تبیان، دستیار زندگی
عطوفت، مهروزی، عشق، فداکاری و از خودگذشتگی، واژه هایی نام آشنا برای همه ما هستند. واژه هایی که هر انسان عاقل و معتدلی آنها را می فهمد و به طور فطری به سمت انها گرایش دارد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مهربانی در صحرای کربلا


چه بهانه ای بهتر از این که گریه ات را رها کنی و بغض فروخفته چند ده ساله ات را بیرون ریزی.


عطوفت، شرمنده شما شد!

عطوفت، مهروزی، عشق، فداکاری و از خودگذشتگی، واژه هایی نام آشنا برای همه ما هستند. واژه هایی که هر انسان عاقل و معتدلی آنها را می فهمد و به طور فطری به سمت انها گرایش دارد.

محبت اکسیری ارزشمند است که در سخت ترین ها هم نفوذ می کند و نیاز انسانها به این گونه است که بدون این اکسیر نمی توانند از زندگی بهره برند.

همین امر موجب می شود تا نظریه پردازان و روانشناسان متعددی، سالهای متمادی از عمر خود را صرف مطالعه و تحقیق بر روی اثرات این اکسیر پرارزش کنند تا همواره این نکته را به بشریت یاداوری کنند که برای بهره مندی از این اکسیر قدرتمند چه باید بکنند و چگونه رفتار کنند. محبت عنصری بی نظیر است و وقتی در میان اعضای یک خانواده جریان می یابد، زیبایی اش دو چندان می شود. درس مهرورزی را می توان به روش های مختلف آموخت. اما برای ما شیعیان مظهری از محبت وجود دارد که تا همیشه مایه افتخار است.

مظهری روشن و بی نظیر که در هیچ یک از کرسی های علمی دنیا یافت نمی شود، چرا که جایگاهش در کرسی آسمان هاست و اصلا از جنس زمین نیست. آری! سخن از حماسه ای عظیم است که پیشینیان و آیندگان شرمسارش هستند. حماسه عظیم عاشورا که بزرگترین درس عطوفت و مهرورزی است...

داستان خواهری غمگین

سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود گذاشتی ای نفر ششم از پنج تن!

بیش از هر کس، حسین از آمدنت خوشحال شد. دوید به سوی پدر وبا خوشحالی فریاد کشید:" پدرجان!خدا یک خواهر به من داده است!"

زهرای مرضیه گفت:"علی جان! اسم دخترمان را چه بگذاریم؟"

حضرت پاسخ دادند:" نامگذاری فرزندمان شایسته پدر شماست. من سبقت نمی گیرم از پیامبر در نامگذاری این دختر."

پیامبر در سفر بودند. وقتی بازگشتند، یک راست به خانه زهرا وارد شدند. پدر و مادرت گفتند که برای نام گذاری عزیزمان، چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم.

پیامبر تو را چون جان شیرین، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهای خندانت بوسه زد و گفت:" نامگذاری این عزیر، کار خداست. من چشم انتظار اسم آسمانی او می مانم."

...و جبرئیل آمد در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود و نام زینب را برایت از آسمان آورد. ای زینب پدر! ای زیبای معطر!

خواهرم! روشنی چشمم!گرمی دلم! مبادا بی تابی کنی! مبادا روی بخراشی! مبادا گریبان چاک دهی! استواری صبر از استقامت توست. حلم در کلاس تو درس می خواند، شکیبایی در دستهای تو پرورش می یابد و تسلیم و رضا دو کودکند که از دامان تو زاده می شوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد می دهند

پیامبر از جبرئیل پرسیدند که دلیل گریه و غصه او چیست؟ جبرئیل عرضه داشت:" همه عمر در اندوه این دختر می گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید."

پیامبر گریست و زهرا و علی گریستند. دوبرادرت هم گریه کردند و تو نیز بغض کردی...

همانطور که اکنون هم بغض راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه ای هستی تا رهایش کنی که شاید آرام بگیری و این بهانه را حسین چه زود برایت فراهم کرد.

...شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد به تیمار نشسته باشی، آسمان سنگینی کند و زمین همچون جنینی بی تاب بر خود بپیچد. غلام ابوذر در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد و برادرت در گوشه ای از خیام، زانو بر بغل گیرد و از فراق گوید و از بی مهری روزگار بنالد.

چه بهانه ای بهتر از این که گریه ات را رها کنی و بغض فروخفته چند ده ساله ات را بیرون ریزی.

نمی خواهی حسین را از این حال غریب بیرون اوری، در حالیکه او چشم به ابدیت دوخته. اما چاره ای نداری. بهترین پناه اشکهای تو، همواره آغوش پرمهر حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است برای اینکه در سایه سارش پناه گیری به همان شیوه همیشگی و رسم دوران کودکی ات.

برای اکنون تو، تنها آغوش حسین، جای گریستن توست. آنقدر گریه می کنی که از حال می روی. حسین پیشانی ات را می بوسد و تو زنده می شوی و نوای دلنشین صدایش را با گوش جان می شنوی که:

-آرام باش خواهرم! صبور کن عزیز جان! مرگ سرنوشت محتوم اهل زمین است. حتی آسمانیان هم می میرند. بقا و قرار فقط از آن خداست. اوست که می افریند، می میراند و دوباره زنده می کند.

-جد من که از من برتر بود، زندگی را بدرود گفت و پدرم نیز با دنیا وداع کرد. مادر و برادرم هم که از من بهتر بودند، رخت خویش از این دنیا بربستند. باید صبور بود و شکیبایی ورزید...

عطوفت، شرمنده شما شد!

تو در همان بی خویشی لب به سخن می گشایی که:

- برادرم! تنها بهانه زیستنم! تو پیامبرم بودی وقتی جان پیامبر از قفس پر کشید. گرمای نفس هایت، جای مهر مادری را برایم پر می کرد وقتی مادرمان شهید شد. تو پدر بودی برایم و حضورت از جنس پدرم بود، وقتی گرد یتیمی بر سرم نشست.

- وقتی که حسن رفت، همگان مرا به حضور تو سرسلامتی می دادند. اکنون این تنها تو نیستی که می روی، بلکه پیامبر من، زهرای من، مرتضای من و این مجتبای من است که می رود. این جان من است که می رود.

با رفتن تو انگار همه می روند. اکنون عزای یک قبیله بر دوش من است. تو تنها نشانه همه گذشتگانی و تنها پناه بازماندگان....

حسین اگر بگذارد، حرفهای تو با او تمامی ندارد. سرت را بر سینه می گذارد و داروی تلخ صبر را جرعه جرعه در کامت می ریزد:

-خواهرم! روشنی چشمم!گرمی دلم! مبادا بی تابی کنی! مبادا روی بخراشی! مبادا گریبان چاک دهی! استواری صبر از استقامت توست. حلم در کلاس تو درس می خواند، شکیبایی در دستهای تو پرورش می یابد و تسلیم و رضا دو کودکند که از دامان تو زاده می شوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد می دهند.

راضی باش به رضای خدا که بی رضای تو این کار، ممکن نمی شود.

فاطمه ناظم زاده

بخش خانواده ایرانی تبیان


داستان نقل شده برگردانی آزاد از کتاب" آفتاب در حجاب" نوشته سید مهدی شجاعی می باشد.

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.