تبیان، دستیار زندگی
...شما یكی از سعادتمندترین بیمارهای روی زمین هستید
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

به رنگ ارغوان


نام شفا یافته : معصومه منصوری /  اهل : اصفهان /  نوع بیماری : سرطان

در حالتی مابین خواب و بیداری بود نوری از پشت پلک های بسته اش احساس میکرد نوری که هر لحظه رنگ عوض میکرد و حس سکوت و خلسه ی عجیبی که پیرامون او را فراگرفته بود صدایی او را به خود آورد صدایی که نوای خوشی داشت.


چشمانش را گشود. نور تندی در نگاهش درخشید . بی اختیار دستها را در برابر چشمانش گرفت ، پلكهایش را روی هم فشرد و صورتش را برگرداند. صدا دوباره بگوش رسید :

شفایافتگان / به رنگ ارغوان

- برخیز معصومه . برایت مهمان آمده است .

معصومه هاج و واج به سمت صدا برگشت . صدا از میان انوار طلایی و زرین نور شنیده می شد ، صدا دوباره او را مخاطب قرار داد و گفت:

- مگر به شفا خواهی نیامده ای ؟ اینك امام تو به دیدنت آمده اند . برخیز و آماده استقبال از ایشان شو .

معصومه از جا برخاست . نور همچنان تند و گرم می تابید . عرق بر سر و صورت معصومه نشسته بود . بی مهابا علی اكبر را صدا زد :

- علی اكبر... هی علی اكبر....

علی اكبر در جایش غلتی خورد ، اما بیدار نشد . معصومه دوباره او را تكانی داد و صدا زد :

- پاشو علی اكبر... چادرم را بده ... میهمان داریم .

اما خواب علی اكبر سنگین تر از آن بود كه با تكانهای معصومه بیدار شود .

معصومه خودش دست به كار شد . چادرش را به سركشید . خانه را مرتب كرد و به انتظار آمدن امام نشست . چه انتظار زیبایی .

آیا او امامش را خواهد دید ؟ آیا می تواند شفایش را از امام(ع) بگیرد ؟

شادی تا عمق جانش نفوذ كرده بود . هر لحظه انتظار دل انگیزتر از لحظه قبل می شد . به وجد آمده بود . از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . ناگهان صدای در آمد . معصومه نگاهش را به سمت صدا چرخاند و همه وجودش نگاه شد . در به آرامی باز شد و نور سبزی به داخل اتاق تابید . معصومه از جا برخاست و به سمت نور دوید .

- خوش آمدید آقا . خانه ام را از وجودتان نور باران شد. قدم به دیده ام گذاشتید.

همان صدایی که قبلا شنیده بود ، دوباره او را مخاطب قرار داد :

امام تو را به اربعین جدشان حسین (ع) شفا دادند .

معصومه احساس كرد برای لحظه ای روح از جانش خارج شد . گویی درد از تمامی اندامش بیرون رفته بود . دیگر هیچ دردی را احساس نمی كرد .ناباورانه به سوی در دوید . دستگیره در را فشرد . در قفل بود . به سوی پنجره شتافت . نگاهش را از پنجره به بیرون انداخت. همه جا تاریك بود . خیابان خلوت و ساكت قد كشیده بود تا انتهای پیچ خیابانی كه به حرم امام رضا (ع) منتهی می شد.

شفایافتگان / به رنگ ارغوان

تمامی خیابان سیاهپوش بود . پرچمهای عزا بر سر در خانه ها و مغازه ها نصب شده بود . معصومه بیاد آورد كه فردا اربعین حسینی است . اشك در خانه نگاهش روئید . چشم به آسمان داد . هوا ابری و گرفته بود. آسمان تیره و قیرگون ، بی حتی روزنه ای از مهتاب . پس آن نور چه بود ؟ آیا معصومه خواب دیده بود ؟ آیا شفا یافتن او حقیقت داشت ؟ آیا آن بوی بهشتی كه به مشامش رسیده بود ، عطر حضور امام (ع) بود ؟ آن صدا .....؟! نه . خواب نبود . بیدار بود . هشیار بود ، و آن صدا را با گوشهای خودش شنیده بود .

قفل در را گشود. در را باز كرد و از اتاق خارج شد. هیچ صدایی جز صدای سكوت شب بگوش نمی آمد. معصومه خودش را به شیر آب رساند. وضو گرفت و به اتاق برگشت. سجاده را در وسط اتاق پهن كرد و به نماز قامت راست نمود .

- الله اكبر ....

تا صبح خواب به چشمانش نیامد . از درد خبری نبود . هر شب تا صبح چند بار از شدت درد به خود می پیچید و فریاد زنان از خواب بیدار می شد . حتی علی اكبر هم از فریادهای دردآلود او از خواب می پرید و می پرسید:

- چی شده معصومه ؟

- تمام بدنم می سوزه .

- تحمل كن معصومه . صبح دوباره به نزد دكتر خواهیم رفت .

- دكتر دیگه افاقه نمی كنه . دارم از درد می میرم .

- این حرف را نزن معصومه . امید داشته باش .

و او با هزاران امید ، شب پر درد را به صبح می رساند ، ولی از درمان خبری نبود .

اما این صبح با همه صبح های دیگر فرق داشت . صبح ، صبح امید بود . صبح نوید . صبح شفا .

علی اكبر كه از خواب بیدار شد ، همه آنچه را كه شب قبل دیده بود ، برایش تعریف كرد .

در نگاه مایوس و غمگین علی اكبر ، نوری از شادی و امید درخشید .

علی اكبر از معصومه خواست تا برای آنکه بداند ، خوابش تعبیری صادقانه داشته است یا نه ، به نزد دكتر بروند .

