تبیان، دستیار زندگی
بودن یا نبودن، حرف در همین است آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فلاخن و تیر بخت ستم پیشه را تاب آورد، یا آنکه در برابر دریایی فتنه و آَشوب سلاح بر گیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به درد های قل
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مریم سمیعی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نقدی بر هملت* شکسپیر


بودن یا نبودن، حرف در همین است. آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فلاخن و تیر بخت ستم پیشه را تاب آورد، یا آنکه در برابر دریایی فتنه و آَشوب سلاح بر گیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به درد های قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی ست پایان می دهیم...

هملت

شکسپیر، درام هملت را در سال های 1601- 1600 نگاشته است. همه چیز در این نمایش از همان ابتدا بویِ خون می دهد. هملت شاهزاده ی دانمارک پدرش را بر اثرِ خیانتِ مخفیانه یِ عمویش، کلادیوس، از دست می دهد. کلادیوس رویِ تختِ پادشاهی می نشیند و مادرِ هملت، گرترود، را هم فریب می دهد و به فاصله یِ دو ماه با وی ازدواج می کند. هملت بر اثرِ ارتباط با روحِ پدرش از خیانتِ عمویش آگاه می شود و در ذهنِ فرسوده اش، برایِ انتقام نقشه کشی می کند. گویا او با دیدنِ پستیِ آدمهای اطرافش سعی در جستجویِ معنایِ هستی و علتِ بودن دارد تا شاید کمی درد هایش تسکین یابد. « خدایا، خدایا، چه قدر امور این جهان در نظرم فرساینده و نابکار و بی مزه و سترون می نماید. تفو! تف بر این جهان باد! باغی است پر گیاه هرز که دانه افشان شده و چیزهای ِ پست و نا هنجار آن را در تصرف گرفته... که کار بدین جا بکشد.» (صفحه ی 18)

از همان ابتدایِ این تراژدی، شخصیت ها در برخورد با یکدیگر نقاب می زنند و از خود بودن می گریزند. هر کس گویا در درونِ خودش تنهاست و هیچ کسی را برایِ ارائه ی خودِ حقیقیش ندارد. این نقش بازی کردنِ شخصیت ها و فرارشان از دردهایِ درونِ خودشان، به گونه ای می شود که می توانیم بگوییم شکسپیر "نمایش در نمایش" خلق کرده است. او با قلمِ شگفت انگیزیش شخصیت هایی را خلق کرده که فوق العاده به آدمهایِ زندگی روزمره شبیه هستند. وی نه تنها شخصیت هایِ تازه ای آفریده بلکه به حالتِ روانشناختی ِ آنها و درونِ پیچیده شان هم توجه کرده است. ما هملت را می خوانیم در حالی که از دردِ تک تکِ شخصیت هایش رنج می بریم.

کلادیوس، برادرِ خود را ناجوانمردانه برای کسب تختِ پادشاهی دانمارک می کشد و تا آخر نمایش از این گناهِ بزرگ زجر می کشد. این در حالی است که در نمایش با وجود دردِ روحیِ زیادش می بایست نقشِ یک شاهِ دارایِ جاه و جلال را بازی کند. در جایی از نمایش آهسته با خودش می گوید: «اوه! چه بیچارگی ای! چه دلی به سیاهی مرگ! چه روح پای در گلی که هر چه بیشتر برای رهایی می کوشد بیشتر فرو می رود! ای فرشتگان یاریم کنید! ای زانوان نافرمان، کوشش کنید و خم شوید! و شما ای تارهای پولادین قلب من، همچون اعصاب کودک نوزاد، نرم گردید. شاید  کار به نیکی بینجامد.» (صفحه‌ی90) مادرِ هملت، گرترود، گویا همواره از خیانتی که در حق همسرش کرده رنج می برد و از درون، روحش سخت عذاب می بیند با این حال در کنارِ تختِ کلادیوس می نشیند و نقشِ یک همسرِ مهربان را بازی می کند. پیچیده تر از همه ی شخصیت ها، همانا خودِ هملت است. او از چگونگی کشته شدن پدرش آگاهی دارد اما با این وجود در برابر دیگران، خودش را به دیوانگی می زند و دردِ آگاهی را تنها روی شانه هایِ فرسوده اش تحمل می کند. شاید سخنِ آدلر، روانشناس آلمانی، درباره ی هملت بی پایه نباشد که می گوید: "هملت نمونه ی عالی یک بیمار روانی چند شخصیتی است."

