تبیان، دستیار زندگی
میر مراد شادمان از جا بر می خیزد. از مرد خبری نیست...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مسابقه بزرگ


نام شفا یافته : میر مراد مشتری / اهل : بندر عباس / نوع بیماری : فلج / تاریخ شفا : 19 / 11 / 1368

تمام انرژی اش را به دستها و پاهایش منتقل می کند. تنها کسی را که از وی جلوتر است, پشت سر می گذارد. چیزی تا خط پایان مسابقه نمانده است, بی شک امسال هم او, مثل سالهای گذشته قهرمان شنای منطقه خواهد شد.


ناگهان دردی در تمام بدنش جاری می شود. پاهایش قدرت خود را از دست می دهند و همچون دو قطعه چوب, خشک وبی حس و بی حرکت می شوند. درآب فرو می رود و شوری آب دریا را در کامش حس می کند. صدای برادرش را می شنود که فریاد می زد

چی شده میر مراد ؟ چرا وایستادی ؟ زود باش, داری عقب می افتی.

اما او همچنان در آب فرو میرود و دیگر هیچ صدایی نمی شنود.

***

شفایافتگان / مسابقه بزرگ

وقتی بهوش می آید, خودش را روی تخت بیمارستان می بیند. می خواهد از جا بر خیزد, اما نمی تواند. بی حس و بی رمق است. همسرش در کنار بستر او نشسته است و می گرید: چی به سرم اومده ؟

این را میر مراد می پرسد. اما زن در جوابش فقط می گرید. میرمراد پاسخش را می گیرد. دیگر چیزی نمی پرسد. نم اشکی چشمانش را می خیساند. می اندیشد :

- اینجوری خواهم مرد. من با تلاش زنده ام، با ماهیگیری, آب, شنا , من بدون اینها خواهم مرد.

به چشمان نمناک همسرش خیره می شود و آرام می نالد :

- برایم دعا کن .

***

نوای هی هی ماهیگیران در گوشش طنین می اندازد .

- هی هی ...یااله ...هی هی ...یاعلی .

نگاهش را به سوی ماهیگیران می چرخاند. آنان با این آواز گویی قدرت بیشتری می گیرند. تور را بر دوش می کشند, پاهای چکمه پوششان را بر زمین می کوبند, و با صلابت تور پر از ماهی را از دریا بیرون می کشند.

ماهیگیر بدون دریا و تور زنده نیست. صبح وقتی به دریا می آید, زندگی را آغاز می کند,و عصر وقتی تور از دریا باز می گیرد,گویی امید صید کرده است .

میرمراد حالا که اسیر ویلچر شده است, تو گویی دیگر زنده نیست. آخر چگونه می تواند در باورش بگنجاند که هرگز نخواهد توانست تور بر دوش بگیرد, بر قایق سوار شود و ماهی از دل دریا صید کند. حتی تصورش را هم نمی کرد, اما حالا باید این واقعیت تلخ را بپذیرد. باید به وضع پیش آمده عادت کند. باید برای همیشه با دریا خداحافظی کند. - خدا حافظ دریا .

این جمله را رو به دریا می گوید. قصد دارد ویلچرش را به حرکت در آورد, اما ویلچر تکان نمی خورد. گویی به زمین چسبیده است. چرخهایش در شنهای ساحل فرو رفته اند. هر چه تلاش می کند, موفق نمی شود. نگاهش را به اطراف می چرخاند. کمی دورتر , چند ماهیگیر فارغ از صید روزانه , مهیای رفتن هستند.میر مراد فریاد می کشد:

- : آهای...................

فریادش در خروش امواج گم می شود , و هیچکس صدایش را نمی شنود. خورشید در آنسوی آبها فرو می رود و شب سفره سیاهش را بر روی دریا می گستراند. میر مراد خسته و دلشکسته همچنان تلاش می کند. امواج بالا آمده اند, حالا نیمی از ویلچرش در آب فرو رفته است, و تلاش او ثمری ندارد. دلش می شکند, نگاهش را به آسمان می دوزد واز عمق جان فریاد می زند.

- : یا امام رضا (ع)......

هق هق گریه اش را فریادهای بی امان امواج فرو می خورند.

ناگهان دستی ویلچرش را , از آب بیرون می کشد و صدای آشنایی او را به نام می خواند:

- اینجا چه می کنی میر مراد؟ باخدا خلوت کرده ای؟

صاحب صدا را می شناسد, و شادمان از ته دل فریاد می کشد

- تو را خدا فرستاده است قدیر, خدا.

