تبیان، دستیار زندگی
یك كارت جنگی صادر شد كه پشت آن مهر قرمزی با عنوان غرب خوده بود. همه دوست داشتند بروند جنوب! سه‌ماه در سردشت ، یكی از روستاهای لب مرز به‌نام بیژوه جنگ در نهان شروع شده بود، درگیری شدیدی بود اما منطقه توسط حزب کومله ناامن شده بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سرمای سردشت و گرمای اهواز

گفتگو با رزمنده جبهه های غرب و جنوب؛ مرتضی عرب، اعزامی از شاهرود


یك كارت جنگی صادر شد كه پشت آن مهر قرمزی با عنوان غرب خوده بود. همه دوست داشتند بروند جنوب! سه‌ماه در سردشت ، یكی از روستاهای لب مرز به‌نام بیژوه جنگ در نهان شروع شده بود، درگیری شدیدی بود اما  منطقه توسط حزب کومله ناامن شده بود.

دفاع مقدس

اوایل انقلاب بود و آنجاها حتی بخشداری و فرمانداری نداشت و برای مردمی كه لب مرز بودند، ایران و عراق فرقی نمی‌كرد. امكانات روستا خیلی كم بود و با عقبه ارتباط‌ قطع بود. مرتضی عرب رزمنده ای از شهرستان شاهرود است، او هم در منطقه غرب به دفاع از میهن حضور داشته هم در جبهه های جنوب علیه رژیم بعث حاضر شده است. وی می گوید: یك حكومت خودمختار محسوب می شدیم كه غذا و همه چیز را خودمان درست می‌كردیم! یك ارتفاع بلندی بود كه بچه‌های ارتش روی آن مستقر بودند و ما هم هیچ پادگان یا پایگاهی نداشتیم و میله مرزی هم مشخص نبود. برای سكونت دو ـ سه‌تا از خانه‌های روستا در اختیارمان بود.

گردان محرم

این رزمنده تعریف می کند: اسماعیل قاسم‌پور فرمانده گردان‌مان بود. حدود دویست‌وپنجاه، سی‌صدنفر در گردانی به نام «محرم» بودیم كه همه بچه شاهرود بودند. فرمانده گروهان‌مان یادم نیست، ولی فرمانده دسته‌مان معاون كمیته انقلاب شاهرود بود به‌نام محمد موحدی كه در قید حیات‌است. در آن میان جمعی بود كه بیشتر با هم بودیم و خیلی‌های‌شان شهید شدند و عده اندكی‌شان زنده‌اند! دو تا روحانی هم شاهرود دارد كه خیلی همراه بچه‌ها در جبهه بودند. یكی كه به او «دایی رضا بسطامی» می‌گویند و دیگری به نام حاج‌غلام قندهاری كه هر دو زنده‌اند.

از امكانات روستا می گویم تا فضای آنجا شفاف‌تر در ذهن‌تان تداعی شود، حتی حمام هم نداشتیم. یك كلبه‌ای بود كه روی سقف آن اتاقكی درست كرده بودند با یك بشكه دویست‌وبیست لیتری!. این بشكه را از طول نصف كرده بودند و گذاشته بودند كنار هم و دو‌ ـ سه تا آجر و هیزم زیرش بود. یك شلنگ بود و یك ظرف، یك شیرفلكه و آب این‌ها هم توسط شلنگ‌هایی از یك چشمه‌ای تأمین می‌شد كه شاید دو كیلومتر از آنجا فاصله داشت. چون كردستان سرد بود، برخی صبح‌ها می‌دیدیم آب نمی‌آید یا آب در بشكه‌ها نیست و مصرف شده و شلنگ‌ها هم یخ زده‌اند! مجبور می‌شدیم یك چوب برادریم و این دو كیلومتر را بزنیم توی سر شلنگ‌ها! این كار را هر ده متر تكرار می‌كردیم تا سرشلنگ ها باز شوند! تا اینكه یخ شلنگ‌ها خارج می‌شد و دوباره ارتباط با چشمه پیدا می‌شد.

مقرکومله!

وی می افزاید: ارتباط مردم روستا با ما خوب بود. حتی بعضی‌شان می‌آمدند و برای پیش‌مرگ شدن ثبت‌نام می‌كردند و عده‌ای‌شان زیر نظر ما آموزش می‌دیدند و مسلح می‌شدند و یك چیز عجیب اینكه در داخل روستا جایی برای مبارزه كنار مسجد داشتند كه به آن می‌گفتند مقر كوموله! با اینكه كومله دشمن آن‌ها بود، اسمش را كومله گذاشته بودند. بالاتر از روستای ما سوله‌ای بود، می‌گفتند زندانی بوده كه كومله‌ها ساخته بودند. زنجیرهایی از سقف آن آویزان بود كه معلوم می‌شد زندانی‌ها را از سقف آویزان می‌كردند! فكر كنم این مناطق دست نیروهای ضد انقلاب بوده و ارتش عملیاتی كرده و آنجا را گرفته بود و ما برای تثبیت آن رفته بودیم.

