تبیان، دستیار زندگی
این داستان درباره مرد خیلی پیری است که بنا به دلایلی احساس می‌کند زمان مرگش نزدیک شده و تصمیم می‌گیرد هر شب خودش را در اتاقی محبوس کند و بنویسد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک رمانس دانشگاهی مرگبار

گفت‌وگو با محمود سعیدنیا، نویسنده رمان «یک رمانس دانشگاهی مرگبار»*


این داستان درباره مرد خیلی پیری است که بنا به دلایلی احساس می‌کند زمان مرگش نزدیک شده و تصمیم می‌گیرد هر شب خودش را در اتاقی محبوس کند و بنویسد.

یک رمانس دانشگاهی مرگبار

بوشهر و جنوب در کلیتش به عنوان یکی از قطب‌های چهارگانه ادبیات ایران محسوب می‌شده و بی‌گمان هنوز هم جنوب خاستگاه زار و جن و پری، شروه‌خوانی (دشتی) و ساز نی‌انبان و حتی موسیقی سنج و دمام در محرم در پیوند با دریا و نخل و آفتاب، از بوشهر به قول دکتر فریدون جنیدی (شاهنامه‌پژوه) یک «ایران ‌کوچولو» ساخته که حالا از سویی دیگر قطب انرژی ایران نیز هست. از سوی دیگر حضور واسموس‌، انگلیسی‌ها و پرتغالی‌ها و سپس آلمانی‌ها موجب آشناشدن این شهر با فرهنگ و تمدن غربی شده. چنانچه بعد از دارالفنون، دومین مدرسه در ایران - مدرسه سعادت- در بوشهر ساخته می‌شود. دور از انتظار نیست که حالا در ابتدای دهه 90، شاهد نبوغ و استعداد نویسنده‌یی جوان از جنوب (بوشهر) باشیم: محمود سعیدنیا. او پیش از این نگارش فیلم‌نامه و نقد فیلم را تجربه کرده. «یک رمانس دانشگاهی مرگبار» نخستین اثر داستانی او به‌شمار می‌رود. رمانی که یک اثر متفاوت، نو و تازه در حوزه ادبیات داستانی فارسی به‌شمار می‌رود. این رمان جایزه ملی ادبی بوشهر را نیز در بخش رمان‌های منتشرنشده از آن‌خود کرده است.

این داستان درباره مرد خیلی پیری است که بنا به دلایلی احساس می‌کند زمان مرگش نزدیک شده و تصمیم می‌گیرد هر شب خودش را در اتاقی محبوس کند و بنویسد.داستان در فضایی سوررئال یا فراواقعی اتفاق می‌افتد و راوی آن خاطرات گذشته خود را به ویژه در محیط دانشگاه و با شخصیت‌های آن محیط بازگو می‌کند.

در بخشی از این کتاب می‌خوانید: «زن مرحومه‌ام زیبا و باهوش نبود اما بسیار ثروتمند بود. بدون تردید، عاقلانه‌ترین تصمیم زندگی‌ام، ازدواج با او بوده است. اگر به تنبلی و بیکارگی دار و دسته مذکری شامل من، تامس رجینالد مکداک ایرلندی، کوالای استرالیایی، تنبل آفریقایی و ابلوموف روسی باشید، و فاقد حتی ذره‌ای میل و مهارت برای کسب درآمد، و در عین حال برنامه‌ای هم برای مرگ بر اثر گرسنگی نداشته باشید، آنگاه عاقلانه‌ترین تصمیم زندگی‌تان، با عاقلانه‌ترین تصمیم زندگی من، حکم دو نیم یک سیب خواهد داشت ... »

گفت و گویی با محمود سعیدنیا:

زبان در رمانس مرگبار... زبان نویسنده‌یی است که در زبان روایی‌اش سعی می‌کند کلمات را با منطق ورودشان به قصه کنار هم قرار دهد برای روایت پوچی زندگی‌یی که در متن، تکه‌تکه شده. این زبان با دایره لغات بالا، زندگی را در آگاهی به چیزی که در تضاد با مذهب قرار می‌گیرد رهنمون می‌کند. این‌طور نیست؟

