تبیان، دستیار زندگی
علی‌رضا بیات، رزمنده و امدادگر دوران دفاع مقدس روایت می‌کند: زمانی که جنگ شروع شد، دانش‌آموز بودم. در محله، جذب پایگاه بسیج شدم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آمبولانس مسیحی‌ها دست من بود

خاطرات یک امدادگر (قسمت اول)


علی‌رضا بیات، رزمنده و امدادگر دوران دفاع مقدس روایت می‌کند: زمانی که جنگ شروع شد، دانش‌آموز بودم. در محله، جذب پایگاه بسیج شدم.

خاطرات جبهه

ابتدا در واحد پرسنلی فعالیت می‌کردم، بعد هم مسئول پرسنلی شدم. در سال 62 پس از امتحانات خرداد و اخذ دیپلم، برای گذراندن دوره آموزشی 25 روزه، به بجنورد اعزام شدم. چون دوره‌ها فشرده بود، صبح، شب و نصف شب، آموزش می‌دیدیم. پس از پایان دوره، به مشهد برگشتم و به منطقه اعزام شدم. اعزام اولم 45 روزه بود که مرخصی نداشت. به ایلام اعزام شدم و با فاصله کوتاهی از رسیدنم به منطقه، عملیات «والفجر 3» شروع شد. در آن‌جا به ما رانندگی، رانندگی در شب و تک‌تیراندازی را آموزش دادند.

رانندگی در شب با چراغ خاموش

روزی بچه‌ها را جمع کردند و گفتند، به تعدادی راننده نیاز دارند. معیارِ انتخاب، گواهی‌نامه نبود؛ بلکه مهارت رانندگی بود. با ماشین برادرم آموزش‌های ابتدایی را دیده بودم. همان روز قرار بود برویم و از اسلام‌آباد غرب تعدادی آمبولانس برای تیپ «21 امام رضا (ع)» تحویل بگیریم. پس از این که 25 آمبولانس را تحویل گرفتیم، به پایگاه برگشتیم. روز بعد، مأموریت دیگری به ما دادند. من را به عنوان کمک راننده، شبانه و برای ارسال مهمات، با آیفا به خط فرستادند. باید با چراغ خاموش می‌رفتیم که دیده‌بانان دشمن نتوانند ما را شناسایی کنند. آیفا پر از گلوله‌های توپ و خمپاره بود. دو، سه ماشین دیگر هم بودند. مسیر هم همان معبرهایی بود که در کوه و دشت باز کرده بودند. هیچ‌گونه علامت یا نشانه‌ای برای نشان دادنِ مسیر نبود. پس از این که مهمات را به منطقه چنگوله رساندیم، رزمنده‌ها آمدند و مهمات را خالی کردند. آن‌ها را در انباری که در تپه‌ای ساخته شده بود، جا دادند.

رانندگی با چراغ خاموش، بی‌دردسر نبود. گاهی اتفاق می‌افتاد که ماشین‌ها از جاده منحرف یا خارج می‌شدند. بعضی وقت‌ها شنیده می‌شد که آمبولانسی چپ کرده است؛ هرچند چپ کردن و خارج شدن از مسیر، در ذاتِ آمبولانس‌ها بود. بعد که عملیات والفجر 3 شروع شد، من هم یک آمبولانس تحویل گرفتم و راننده شدم.

آمبولانس دیگر هم، وقتی در رودخانه گیر کرده بودم، مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت. رودخانه‌ای بود به نامِ کنجان‌چم که عرضش حدود پانزده متر بود و آن زمان، پرآب بود

در عملیات والفجر 3، چون ارتفاعات کله‌قندی مشرف بر منطقه عملیاتی بود، صدمه‌های زیادی دیدیم. کارِ آمبولانس‌ها هم زیاد بود. در یکی از انتقال‌هایم، پسری شانزده، هفده ساله را داخل آمبولانس گذاشتند. جثه متوسطی داشت و هنوز ریش و سبیل در نیاورده بود. لباس خاکی بسیجی بر تن داشت. دستش ترکش خورده بود و از بازو قطع شده بود. دستش را گذاشته بودند کنارش. از خط مقدم تا اورژانس سه، چهار کیلومتر راه بود. در این فاصله، اصلاً بی‌تابی نکرد و داد و فریادی هم نزد. تا اورژانس به هوش بود. مقاومتش ستودنی بود. پسری با این سن و جثه، آن هم با این همه مقاومت. بعد از این که به اورژانس رسیدیم، گفت: بی‌هوشی بزنید تا دیگر این صحنه را نبینم، دیدن دستی که قطع شده است، حقیقتاً متأثرکننده بود.

والفجر 3، در حالت پاتک بودیم. در آن ده، پانزده روزی که آن‌جا بودم، چهار آمبولانسی که دست من بودند، بر اثر حجم زیادِ آتشِ دشمن از بین رفتند. سه تایشان زمانی از بین رفتند که پشت خاکریز و در سنگر، در حال استراحت بودم. آن‌ها را با خمپاره 60 زده بودند.

اگر از آمبولانس چیزی می‌ماند و قابل استفاده بود، آن را به عقب می‌فرستادیم تا تعمیر و بازسازی شود. اگر هم غیرقابل استفاده بود، رهایش می‌کردیم و آمبولانس دیگری جایگزین می‌کردیم. بعضی با برخورد ترکشِ خمپاره و بعضی هم با برخورد خودِ خمپاره از بین می‌رفتند.

