تبیان، دستیار زندگی
مداح به سمتی که مرد سید ایستاده بود رفت...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اتفاق بزرگ


نام شفا یافته : اکبر عابدینی / سن : 12 سال / نوع بیماری : نابینا /  اهل : زنجان

تاریخ شفا : شهریور 1369 – برابر با 29 صفر و مصادف با شب شهادت امام رضا (ع)


اتفاقی که هرگز انتظارش را نمی کشید رخ داد و اکبر آنشب در مسجد نوحه ای را خواند که همه را به گریه واداشت.

مردم از صدای محزونش تعریف ها کردند و اکبر دانست که خدا به او عنایت کرده و حنجره ای طلایی به او عطا نموده است, پس نیت کرد که از این نعمت خدادادی تنها برای رضایت او بهره جوید.

او شرکت در جلسات نوحه خوانی را ادامه داد و در این جلسات فنون مداحی را آموخت و خیلی زود, نوحه خوان مسجد شد و صدای گرمش چنان شوری در دلها می انداخت که مردم برای شنیدن نوحه های او هر شب در مسجد جمع می شدند و از مساجد دیگر هم از وی دعوت به عمل می آوردند. در صدای کودکانه اش سوزی بود که دلها را می سوزاند و اشکها را به دیده ها می آورد.

یکشب پس از آنکه مراسم نوحه خوانی و سینه زنی در مسجد به پایان رسید, مردی به سراغ اکبر آمد و از وی دعوت کرد که به تبریز بیاید و در هیئت عزاداران تبریز مداحی کند.

شفایافتگان / اتفاق بزرگ

او گفت که هیئت سینه زنی آنها, قصد دارد دهه آخر صفر و مراسم شهادت امام رضا(ع) را به مشهد بروند و در آنجا عزاداری کنند و اکبر اگر مایل باشد می تواند به عنوان مداح هیئت عزاداری همراه آنان به مشهد بیاید.

اکبر پر از سرور و شادمانی شد. چشمان تاریکش را بست و از پشت پلکهای بسته اش گریست. چهره اش را در ذهنش روبروی با حرم امام رضا(ع) مجسم کرد که در وسط هیئت سینه زنی ایستاده است و نوحه می خواند. جمعیت عزادار می گریستند و بر سر و سینه می زدند.

خلجانی در درونش افتاد. احساسی از غرور به زیر پوستش دوید. با عجله به خانه رفت و همه ماجرای ملاقات با مرد غریبه و پیشنهاد او را , برای خانواده اش تعریف کرد. برقی در چشمان پدر درخشید, نگاه براقش را از زیر طاق بست ابروان به هم پیوسته اش در نگاه مات اکبر دوخت و آرام گریست. مادر دستها را به آسمان بالا برد و زیر لب دعا کرد .

***

دانسته یا ندانسته و خواسته یا ناخواسته وارد معرکه عشق شده بود. چونان فرهاد, که تیشه بر سختی کوه می کوفت تا راه رسیدن به عشق شیرین را هموار کند و همچون مجنون که خاک وصال معشوق را بو می کشید تا سراغی از کوی لیلی بیابد.

قلب عاشق اکبر بی تاب, در سینه مشتاقش می تپید. اتوبوس غرش کنان, فاصله ها را می بلعید و به سمت مشهد پیش می رفت. در تمام طول راه, اکبر فکور بود و از خود بدر جسته به لحظه رسیدن می اندیشید. لحظه خلوت و زیارت. لحظه گفتن از انبوه حرفهایی که سالها در انبان سینه اش تلنبار شده بود. بغضش ترکید. برای لحظه ای چشمهایش را بست و به جریان اشکش مهلت داد تا از زیر پلکهای بسته اش بیرون بریزد و چون دو جوی روان وشفاف, برگونه های کوچکش راه بگیرد و بر سینه اش فرو بچکد.

از تنور خورشید, گرمای بی حسابی می بارید و ستونهای سنگینی از گرما, در داخل اتوبوس ولو شده بود. باد سوزان شهریور, که در پس عبور پر سرعت اتوبوس به داخل می وزید, سر و صورت اکبر را بل می داد.

داخل اتوبوس ساکت بود. گویی سنگینی هوا همه را به خواب فرو برده بود. اما خواب از چشمان اکبر فراری بود. تمامی مدت روز و شبی را که در راه بودند. اکبر لحظه ای نخوابید. نه خوابید و نه گفت و نه دید.