*نظر شخص خودم، که لابد فقط برای خودم محترم است، این است که دین و مذهب و چیزهایی از این قبیل، حضور موثر و حتی می‌توانم بگویم مثبتی در این قصه دارند. شاید مبحث اصلی حول چیزی بگردد که می‌توان اسمش را نحوه تجلی دین در دنیا گذاشت. صرف‌نظر از معنی و مفهوم چیزی که گفتم، محض تاکید تکرار می‌کنم که: نه، ضدیتی نیست.

یک سوال که در خوانش این رمان مدام برای من ایجاد می‌شد تاکید شما بر هذیان‌بودن این شب‌ها و پراکنده‌ بودن آنها و به قول راوی «از این قبیل چیزها» است. این تاکید در خوانش رمان به وضوح دیده می‌شد. این تاکید برای نشانگان سایکوپدی راوی غیرقابل اعتماد است؟

*راوی که قطعا غیرقابل‌اعتماد است، هم از نظر فنی/ روایی و هم از نظر اخلاقی/ روانی. به طریق اخری روایتی هم که چنین راوی‌یی ساز کند معلوم است چه معجونی از آب در خواهد آمد.

روایت غیرخطی به مدد واریاسیون‌های متعدد همراه با کنش داستانی تو در تو، خواننده را با واگویه‌های شبانه راوی رو به موتی همراه می‌کند که با تاکید بر خودکشی و مرگ به عنوان تنها حقیقت و فضیلت مطلق، و پوچ‌بودن زندگی به عنوان یک واقعیت، خواننده را به تامل وامی‌دارد در چرایی این حقیقت و واقعیت، اما پاسخی نمی‌گیرد. عدم پاسخ تعمدی بوده؟

*البته «تاکید بر خودکشی و مرگ به عنوان تنها حقیقت و فضیلت مطلق» که مبالغه است. چه کسی جرات می‌کند بر چنین چیزهایی، آن‌هم به شکلی مطلق، تاکید کند. من که جراتش را ندارم. اما درباره پاسخ «چرایی حقیقت و واقعیت»ی که در پرسش شما آمده می‌توان همان جمله معروف را تکرار کرد که «وظیفه هنرمند طرح سوال ومساله است، نه جواب دادن و حل آن». وجه مضحک و رقت‌انگیز این عبارت معروف به کنار، در ضمن می‌پذیریم قصه جوابی به سوالاتش ندارد یا نمی‌دهد، اهمیتی ندارد، چیزی که برای نویسنده مهم است، دانستن سوالاتی است که قصه‌اش طرح می‌کند، شنیدن و دیدن آنها از زبان و به قلم خوانندگان. هر چند من خوش دارم همه این اتفاقات خودبه‌خود و بدون درغلتیدن به چیزی که می‌شود اسمش را صنعت فرهنگی- یا فرهنگ صنعتی- گذاشت بیفتد، اتفاقاتی که پس از نشر کتاب، نویسنده‌اش را به کام خود درمی‌کشد. از جمله همین کاری که در حال حاضر به آن «اشتغال» داریم. تبصره: محض اطلاع به طنین زاهدانه، متکبرانه، رمانتیک و البته کاهلانه چنین آرزوی تقریبا ناممکنی هم واقف هستم.