اما معصومه ، دلش قرص و امیدوار و محکم بود .او یكبار دیگر هم از درگاه امام(ع)، با دستی پر از امید برگشته بود . آن روزها ، هفت سال از ازدواج او با علی اكبرمی گذشت ، ولی آنها هنوز صاحب فرزندی نشده بودند . علی اكبر با همه علاقه ای كه به بچه داشت ، به خاطر آنکه معصومه رنجی نبرد ، چیزی نمی گفت و حتی معصومه را دلداری می داد ، كه بالاخره صاحب فرزند خواهند شد و جای نگرانی و تشویش نیست . اما زخم زبانها ، و نگاههای معنی دار و پر كنایه اطرافیان ، همچون نیشتری به جان معصومه می نشست ، و او را سخت رنج می داد . علی اكبر تصمیم گرفت برای گرفتن حاجتشان به مشهد بروند . اسباب سفر مهیا شد ، و آندو راهی مشهدالرضا شدند . امام(ع) خیلی زود سفره عنایتش را در خانه علی اكبر و معصومه پهن كرد ، و آنها پس از سالها انتظار ، صاحب فرزند پسری شدند كه به نشانه قدردانی از عنایت آقا ، او را محمدرضا ، نام نهادند . چند ماهی از تولد محمد رضا نگذشته بود، كه خداوند در امتحان دیگری را به روی آنها گشود . دردی به جان معصومه افتاد ، كه رمق و توان را از وی سلب کرد . دكترها تشخیص دادند كه غده ای سرطانی در وجود او ریشه دوانیده است و بی آنكه معصومه بفهمد به علی اكبر گفتند :

- امیدی به زنده ماندن وی نیست .

از آن روز به بعد ، علی اكبر هر روز پژمرده تر و غمگینتر شد ، و با حسرت و غم ، ذره ذره آب شدن معصومه را ، به تماشا نشست . بی آنكه از وی كاری ساخته باشد . اقوام و همسایه ها هرروز به دیدن معصومه می آمدند ، و برای شفایش دعا می كردند و علی اكبر را تسلی می دادند . اما علی اكبر خوب می دانست كه معصومه به دردی مبتلا شده است ، كه درمانی ندارد . مگرآنكه معجزه الهی رخ نماید .

این معجزه در انتظارمعصومه بود .همیشه هر اتفاقی ، از یك نقطه آغاز می شود ، گاهی فقط یك جرقه لازم است تا شعله اتفاقی مهم روشن شود . این جرقه را درزندگی معصومه یكی از اطرافیانش زد .

آن شخص شبی در خواب دیده بود كه معصومه به صورت كبوتری در آمده است و در حرم امام رضا (ع) پرواز می كند . معصومه وقتی خواب وی را شنید ، آهی بلند کشید و با خود گفت :

- چرا زودتر به فكرم نرسیده است ؟ چرا برای شفا خواهی به نزد امام هشتم (ع) نرفته ام ؟

ازاین بابت خودش را سرزنش كرد، و همانروز ماجرای خواب آن زن ،و تصمیم خودش را برای سفر به مشهد ، با علی اكبر در میان گذاشت .

چند روز بعد ، آنها در مشهد بودند ،و معصومه كنار پنجره فولاد دخیل بسته بود . دو روز به همین منوال گذشت ، اما هیچ اتفاقی رخ نداد . ناامیدی مثل خوره به جان معصومه افتاد، اگر امام (ع) عنایتی نكند و او شفا نگیرد ، چه کند ؟ آیا سرنوشت برای او چنین رقم خورده كه با همین درد لاعلاج بمیرد؟

روز سوم حالش به شدت بد شد. او را به بیمارستان منتقل كردند، و پس از بهبودی نسبی به مسافرخانه برگشت . همانشب در مسافرخانه ، اتفاق عجیبی افتاد ، و او آن رویای عجیب را دید . رویایی که آرزو می کرد، کاش صادقانه و حقیقی باشد .

***

دكتر وقتی معصومه را معاینه كرد ، هیچ نشانی از بیماری در وجود او ندید . شگفتی و ناباوری در چهره اش هویدا شد .

علی اكبر وقتی حالت تعجب دکتر را دید ، جلو آمد و پرسید :

- چی شده دكتر؟ اتفاقی افتاده ؟

دكتر با صدایی كه آشکارا می لرزید ، گفت :

- باور نکردنی است . این غیرممكنه .

علی اكبر با شعف و شادمانی ، خودش را در آغوش دكتر انداخت و فریاد زد :

- پس حقیقت داره دکتر ؟

دكتر آهی كشید و گفت :

- فقط می تونه یک معجزه رخ داده باشه . یک معجزه الهی .

شفایافتگان / به رنگ ارغوان

علی اكبر در حالیكه از شادمانی سر از پا نمی شناخت با صدای بلند گفت :

- آره دكتر ، معجزه شده . معجزه شفا .معجزه عنایت آقا امام رضا (ع) .

دكتر برگه های معاینه جدید و قدیم معصومه را به هم الصاق کرد و درحالیكه آنرا داخل پوشه ای می گذاشت ، گفت :

_ این برگه ها باید به عنوان سند باقی بمونه . یك سند تاریخی و دینی . یك سند كامل و واضح اعتقادی .

آنگاه رو برگرداند و با لبخندی پر از محبت ، معصومه را مخاطب قرارداد و گفت :

به شما تبریك می گم خانم . شما یكی از سعادتمندترین بیمارهای روی زمین هستید . من خوشحالم که سعادت درک این واقعیت را داشتم و با چشمان خودم ، معجزه شفا را دیدم .

شادی درتمامی وجود معصومه ریشه دوانید . تنها با لبخندی پر از محبت ، پاسخ دكتر را داد . او خود را خوشبخت ترین زن روی زمین حس می کرد .


بخش حریم رضوی