نزدیکی های صبح به مشهد رسیدند. مسافران اتوبوس, به هتلی که از قبل برایشان رزرو شده بود, رفتند و پس از استقرار در آن, اکبر همراه با پدرش به زیارت رفت. در طول زیارت حال عجیبی داشت. چیزی در درونش بی قراری می کرد. داغی مطبوعی تمام زوایای روح وجسمش را می کاوید.

با خود اندیشید : امامی که ناخواسته او را به زیارتش طلبیده است, به حتم با وی کار دارد . بی تردید در این طلب , رازی است. از این تصور خوب, پر از شعف و شادمانی شد. با حال خوشی زیارت کرد و به هتل برگشت . در هتل  همه به انتظاراو نشسته بودند. گویا, یکی از خانمهای همسفر, خوابی درباره او دیده بود, آن زن درباره خوابش چنین تعریف کرد:

خانمی محجبه به هتل آمده بود و در حالیکه با اشاره دست تو را نشان می داد , گفت : او را در شب شهادت امام (ع), به حرم ببرید و دخیل ببندبد.

اکبر شادمان شد. با همه چهره اش خندید . تا آن لحظه کسی او را چنین خندان ندیده بود .

***

روز بیست و نهم صفر , بنا بر خوابی که آن زن دیده بود, اکبر را به حرم بردند و در حالیکه هیئت عزاداران, نوحه می خواندند و بر سر و سینه می زدند, او را پشت پنجره فولاد دخیل بستند.

اکبر حال دیگری داشت. در خود و با خود نبود. دنیایی از احساس و عشق شده بود. در خلوت سکوت خویش فرو رفته بود و از آنهمه فریاد و شیون و گریه, چیزی نمی فهمید. در درونش, خیزشی سراپا شور بوجود آمده بود. گویی مطرب عشق نوایی فرحبخش ساز کرده و از او می خواست تا رقصی سماع گونه را بیاغازد. در اندیشه های گاه مبهم و گاه روشن خود غرق بود که دستی , دستش را محکم گرفت و او را با خود به میان جمع عزاداران برد . صدای گریه عزاداران به هوا خاست . نوحه خوان , از خواندن ماند . اکبر , همچنان اشک می ریخت و بر سینه می کوفت . مردی به میانه جمع دوید و خطاب به مداح , فریاد بر آورد :

شفایافتگان / اتفاق بزرگ

- بخوان . دوباره بخوان .

مرد شال سبزی بر گردن داشت . نوحه خوان به احترام او از جا برخاست و دوباره نغمه ماتم سرداد . شوری دوباره در جمع افتاد . مرد سید از جمعیت خواست که برای سلامتی اکبر , صلوات بفرستند . صدای صلوات در فضای شلوغ صحن پیچید . اکبر ناخواسته از جا برخاست و به سمت حوض آب رفت. مشتی آب بر صورت زد و از خنکای آن به وجد آمد . در برابر نگاه تاریکش , انواری روشن و رنگارنگ پدید آمد . رنگها در برابر چشمهایش , به شکلهایی مبدل شدند و او در کمال ناباوری همه چیز را دید .

مرد سید پشت به جمعیت ایستاده بود و در حالیکه چشمهایش را بسته بود , زیر لب دعا می خواند . همه در کار گریه بودند . ناگهان فریاد مرد سید همه را به خود جلب کرد :

- او شفا گرفته است . ببینید , او همه چیز را می بیند .

صدای ضجه و گریه , با صلوات و تکبیر , درهم آمیخت . اکبر بر دستها بالا رفت و لباسهایش به تبرک , هزار تکه شد .

مداح به سمتی که مرد سید ایستاده بود رفت. کسی آنجا نبود. نگاه کنجکاوش را به اطراف ریخت. اما او را نیافت. بی آنکه بخواهد, گوله اشکی بر گونه اش دوید. نگاهش را به حرم داد. به گنبد و گلدسته ها, به بیرقی که باد در آن می پیچید و آنرا به رقص درآورده بود و به پرواز کبوتران در آبی آسمان. همه چیز برایش زیبا بود. و زیباتر از همه, رقص سماع گونه اکبر , بر دستها .