در این رمان، ما با طرح‌ها و ایده‌های بسیار خوبی روبه‌روییم که هر یک خود به تنهایی یک قصه‌اند. طرح‌ها و قصه‌هایی در بی‌زمانی و بی‌مکانی که مدام خواننده را به عقب و جلو می‌کشاند. این امکان به مدد لحن و زبان روایی متنوعی است که به کار می‌برید. از سوی دیگر دایره لغات بالای شماست. این امکانات خواننده را با متنی روبه‌رو می‌کند که لحظه به‌لحظه او را در یک کنش داستانی دیگری قرار می‌دهد؛ چون عملا نقطه شروع یا پایانی وجود ندارد؛ هر چند راوی تنها «سندرم روایت‌گری ناشی از شمارش معکوس»اش را از شب یکم آغاز و در شب شصت‌وششم به پایان می‌برد، اما عملا رمان به پایان نمی‌رسد. این بی‌آغازی و بی‌پایانی دلالت بر خاستگاه فلسفی نگرش شما دارد؟

*البته من کوچک‌تر از آنم که نگرشم خاستگاه فلسفی داشته باشد. گذشته از شوخی و در بهترین حالت، یعنی وضعیتی که در آن پس از لفاظی‌های موفقیت‌آمیز حق‌به‌جانبی که نتیجه‌اش اثبات ارتباط «بی‌آغازی»/ «بی‌پایانی» مذکور با «خاستگاه فلسفی نگرش»ام خواهد بود، فقط وقت خود و خوانندگان را تلف کرده‌ام؛ گیرم که در هر حال این اتفاق افتاده است.

بگذارید از کاراکترهای قصه هم صحبت کنیم. زن راوی در ماضی بعید و به مرگ طبیعی در سن 74 سالگی می‌میرد. زنی که در دوره‌های مختلف تناسخ مرده. راوی دختری دارد به نام گلی که در ماضی نقلی و به مرگ طبیعی در سن 71 سالگی می‌میرد. شوهر گلی نیز در ماضی نقلی می‌میرد. انتخاب اینگونه نام‌ها و نام‌های دیگر کاراکترها که نام‌های روسی و غربی است را با چه هدف و انگیزه‌یی انتخاب کرده‌اید؟

انتخاب نام «غیر ایرانی»، «غیر فارسی» یا هر چه می‌گویند یک دلیل بیشتر ندارد: من بلد نیستم قصه‌یی بنویسم که نام کاراکترهایش «ایرانی»، «فارسی» باشد. جدی می‌گویم.

داستان در فضایی سوررئال یا فراواقعی اتفاق می‌افتد و راوی آن خاطرات گذشته خود را به ویژه در محیط دانشگاه و با شخصیت‌های آن محیط بازگو می‌کند

وانیا نمونه یک روشنفکر ایرانی است با همه تضادها و تناقض‌های رفتاری و گفتاری. آلیوشا در نقطه مقابل نمونه یک انسان مومن ایرانی باز با همه تناقض‌ها و تضادهای رفتاری و گفتاری. با اینکه کاراکترهایتان را از جهان ادبیات آورده‌اید، اما نمونه یک انسان ایرانی را از آنها ساخته‌اید.

*اگر این‌طور شده باشد که جای تعجب است؛ چرا که قصد من اصلا چنین نبوده است. البته تعجب برای من؛ وگرنه همه می‌دانند که رخ‌دادن اتفاقات پیش‌بینی‌نشده امری رایج است.

در هنگام نگارش رمانس مرگبار... چه‌قدر خود را وامدارهزار و یک شب می‌دانید؟ به لحاظ بینامتنیت چقدر این دو متن را با هم مرتبط ‌می‌دانید؟

*صرف‌نظر از اینکه چندبار به طور مستقیم به هزار و یک شب اشاره می‌شود، به گمانم خط اصلی روایی قصه هم خواه‌ناخواه یادآور ماجراهای شبانه شهرزاد است. همچنین ایده‌هایی مثل‌ رابطه قصه‌گویی با مرگ. شباهت‌ها و تفاوت‌ها در خود کتاب هم آمده است.

در داستان‌های هزار و یک شب ما در پایان هر شب با یک پیام اخلاقی مواجهیم. در این‌جا، اما ما با گزینه‌گویه‌های رجینالد مک‌داک روبه‌روییم که برساخته ذهن راوی است؛ اما نه با یک پیام اخلاقی صرف. شما بیشتر در مذمت سنت و کلیشه‌های رایج حرف می‌زنید گویا.

