شاعر یاس و احساس
به بهانه سالروز تولد احمد عزیزی
احمد عزیزی، شاعر متولد چهارم دیماه سال 1337، 15 اسفندماه سال 86 به کما رفت و همچنان در بیمارستان امام رضا (ع) کرمانشاه بستری است. متن زیر نوشتاری است به بهانه سالروز تولد این شاعر.
میگویند متولد سال 1337 هستی، اما خودت که گفته بودی متولد سال هجری شمسی مولانا هستی.
میگویند سرپل ذهاب کرمانشاه به دنیا آمدی، اما خودت گفته بودی در روستایی شبیه فدک در حاشیه کوه تجلی به دنیا آمدی. میگفتی «زادگاه من درخت بید بود، سالها همسایهام خورشید بود».
از خودت و خانوادهات که پرسیدم، خودت قبل از خواهرت جواب داده بودی «من دوبیتی پیشه مردی ماهرم، من هم از اولاد باباطاهرم»
شاعر «خواب میخک» خودت گفته بودی «چشم واکردم زمانه رفته بود، قایق رنگینکمانم رفته بود»
اکنون که چشمهایت باز است و میبیند، زمانه دارد میرود و قایق رنگینکمانت را هم با خودش میبرد. بلند شو و نگذار قایق برود و سوار بر آن بگذر از «رودخانه رویا» و بیا سمت دوستانی که آن طرف رودخانه منتظرند تا تو باز برایشان شعرخوانی کنی.
شاعر «کوچههای خیال» از کوچههای خیال بگذر، ما پشت در واقعیت منتظرت هستیم تا دوباره با ما سخن بگویی و از راز «کوچههای خیال» برایمان بسرایی.
شاعر «ملکوت تکلم» از تکلم با ملکوتیان خسته نشدی. همه اینجا جمع شدند تا کمی هم با آنها سخن بگویی و از «رویای رویت» برایشان ترانهسرایی کنی.
قلبهایمان از سکوتت، از دیدن تو در این وضعیت جریحهدار شده، تو که «ترجمه زخم» را خوب بلدی، پس قدری سخن بگو و بر زخمهای دلمان مرهم بگذار.
امروز روز تولدت، همه برایت گل سرخ آورده بودند تا شاید با دیدن آن گلهای سرخ باز هم برایشان بخوانی از «سیل گل سرخ».
خسته نشدی، نکند هنوز هم داری با «کفشهای مکاشفه» میگردی پی «ناودان الماس»، ما که ناودان الماس دیارمان را پیدا کردیم، اینجاست روبهرویمان، روی تخت دراز کشیده و با لبخندهایش به همه خوشآمد میگوید. تو کجا را میگردی؟
از اوضاع و احوال شهر که بپرسی، هنوز هم «خورشید از پشت خیزران» طلوع میکند، آب و هوا هم خوب است. همین چند وقت پیش حسابی باران باریده بود و با سکوت تو خبری از «باران پروانه» در شهر نبود.
امروز در روز تولدت دوستانت در «آی سی یو» بیمارستان امام رضا(ع) که پنج سال است خانهات شده، دورت جمع شدهاند و برایت جشن تولد گرفتهاند. شاید دوست داشتی کادوی تولدت عروسکهایی باشند که در کودکی نگرفته بودی. آخر خودت میگفتی «زود فصل سبز لالایم گذشت، بیعروسک کودکیهایم گذشت».
شاید هم دوست داشتی «بوف کور» را برایت میآوردند، آخر خودت گفته بودی «وقت شادی وقت شیون وقت سور، من نمیماندم شبی بی بوف کور».
امروز در روز تولدت دوستانت در «آی سی یو» بیمارستان امام رضا(ع) که پنج سال است خانهات شده، دورت جمع شدهاند و برایت جشن تولد گرفتهاند. شاید دوست داشتی کادوی تولدت عروسکهایی باشند که در کودکی نگرفته بودی. آخر خودت میگفتی «زود فصل سبز لالایم گذشت، بیعروسک کودکیهایم گذشت».
امروز برایت کیک گرفته بودند، البته شمع نداشت، گذاشتند برای سال بعد تا خودت بتوانی بلند شوی و آنها را فوت کنی. حالا بیانصافی است که با این همه تدارک، تو آنها را به «یک لیوان شطح داغ» میهمان نکنی.
ترانهها با دوباره شعر گفتن تو دوباره طغیان میکنند، پس بلند شو و باز هم برایمان بخوان از «طغیان ترانه».
امروز همه کنار تو که آمده بودند، عجیب طبع شعرشان گل کرده بود. حق داشتند. مگر میشود کنار شاعر «طغیان ترانه» باشی و طبع شعر گفتنت گل نکند.
سلمان کرمی (شاعر) شعر زیبایی برایت سروده بود. توی شعرش خدا را به همه مقدسات قسم داده بود که «خداوندا دعای ما کن اجابت، به احمد شاعر ما ده سلامت». چقدر دلم میخواست آخر شعر زیبایش خودت آمین میگفتی.
فرشید یوسفی (شاعر) هم میگفت «احمد شیرینسخن واکن دهن». چقدر دوست داشتم. آن لحظه دهن باز میکردی و باز هم از شعرهای شیرینت برایمان میخواندی.
چشمانت حالا دیگر نگاههای معصومانهی کودکانهای دارد و حالا تمام کبوترهای آن دخترک حیرتفروش که گفته بودی همه در نگاه تو پرواز میکنند.
حالا دیگر چشمانت شده زبان گویای احساساتت، اما ما ترجمه زخم نمیدانیم که بخواهیم زخمهای درونت را از نگاهت ترجمه کنیم. پس خودت بلند شو و قدری برایمان ترجمه کن...
منبع: ایسنا/ محبوبه علیآقایی