود که او را با بالگرد به بیمارستان شرکت نفت تهران منتقل کرده بودند.

به تهران رفتیم. دامادمان به ما خبر داده بود که یک دست و یک پای مادرم قطع شده است. دل توی دلم نبود. تا خود تهران گریه می‌کردم. وقتی به اتاق مادرم رسیدم، او را دیدم که پتویی روی بدنش کشیده بودند. تازه عملش کرده بودند. تا مادرم را دیدم، اشک در چشمانم حلقه زد. مادرم تا من و خواهران و برادرم را دید، لبخند زد. ما هم دور تختش حلقه زدیم و او را در آغوش گرفتیم و آرام کنار تختش، گریه کردیم.

ناگهان چیزی از آسمان به زمین افتاد و انفجار شدیدی استادیوم را تکان داد و به دنبال آن، دود و گرد و غبار غلیظی همراه با دست و پای قطع‌شده‌ی نمازگزاران، به سمت آسمان رفت

من شهید زنده‌ام

مادرم نمی‌گذاشت پتویش را کنار بزنیم. ولی من آرام، دست روی پتویش کشیدم و جای خالی دست چپش را که از کتف قطع شده بود، احساس کردم. گریه امانم را بریده بود. سریع خودم را به آن طرف تختش رساندم و یواش یواش پتو را کنار زدم. پای راست مادرم از زانو قطع شده بود. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و به پهنای صورت اشک ریختم و ناله زدم.

همه‌مان دور تختش ایستاده بودیم و گریه می‌کردیم. ولی مادرم با مهربانی نگاه مان می‌کرد و می‌گفت: «چرا ناراحتید؟ چرا گریه می‌کنید؟ من شهید زنده‌ام.»

بعد هم گفت: «حلالتان نمی‌کنم اگر گریه و شیون راه بیندازید.»

دیدم دستم کجا افتاد

بعدها مادرم ماجرای مجروحیتش را این‌طور برایمان تعریف کرد: «فاطمه رفته بود تا بچه‌هایش را در خانه بگذارد و برگردد. من هم جانمازم را روی زمین پهن کردم. ناگهان چیزی از آسمان به زمین افتاد و انفجار شدیدی استادیوم را تکان داد و به دنبال آن، دود و گرد و غبار غلیظی همراه با دست و پای قطع‌شده‌ی نمازگزاران، به سمت آسمان رفت. همان لحظه، ترکشی به دست چپ من خورد و آن را به گوشه‌ای پرتاب کرد.»

دیدم دستم کجا افتاد، ولی اهمیتی ندادم. می‌دانستم که بچه‌هایم نیز در نماز جمعه‌اند. بلند شدم تا آن‌ها را پیدا کنم که ناگهان ترکشی به پای راستم خورد و زمین افتادم و دیگر نتوانستم حرکت کنم.

صف جلو تکه تکه شدند

بعضی از خانم‌هایی که در صف‌های جلویی نماز جمعه بودند، تکه‌تکه شدند. کف استادیوم پر از سجاده‌های خونی و پیکرهای خون‌آلود نمازگزاران شده بود.

مادرم چند سال در تهران بود و تحت مداوا و عمل جراحی قرار گرفت. گاهی ترکشی را از بدنش بیرون می‌آوردند، گاهی هم قسمتی از بدنش را برمی‌داشتند و به جای دیگری از بدنش می‌زدند. در تمام این مدت، خواهرم، اکرم، با وجود داشتن یک فرزند نابینا، از صبح تا شب بالای سرش بود و از او مراقبت می‌کرد.

ادامه دارد...

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: خبرگزاری دفاع مقدس