*البته مک‌داک هم کم پیام اخلاقی و البته غیراخلاقی صادر نمی‌کند. به گمانم راوی، مک‌داک و شین. نوکال مشکل خاصی با سنت‌ها نداشته باشند، با «کلیشه‌های رایج» چرا ولی نه با سنت‌ها. البته اینها همه حدس و گمان است. باید توجه داشت که همه آنها مجانینی مشنگ بیش نیستند، فقط خدا می‌داند با چه چیزی مشکل دارند و با چه ندارند.

در شب 34 پس از برشمردن بسیاری از تضادها و تناقض‌ها و ضدیت‌ها در آخر به بکت می‌رسید. چرا بکت؟

*راستش انتظار دارم شما و ناقدها به این سوال جواب بدهید. من فرد مناسبی برای پاسخگویی به این پرسش نیستم. حداکثر می‌توانم بگویم بکت تاثیر مهمی بر این قصه داشته است.

در شب 26، راوی و نویسنده هر دو در انتقاد خود نیز سخن می‌گویند. شما در این رمان به هیچ‌کس حتی خودتان هم رحم نمی‌کنید.

*حرف شما سخنی از مک‌داک را به خاطرم آورد. او می‌گوید: «خودانتقادی حرکتی مازوخیستی است که سادیست‌ها برای در امان‌ماندن از سرزنش‌شدن توسط قربانیان خود ابداع کرده‌اند.»

این پوچی و معناباختگی در این رمان را از بکت تاثیر گرفته‌اید؟

*اگر «پوچی» و «معناباختگی» را مترادف دانسته‌اید که جای تامل دارد، در هر حال به گمانم در مقامی نیستم که دلالت‌های تماتیک قصه‌ام را برشمرم و رابطه کتاب و خواننده را مخدوش کنم. به علاوه، اگر از کلیشه رایج نسبت‌دادن «پوچی» و «معناباختگی» به مرحوم بکت بگذریم، آدمیزاد قبل از بکت هم «پوچ» و «معناباخته» بوده است (واقعا؟) و برای «برخورداری» از آنها نیازی به کسب اجازه مکرر از بکت نیست.

کاراکترهای بیمار و تاکید بر هذیان‌گویی‌های راوی را بیشتر از داستایوفسکی وام گرفته‌اید؟

*نشانه‌های (مسروقه‌های) زیادی از داستایوفسکی در این قصه وجود دارد. نمی‌شود انکار کرد. اسم، کاراکتر، ایده، نقل‌قول. اما استثنائا این چیزهایی که برشمردید را از زندگی خودم و دیگران، بیشتر خودم، دزدیده‌ام.

این همه کتاب‌و نام‌های مشهور ادبیات و هنر و فلسفه جهان در یک رمانس... چه می‌کنند؟ (فکر نمی‌کنید این همه ارجاع به متون دیگر ممکن است خواننده را سردرگم کند؟)

واقعا امیدوارم که نکند. ایضا امیدوارم این نام‌های مشهور کار بدی نکرده باشند. گذشته از شوخی باید بگویم واقعا نمی‌دانم چه می‌کنند. به گمانم بینامتنیت قاعدتا نباید به سردرگم‌کردن مخاطب منجر شود. حتی می‌توان با احتیاط مدعی شد بینامتنیت باعث روشنی و ایضاح می‌شود. شما چیزی را به واسطه چیز آشنای دیگری توضیح می‌دهید. این کار لزوما باعث سردرگمی نمی‌شود. هر چند شاید تعدد و تکثر و ناآشنابودن متن‌های دیگر این کار را بکند.

*انتشارات حرفه هنرمند کتاب 160 صفحه‌ای «یک رمانس دانشگاهی مرگبار» را با شمارگان دو هزار نسخه و به بهای چهار هزار و 800 تومان روانه بازار کتاب کرده است.

فرآوری: رویا فهیم

بخش کتاب و کتابخوانی تبیان


منابع: اعتماد، خبرگزاری کتاب ایران