تبیان، دستیار زندگی
شهید عبدالرحمن عطوان میگوید 2 چیز را برای خودم می خواهم؛ اول عكس امام و دوم لباس پاسداری ام!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مرا با لباس پاسداری دفن کنید


شهید عبدالرحمن عطوان میگوید

2 چیز را برای خودم می خواهم؛ اول عكس امام و دوم لباس پاسداری ام!


شهید عبدالرحمن عطوان

نماز ظهر و عصرش را كه خواند دو زانو روبروی مادر نشست:

می خوام برا یكی كه خیلی برام عزیزه كادو بخری!

مادر نگاهی متعجبانه به او دوخت و گفت: دوست داری كادوی گرونی باشه یا ارزون؟! اصلاً خودت بگو قیمتش چقدر باشه!

«عبدالرحمن» با حالتی صمیمی جواب داد: نه مادر! او اون قدر برام عزیزه كه مطمئنم در هیج مغازه و بازاری چیزی وجود نداره كه ارزش اون را داشته باشه!

مادركه از پاسخ فرزندش متعجب شده بود، گفت: مگه اون كیه كه این قدر برای تو عزیزه و اصلاً چرا من باید براش هدیه بخرم؟!

عبدالرحمن لبخندی زد و بعد از مكثی كوتاه گفت : اون عزیز ، خداست!

مادر كه همه ماجرا را فهمیده بود از اینكه او با ایماء و اشاره حرفش را گفته بود بر آشفت و با صدایی نه چندان آرام گفت: یعنی میگی تو رو به خدا كادو بدم؟!

بعد هم بغضش تركید و زار زار گریست...

عبدالرحمن مجبور شد لحن خودش را عوض كند و از راه دیگری وارد شود: مادر من! این همه تو جبهه تعریف تو رو كرده ام و به بچه ها گفتم مادرم خیلی صبر و استقامت داره! اونوقت تو می خوای من جلو دیگرون سرافكنده بشم؟! از تو می خوام كه پدر و خواهران و برادرانم را دلداری بدی و سمبلی از استقامت باشی.

این را گفت و دست مادر را بوسید و با بدرقه اش راهی منطقه عملیاتی شوش شد...

ساعاتی بعد وصیت نامه كوتاه خود را می نویسد و وسایل شخصی اش را به دوستانش می دهد و تنها كارت پستال عكس امام و لباس سبز سپاه را نزد خویش نگاه می دارد...

دوستی تقاضای عكس امام را از او می كند؛ ناراحت شده و می گوید : من دو چیز را برای خودم باقی می گذارم اول همین عكس امام ، و دوم لباس پاسداری ام را!

او بامداد سی امین روز از بهار سال 1360 با گلوله دشمن آسمانی شد و خانواده و دوستانش فقط این چند كلمه را از «عبدالرحمن عطوان» به یادگار در گوشه قلب شان نشاندند:

1 ـ تفنگ و وسایل جنگی ام را به برادر بزرگم در صورتی كه سپاه اجازه دهد بدهید.

2ـ كتابخانه ام نصیب بچه های محل .

3 ـ مرا با همان لباس سبز سپاه و بدون غسل دفن كنید.

همین!!!

سی ام فروردین سال 1360 سالروز شهادت پاسدار رشید اسلام عبدالرحمن عطوان است .

اولین روزی كه جنگ شروع شد ، بچه های ذخیره در مسجد امام حسن عسگری (ع) تجمع كردند . نیروهای سازمان یافته ای كه در جریان كودتای نوژه همدان در تابستان سال 59 یكبار سازماندهی شده بودند .

صبح روز اول مهر 59 وقتی وارد مسجد امام حسن عسگری (ع) شدم با جوان رشیدی كه لباس بسیجی به تن كرده و یك قبضه كلت به كمر بسته بود مواجه شدم . جوانی رشید با محاسنی سیاه و چشمانی سبز ، با هیبتی مردانه كه بحق سرداری سپاه اسلام برازنده قامتش بود .

عبدالرحمن مجبور شد لحن خودش را عوض كند و از راه دیگری وارد شود: مادر من! این همه تو جبهه تعریف تو رو كرده ام و به بچه ها گفتم مادرم خیلی صبر و استقامت داره! اونوقت تو می خوای من جلو دیگرون سرافكنده بشم؟! از تو می خوام كه پدر و خواهران و برادرانم را دلداری بدی و سمبلی از استقامت باشی.

مسئولیت اعزام نیرو وتعیین نیروهای گشتی و پستی بچه های ذخیره را بعهده داشت ، پر جنب و جوش وفعال .

آن روز عصر مرا بعنوان نگهبان بربالای پشت بام مسجد فرستاده بود ، وقتی هواپیماهای عراقی بربالای شهر در ارتفاع پایین پرواز می كردند ، پیش من آمد و گفت : اگر هواپیماها از اینجا رد شدند نترس وبطرف آنها شلیك كن .

شهید عبدالرحمن عطوان به دلیل علاقه فراوانی كه به سپاه داشت خیلی زود از جمع بچه های ذخیره جدا شده و در كسوت سبز پوشان سپاه درآمد .

یك شب من و شهید مجید صدفساز گشت پیاده بودیم ، وقتی به نزدیكی بیمارستان افشار رسیدیم ، مجید گفت : عبدالرحمن شهید شده و جنازه اش را به سردخانه بیمارستان آورده اند بیا تا برای وداع با او به سردخانه برویم ، وقتی از مسئول سرد خانه خواستیم در ان نیمه شب درب سردخانه را برایمان باز كند با بی میلی كلید را به ما داد و گفت خودتان بروید .( فكر كنم بنده خدا ترسیده بود )

وقتی وارد سرد خانه شدیم قامت رشید و سبز پوش عبدالرحمن در حالی كه آرم سپاه بر روی سینه اش جلوه گری می كرد ، در كف سردخانه آرام خوابیده بود ...

سروده زنده یاد قیصر امین پور در وصف شهید عبدالرحمن عطوان

این سبز سرخ كیست ؟

این سبز سرخ چیست كه می كارید ؟

این زن كه بود

كه بانگ " خوانگریو" محلی را

از یاد برده بود

با گردنی بلند تر از حادثه

بالتر از تمام زنان ایستاده بود

و با دلی وسیع تر از حوصله

در ازدحام و همهمه "كل "می زد؟

این مادر كه بود كه می خندید ؟

وقتی كه لحظه ، لحظه رفتن بود

آن سبز ، با سخاوت خورشید

بخشید هرچه داشت

جز آن لباس سبز

ونقش آن كلام الهی را

رهتوشه شهید همین بس :

یك جامه یك كلام

تصویری از امام

اورا چنان كه خواست

با آن لباس سبز بكارید

تا چون همیشه سبز بماند

تا چون همیشه سبز بخواند

او را

وقتی كه كاشتند

هم سبز بود هم سرخ

آنگاه

آن یار بی قرار

آرام در حضور خدا آسود

هرچند سرخ سرخ به خاك افتاد

اما

این ابتدای سبزی او بود....

فرآوری عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: وبلاگرهسپار قدیمی+نوید شاهد