تبیان، دستیار زندگی
به لطف و کرم خدای بزرگ و نظر امام هشتم (ع) , خوشبختانه عمل...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پنجره ای به سوی خدا


نام شفا یافته : محسن مومنی دادیجانی /  نوع بیماری : روماتیسم حاد قلبی /

دردی طاقت فرسا محسن را در برگرفته بود و آرام و قرار برایش نگذاشته بود عرق صورتش را پوشانده بود به ناگاه گویی آب سردی بر جان پردردش ریخته باشند به خوابی عمیق رفت، در باز شد و صدای قدم هایی می آمد، انگار کسی وارد اتاق شده بود، آن شخص به کنار تخت محسن آمد.


محسن آه کوتاهی کشید . چشمان خسته اش را به سختی باز کرد , و لبهایش به آرامی تکان خورد :

- مامان ؟

شفایافتگان / پنجره ای به سوی خدا

جلو دویدم . اما مرد با اشاره دست , از من خواست به ایستم . حالا درست روبرو با مرد ایستاده بودم و خیره نگاهش می کردم . قد بلند بود و لباس سفید عربی به تن داشت . شالی سبز بر گردنش آویخته بود و آستینهای پیراهنش چنان گشاد و بلند بود , که تمامی دستهایش را پوشانده بود . به ذهنم فشار آوردم تا شاید او را بشناسم , اما نه . آشنا نبود . گرچه نگاه زلال و مهربانش پر از لبخند آشنایی بود . مرد همچنان که نگاه روشنش را بر نگاه متحیرم دوخته بود , با لبخند مهربانی پرسید :

- تو سیده فریده , فرزند سید جواد هستی ؟

با دستپاچگی و حیرتی توامان جواب دادم :

- بله . خودم هستم .

سکوت شد و مرد همچنان نگاهم می کرد . ذهنم پر از سوالهای بی جواب بود . آن مرد کیست ؟ از من چه می خواهد ؟ مرا از کجا می شناسد ؟ در خانه من چه می کند ؟ و .....

لحظاتی میان من و او به نگاه و سکوت گذشت . از شدت پریشانی و ناباوری , نای حرف زدن نداشتم , تا بالاخره پرده سکوت را شکست و گفت :

فردا به نزد دکتر برو و از او بخواه برنامه سفرش را لغو کند . بهش بگو تا دیر نشده , فرزند بیمار تو را عمل کند . نگران نباش . پسرت خوب می شود و دوباره خنده و شادی به خانه شما بر خواهد گشت.

از جا برخاست و رفت . تا به خود آمدم از در بیرون رفته بود . با شتاب به دنبالش دویدم و فریاد زدم :

- شما کی هستین ؟ بگم کی این حرفا رو گفته ؟

برگشت و شال سبزش را نشانم داد . بر گوشه شال , با خطی از طلا نوشته شده بود ( علی ابن موسی الرضا "ع" ). مرد با تمام صورتش خندید و رفت . در پس عبورش , بویی از عطر و گلاب در فضا پیچید . پرده اشکی به چشمهایم آمد . پلکهایم را بستم و باز کردم .قطره اشکی از میان پلکهایم خیز برداشت و بر پهنه صورتم پایین دوید . سکوت شکست و نور سفید روز چشمهایم را زد . همهمه صبح در فضا پیچیده بود و صدای گریه محسن , قاطی با هیاهوی صبحگاهی به گوش می رسید . به سویش دویدم و سرش را به زانو گرفتم . آرام گرفت . نگاهش را در نگاهم دوخت و غنچه لبخند کودکانه ای در چهره اش شکفت و تبدیل به گل شد . در نگاهش خندیدم . اما خنده من پر از پریشانی و ملال بود .

بوی عطری که فضا را معطر کرده بود , مرا به یاد مرد انداخت و خوابی که لحظاتی پیش دیده بودم .

-آیا امام (ع) بودند که به خوابم آمده بودند ؟

-آیا توصیه شان عملی خواهد شد ؟

- فرزندم شفا می گیرد ؟

-آیا دکتر پس از بارها معاینه و تشخیص بر خطرناک بودن عمل جراحی , حرفهایم را خواهد پذیرفت ؟ و فرزندم را عمل خواهد کرد ؟

-آیا از سفر صرف نظر می کند ؟

-آیا.....

شفایافتگان / پنجره ای به سوی خدا

بیاد آوردم که پس از مراجعات مکرر به دکتر و ناامید شدن از بهبودی محسن , با حالتی محزون و دلشکسته , نامه ای به آقای "خامنه ای "نوشته بودم و از ایشان خواسته بودم , شفیع و دعاگوی من در پیشگاه امام هشتم (ع) شده و از او بخواهند تا عنایتی کرده و حرمان مرا به شادمانی مبدل سازد . نسخه ای از نامه را هم در ضریح امام رضا (ع) انداخته بودم و با امید , به انتظار نشسته بودم . چند روز بعد , بسته ای به دستم رسید که در آن یک قرآن مجید , کمی نبات , و مقداری غبار متبرک حرم امام (ع) بود .