این نقش بازی کردنِ شخصیت ها و فرارشان از دردهایِ درونِ خودشان، به گونه ای می شود که می توانیم بگوییم شکسپیر "نمایش در نمایش" خلق کرده است. او با قلمِ شگفت انگیزیش شخصیت هایی را خلق کرده که فوق العاده به آدمهایِ زندگی روزمره شبیه هستند.

هملت به شیوه ی فیلسوفان رفتار می کند. برای او قدرت داشتن هیچ لذتی ندارد. زندگی از پنجره ی نگاه او، دارای معنایی فراتر از آن چیزی است که سایرین می گویند. او به دنبال آز و شهوت نیست. حتی زمانی که می خواهد انتقام خون پدرش را بگیرد، هیچ اجازه نمی دهد که با عجله کردن و سبک سنگین نکردنِ عواقبِ کارش، دچار اشتباه بشود. این رفتار او درست بر عکس پسر پولونیوس، لایرتیس، است. لایرتیس پس از کشته شدن پدرش بدون اینکه حتی بداند چه کسی مقصر اصلی بوده، بسیار عجولانه عمل می کند. جدال ِ عقل و احساس از همان آغاز نمایش، به شیوه های مختلف، خود را نمایان می کند. شکسپیر این بار هم قهرمانِ داستانش را درست مثلِ اثرِ قبلیش، ژولیس سزار، با خصوصیاتِ بسیار ویژه ای آراسته می کند. هملت در این نمایشنامه، شاهزاده ای است که با سخنانِ تحسین برانگیزش، باعث به وجد آمدنِ مخاطب می شود. او از پلیدیِ آدمهایِ اطرافش که بویی از انسانیت نبرده اند رنج می برد و به جایی می رسد که در برابرِ افرادِ نفرت انگیزی که اطرافش را گرفته اند، حاضر است با خنجری برهنه، خود را آسوده سازد. اما او ماندن را به فرار ترجیح می دهد. همین جاست که هملت زیباترین مونولوگِ نمایشنامه را می گوید: « بودن یا نبودن، حرف در همین است آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فلاخن و تیر بخت ستم پیشه را تاب آورد، یا آنکه در برابر دریایی فتنه و آَشوب سلاح بر گیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به درد های قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی ست پایان می دهیم... چه کسی زیر چنین باری می رفت و عرق ریزان از زندگی توان فرسا ناله می کرد. مگر بدان رو که هراسِ چیزی پس از مرگ، این سرزمینِ ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرزِ آن باز نیامده است، اراده را سرگشته می دارد و موجب می شود تا بدبختی هایی را که بدان دچاریم تحمل کنیم و به سوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگی شان نمی دانیم، نگریزیم. پس ادراک است که ما همه را بزدل می گرداند...»( صفحه ی 68)

شکسپیر

شکسپیر، در نمایشنامه یِ فوق العاده اش از دردِ فراموشی سخن می گوید. از این می گوید که آدمها چه راحت فراموش می کنند که قرار است یک روزی بمیرند و با این وجود حرصِ قدرت و مکنت همه ی زندگی شان را پر کرده است. شکسپیر سعی دارد در این نمایش به معمایِ هستی، بودن یا نبودن، بپردازد. در قسمتی از نمایش شاه از هملت می پرسد که پولونیوس، وزیرِ دربار، را پس از کشتن کجا خاک کرده است. پاسخ هملت بسیار زیبا و حیرت انگیز است:

« شاه: خب، هملت، پولونیوس کجاست؟

هملت: سرشام.

شاه: سرشام! کجا؟

هملت: نه در جایی که سرگرمِ خوردن باشد، بلکه آنجا که می خورندش. انجمنی از کرم های سیاست مدار به جانش افتاده اند. در زمینه ی خورد و خوراک یگانه سرور و سالار شما کرم است...

شاه: افسوس! افسوس!

هملت: هرکس می تواند با کرمی که شاهی را خورده است ماهی بگیرد، و باز از آن ماهی که کرم را خورده است خود بخورد.

شاه: منظورت از این سخن چیست؟

هملت: هیچ، جز آنکه به شما نشان دهم چگونه ممکن است گذار شاهی از روده های گدایی بیافتد.»( صفحه‌ی 105)

* شکسپیر، ویلیام/ هملت/ ترجمه: م.ا.به‌آذین- تهران: انتشارات دات، 1383. 156صفحه.

مریم سمیعی

بخش کتاب و کتابخوانی تبیان