آمبولانس دیگر هم، وقتی در رودخانه گیر کرده بودم، مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت. رودخانه‌ای بود به نامِ کنجان‌چم که عرضش حدود پانزده متر بود و آن زمان، پرآب بود. کف رودخانه شنی بود و یعنی احتمال فرو رفتن و گیر کردن ماشین وجود داشت. هم‌چنین اطراف رودخانه در تیررس دشمن و دید مستقیمِ ارتفاع کله‌قندی بود. از کله‌قندی به توپخانه و خمپاره‌اندازها گرای دقیق می‌دادند. یک روز داشتم از رودخانه می‌گذشتم که ناگهان آمبولانس در ماسه فرو رفت و گیر کرد. سریع پیاده شدم و به طرف خاکریز که همان نزدیکی‌ها بود دویدم. هنوز چهار، پنج متری از ماشین فاصله نگرفته بودم که گلوله خمپاره به آمبولانس خورد. چون نزدیک خاکریز بودم، بیش‌تر ترکش‌ها به برآمدگی خاکریز برخورد کرد و خوشبختانه آسیبی ندیدم.

بعد از والفجر 3 رفتم مشهد و گواهی‌نامه گرفتم. وقتی برگشتم منطقه، در عملیات «خیبر» و «بدر» ، مسئول موتوری شدم. در ابتدا، شرط به خدمت گرفتن راننده‌ها این بود که فرد بگوید رانندگی بلد است، اما پس از مدتی که موتوری بهداری جا افتاد و حالت رسمی‌تری به خود گرفت، افراد را گلچین کردیم. از افرادی که به موتوری معرفی می‌شدند، امتحان می‌گرفتم. البته وقتی می‌خواستند از مشهد راننده اعزام کنند، به تاکسی‌رانی یا اتوبوس‌رانی اعلام می‌کردند که مثلاً چهل تا راننده می‌خواهیم، اما با این که این افراد گواهی‌نامه داشتند، باز هم ازشان آزمون می‌گرفتم.

در پایگاه «ظفر» ، هم سربالایی‌های تند و تیزی وجود داشت، هم جاده‌های مارپیچ. در شب به صورت چراغ خاموش، در این مناطق از معرفی‌شدگان آزمون می‌گرفتم. در روز هم از افرادی که دوره‌های آموزشی «ش. م. ر»1 را گذرانده بودند و آشنایی نسبی با این حمله‌ها داشتند، آزمونِ رانندگی با ماسک می‌گرفتم. هم هوا گرم بود و هم ماسک‌ها گرما را افزایش می‌دادند و این شرایط برای آزمون خوب بود، تا افرادی که مشکل دارند، در این قسمت تفکیک شوند. معمولاً بیش‌تر افراد قبول می‌شدند. افرادی را هم که در این آزمون رد می‌شدند، به قسمت‌های دیگر معرفی می‌کردیم تا کارهای سبک‌تری بهشان محول شود.

رانندگان بهداری و آمبولانس، تبحر زیادی داشتند. افرادی را که آمادگی و جرئت بیش‌تری داشتند و دست‌فرمانِشان بهتر بود، برای زمان عملیات انتخاب می‌کردم؛ چون روزهای عملیات، روزهای پُرحادثه‌ای بود.

حتی آمبولانسی بود که مسیحی‌های تهران یا شیراز اهدا کرده بودند و دست خودم بود؛ آن را هم در آخرین مرحله برای انتقال مجروح به بچه‌ها دادم که سوراخ‌سوراخ شد

گرای دشمن بر تپه‌های میمه

عملیات «میمک» به مراتب از والفجر 3 سخت‌تر بود. منطقه‌ای که ما بودیم، همه‌اش تپه ماهور بود. دشمن روی کوه روبه‌رو مستقر بود. ارتفاعش از جایگاه ما بلندتر بود، به خاطر همین بر ما دید کامل داشت. تا چیزی می‌دیدند، می‌زدند. در این عملیات، همه سی آمبولانسی که برای بهداری آورده بودیم، از بین رفتند. حتی آمبولانسی بود که مسیحی‌های تهران یا شیراز اهدا کرده بودند و دست خودم بود؛ آن را هم در آخرین مرحله برای انتقال مجروح به بچه‌ها دادم که سوراخ‌سوراخ شد. این آمبولانس، یک استیشن بود و علامت صلیبی رویش کشیده بودند. از عملیات قبلی دستم بود، اما دو تا عملیات بیش‌تر دوام نیاورد و از بین رفت.

برای عبور از یک تپه به تپه بعدی، باید می‌آمدی بالای تپه و با آخرین توان، سریع به پایین تپه می‌رفتی؛ چون گرا را داشتند و سریع می‌زدند. بعد که با بولدوزر از پشت تپه‌ها راهی باز کردند، رفت و آمد کمی آسان‌تر شد. دیگر آمبولانسی نمانده بود که بخواهیم با آن مجروحان را تخلیه کنیم. خیلی مجروح داشتیم. افراد از سنگرها بیرون نمی‌آمدند. طوری شده بود که آقای «مروی» طرفشان اسلحه گرفت و گفت: «می‌کشمتان‌ها! من مجوز دارم که شماها را بکشم. پاشید بروید بیرون. مجروح‌ها مانده‌اند. باید منتقل شوند. پاشید که آمبولانس لازم داریم.»

گفتند: «اگر ما را بکشید و تکه‌تکه هم کنید، ما خط بُرو نیستیم. اگر ما را بکشید، حداقل می‌دانیم که جنازه‌مان به مشهد می‌رسد، اما این جوری چی؟»

یعنی شرایط طوری بود که هرکس می‌دانست اگر برود، برنمی‌گردد. در کل، عملیات موفقیت‌آمیزی نبود؛ چون نقاط استراتژیک دست آن‌ها بود. خیلی تلفات دادیم، اما پس از اینکه مهران و کله‌قندی گرفته شد، به مرور منطقه میمک را هم به دست آوردیم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: مجله امتداد