- آیا میان آن بسته و خوابی که لحظاتی پیش دیدم , ارتباطی هست ؟ رمزی هست ؟

***

تا مطب دکتر, تمامی مسیر را در اندیشه گذراندم . وقتی وارد اتاقش شدم , بسته متبرک ارسالی را به وی دادم و همه ماجرایی را که بر من آمده بود , برایش باز گفتم . دکتر بسته هدیه متبرک را بوسید و بر چشم نهاد . سپس برای لحظه ای , فکور و ساکت و مغموم , به نقطه ای خیره ماند و من , طلوع قطره ای اشک را در خانه نگاهش دیدم . هر چند به نظر می آمد چشم و حس اش در سکوت است ,اما پیدا بود که در درونش , فریادی بلند غوغا می کند . این فریاد انباشته در درون , بالاخره کار خودش را کرد و دکتر اگرچه سعی می کرد گریه اش را فرو خورده و از من مخفی نگاه دارد , اما نتوانست . با صدای بلند گریست . لحظه هایی بین ما به سکوت و گریه گذشت , پس آنگاه , نگاه سرخش را به سوی من گرداند و پرسید :

- شما می دونستی من قصد سفر دارم ؟

گفتم :

- نه آقای دکتر .

گفت :

- اما من قصد سفر داشتم . قرار بود فردا به سفری طولانی بروم .

با پریشانی و التماس پرسیدم :

- حالا می روید دکتر ؟

اشکهایش را پاک کرد و گفت :

- بدون اجازه آقا هرگز .

سپس توضیح داد و گفت :

- من دکتر آستان قدس رضوی هستم و رویای صادقه شما برای من نوعی تکلیف است . با اینکه چند بار بیمار شما رو معاینه کرده و معالجه شو ناممکن تشخیص دادم , ولی به توصیه آقا , یکبار دیگر امتحان می کنم . امیدوارم این خواب به واقعیت بپیوندد و.....

دکتر حرف می زد و من در انبساطی فرح انگیز مست و مدهوش شده بودم .در صدای دکتر شوری بود , که به خلسه ام می برد . آهنگ زنگدار صدایش چنان تخدیرم می کرد که دیگر چیزی نمی شنیدم .

***

حرم , پنجره ای به سوی خداست که هرگز بسته نمی شود . در برابر این پنجره خدایی نشسته ام و به محسن که در صحن حرم و در زیر آفتاب زرد و باران خورده عصر پاییزی بازی می کند , می نگرم. نگاهم به اوست , اما اندیشه ام در یادهای گذشته پرسه می زند .

آنروز , پس از ساعتی که میان من و دکتر به نگاه و سکوت و گریه گذشت , دکتر , محسن را معاینه کرد و دستور بستری شدن وی را در بیمارستان داد . فردای آنروز او را به اتاق عمل بردند و با آنکه همه وجودم را دلواپسی و نگرانی فرا گرفته بود , دکتر بی هیچ تشویشی , محسن را مورد عمل جراحی قرار داد و وقتی از اتاق عمل بیرون می آمد , چشمانش را حبابی از اشک پوشانده بود . با اضطراب جلو دویدم و در حالیکه صدایم می لرزید , پرسیدم :

- چی شد دکتر ؟ به سر پسرم چی آمد ؟

دکتر اشکهایش را پاک کرد , لبخندی از رضایت بر چهره اش نشست و با صدایی که از شدت هیجان می لرزید , گفت :

درست شبیه یک معجزه بود . همه پزشکان تشخیص دادند که اگر بیمار عمل جراحی بشود , می میرد . اگر هم خوش شانس باشد و نمیرد , فلج شدنش قطعی است . به همین خاطر همه از عمل جراحی او سر باز می زدند. اما به لطف و کرم خدای بزرگ و نظر امام هشتم (ع) , خوشبختانه عمل جراحی با موفقیت کامل انجام شد و خوشبختانه بیمار در کمال صحت و سلامت است .

صدای دکتر مثل حریر بود . لطافت داشت و همه وجودم را پر از شادی می کرد .دیگر نمی توانستم لبخند را از چهره ام محو کنم . با شادی تمام خندیدم و نگاه پر از سپاسم را به نگاه خیس دکتر دوختم .

شفایافتگان / پنجره ای به سوی خدا

- ممنونم دکتر . شما بهترین شادیهای دنیا رو به من دادید . نمی دونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم .

دکتر نگاه شادش را به صورت من ریخت و گفت :

- من کاری نکردم . دستهای من وسیله ای بود برای شفا . در واقع , شفای فرزند شما رو امام (ع) دادند . باید از ایشون تشکر کنید .

پرنده ای از برابر نگاهم اوج گرفت و افکار مرا در هم ریخت . بالا رفت و بر گنبد زرد امام(ع) نشست . محسن از میان صحن جلو دوید و خودش را در آغوشم انداخت . او را به سینه فشردم و نگاهم را همراه با پرواز کبوتران حرم تا اوج آسمان بالا بردم . آسمان به رنگ آبی خیال انگیزی جلوه می کرد . نقاره خانه شروع به نواختن کرده بود . گویی شادی مرا فریاد می کرد , تا به گوش همه برساند . صدای نقاره خانه , همراه با اوج پرواز کبوتران , بالا و بالاتر می رفت . آفتاب غروب کرده بود و اولین ستاره شب , که در افق آسمان حرم هویدا شده بود , به من چشمک می زد .


بخش حریم رضوی