یك‌باره منوری مثل چهل‌چراغ بالای سرمان روشن شد و بعد تیربارچی عراقی، ابتدا به لهجه عراقی چیزهایی گفت و شروع به تیراندازی كرد

اعزام به منطقه جنوب

مرتضی عرب در اعزام بعدی، ابتدا به تبریز رفته و آموزش شنا دید و بعد به اهواز رفت و آموزش بلم‌رانی دید. او می گوید: در عملیات به‌خاطر آموزش‌ها، جزء نیروهای خط‌شكن شدیم و مدام توی آب بودیم. یادم است در آن آموزش‌ها گاهی چندین شبانه‌روز در بلم‌ها می‌ماندیم و همان داخل آب می‌خوابیدیم! آن شب با بلم، پنج ـ شش ساعت پارو زدیم تا ساعت نه به نزدیكی‌های كمین دشمن رسیدیم. عملیات شروع شد و سكوت آرام شب تبدیل به غوغایی از سروصدای تیر و تفنگ شد! حدود دویست متر مانده بود به خاكی برسیم كه یك‌باره منوری مثل چهل‌چراغ بالای سرمان روشن شد و بعد تیربارچی عراقی، ابتدا به لهجه عراقی چیزهایی گفت و شروع به تیراندازی كرد! هفت ـ هشت بلم بودیم كه در هر بلم سه یا چهار نفر بودند. چند دقیقه قبل از شروع عملیات، من در بلم آخر بودم كه بلم‌ها دور زدند و بلم ما شد اولین بلم و من هم دقیقاً برای هدایت بلم جلوی بلم نشسته بودم! تیرباران را كه شروع كرد چون تیرها رسام بود دیده می‌شد كه با سرعت از كنار ما رد می‌شدند و ما هم به حالت سجده به كف بلم چسبیده بودیم. دوتا از بچه‌ها همانجا تیر خوردند: یكی علی مردان بود كه از همكلاسی‌های خودم بود و دیگری شهید عمودی بود كه تا تیر خورد صدای الله‌اكبرش را همه شنیدند.

در حین‌آمدن به خشكی در آب، پیرمردی را دیدم كه گفت دستت به من را بده تا كمكت كنم. نمی‌شناختمش، پنج ـ شش بلم بیشتر نبودیم، همه همدیگر را می‌شناختیم

آن پیرمرد ناجی که بود؟

فرمانده گفت: «همه بپرید توی آب!» چون در غیر این صورت همه سیبل تیرها می‌شدیم. همه پریدیم داخل آب و دویست متر باقی‌مانده را شناكنان رفتیم. در آخرین نقطه كه می‌خواستیم به خشكی برسیم، ارتفاع آب خیلی زیاد شد و مشخص بود كه این‌ها در زیر آب كانال بزرگی را كنده بودند. من هم كوله‌پشتی پر از گلوله آرپی‌جی پشتم بود كه خیلی سنگین بود. وقتی به عمق زیاد رسیدیم، زیر آب رفتم و كلاهم روی آب ماند! در حال غرق شدن بودم كه به‌سمت پشت برگشتم و كوله از پشتم افتاد و سبك شدم و خودم را بالا كشاندم! به غیر از غواص‌ها كه حرفه‌ای‌تر بودند و باری هم نداشتند، اسلحه بیشتر بچه‌ها در آب افتاده بود و بدون تجهیزات به خشكی رسیده بودند!

در حین‌آمدن به خشكی در آب، پیرمردی را دیدم كه گفت دستت به من را بده تا كمكت كنم. نمی‌شناختمش، پنج ـ شش بلم بیشتر نبودیم، همه همدیگر را می‌شناختیم. فقط یك تعداد بچه‌های اطلاعات عملیات بودند كه همه لباس غواصی پوشیده بودند و كمی جلوتر از ما بودند كه یكی‌شان هم یادم هست به‌نام احمد قاسمی گلوله مستقیم آرپی‌جی خورد و سرش از بدنش جدا شد! او را بعداً با همان لباس غواصی دفنش كردند. در این جریان، هنوز كه هنوزه این اتفاق برای من همیشه جای سۆال هست كه آن پیرمرد كی بود كه دستم را گرفت و كمكم كرد؟!

رفتن بی بازگشت!

عراقی‌ها در سنگرهای سمت راست و چپ‌مان بودند و مدام شلیك می‌كردند. در همان بحبوحه یكی از بچه‌ها نزدیك یكی از سنگرها شد و نارنجكی به داخل آن پرتاب كرد و بعدش چندتا عراقی از آن آمدند بیرون و افتادند زمین كه رفتیم و اسلحه‌های آن‌ها را برداشتیم. سنگرهای‌شان همه بتنی و پر از مهمات و امكانات بود. در همین بین بود كه یكی از بچه‌ها فریاد زد: حمله كردند! دیدیم از سنگر مقابل عده زیادی به طرف ما می‌آیند و ما هم آن‌ها را به رگبار بستیم. این درگیری تا صبح ادامه پیدا كرد و چند روزی آنجا بودیم. بعد از آن بود كه مسئله پاتك عراق و عقب‌نشینی پیش آمد.

این جانباز در انتها بیان می کند: در آن‌زمان اصلا مردن برای‌مان اهمیت نداشت. چون همه بچه‌ها می‌دانستند دارند چه كار می‌كنند و این راه به كجا ختم خواهد شد، حس ترس هم در ما نبود! حضرت امام كه خودشان یكی از اولیای الهی هستند وقتی می‌گویند «خدایا مرا با این بسیجیان محشور كن!» معلوم است در این‌ها چیزهایی دیده بودند.

فرآوری: سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: مجله امتداد