دستهایش را رو به آسمان می گیرد و با صدای بلند می گوید .

- ممنونم خدا . هزار مرتبه شکر.

***

وقتی به خانه رسید , همه ماجرایی را که در کنار ساحل برایش اتفاق افتاده بود, برای همسرش تعریف کرد , سپس قاطع و پر ایمان گفت :کسی که در دل شب , با یک فریاد از ته دل , قدیر را به کمکم فرستاد, به حتم نظر عنایتش به شفای من نیز هست.

زن پرسید : می خوای چیکار کنی ؟

میر مراد مصمم گفت :

خدای بزرگ, امام رضا(ع) را برای ما ایرانیها واسطه قرار داده است . می روم به زیارت حضرتش. به شفا خواهی .

میر مراد آنشب, پر امید به رختخواب رفت, و آسوده تر از همیشه خوابید.

***

خورشید از افق بالا می آمد که آنها به مشهد رسیدند. به محض آنکه از اتوبوس پیاده شدند , میر مراد از همسرش خواست او را به حرم ببرد.

زن گفت : بذار جایی برای استراحت پیدا کنیم, بعد.

میرمراد گفت : نه, مرا به حرم ببر , بعد خودت با بچه ها برو دنبال مسافرخانه .

زن ناچار پذیرفت و میر مراد را به حرم برد .

میرمراد همینکه پشت پنجره فولاد قرار گرفت , چونان پرنده ای که از قفس رها شده باشد , آرامشی سرتاسر وجودش را پر کرد. سر بر پنجره نهاد و آرام گریست :

شفایافتگان / مسابقه بزرگ

یا مولا, ای امام غریب, من در آن شب ظلمانی, وقتی تنهایی و بی کسی را با تمام وجودم دیدم , وقتی امید از همه چیز و همه کس بریدم , نمیدانم چرا و چگونه نام شما بر زبانم جاری شد . وقتی در عین ناامیدی قدیر به یاری ام آمد , دانستم که کسی صدایم را شنیده است, آری, آنشب, خدا صدای مرا شنید و نام شما واسطه این ارتباط شد. حالا آمده ام تا همه امیدم را در حرم مطهرت بیابم . آمده ام تا شفایم را از خدای بزرگ در سایه شفاعت تو بگیرم . ای ضامن آهو , نظر عنایتت را از من نگیر .آنقدر با امام درددل کرد تا خوابش برد .

***

باز هم دریاست و ماهیگیری. موج است و تور است و ماهی. میر مراد تور را بر دوش می اندازد, پاها را بر زمین نرم ساحل محکم می کند, و به قصد کشیدن تور از دریا یاعلی گفته, تمامی قدرتش را به بازوهایش می دهد.تور اما بیرون نمی آید. گویی به مانعی گیر کرده است. هر چه تلاش می کند ,اثری ندارد .ناامید می نشیند نگاهش را به اطراف می دوزد تا شاید کمکی پیدا کند.مردی را می بیند که آرام و با وقار به سمت او پیش می آید.

- : چی شده میر مراد؟

- : تور در دریا گیر کرده است .

- : من کمکت می کنم .

مرد جلو می آید , تور را می گیرد و آنرا به سمت بیرون می کشد. تور آرام رها می شود واز دریا بیرون می آید. تور پر از ماهی است . بیشتر از آنچه تصورش را بتوان کرد .

میر مراد شادمان از جا بر می خیزد. از مرد خبری نیست. او است و خیل جمعیت زائر در حرم .اوست ایستاده بر پاهای خودش. بی اختیار فریاد می کشد :

- یا امام رضا(ع)....

***

- : هی هی یا خدا , هی هی یا امام رضا (ع).

تور ماهیگیری را از دل دریا بیرون می کشد. تور پر از ماهی است. ماهیها اسیر در زندان تور ناامیدانه بالا و پایین می پرند و با نگاه معصومانه شان به میر مراد نگاه می کنند. میر مراد لحظاتی مستاصل می ماند. بعد, تور را بر زمین می گذارد. خم می شود و گره تور را باز می کند. تور را به آب می اندازد, ماهی ها جانی دوباره می گیرند و در بیکران آبی دریا گم می شوند. لبخندی بر لبهای میرمراد نقش می بندد. از آن پس میرمراد, دیگر به ماهیگیری نرفت. هرگز.


بخش حریم رضوی