تبیان، دستیار زندگی
مصاحبه ای با خانواده معظم شهدا ، مادر و خواهر شهید داود اعرابی از پاره تنشان میگویند(قسمت پنجم)
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وقتی رفت جبهه عوض شد


مصاحبه ای با خانواده معظم شهدا .مادر و خواهر شهید داود اعرابی از پاره تنشان میگویند(قسمت پنجم)


شهید

نام :  داود

نام خانوادگی :  اعرابی

نام پدر :  سلیمان نیک

استان محل تولد :  تهران

تاریخ تولد :  1347/09/02

دانشگاه :  صنعتی شریف

رشته تحصیلی :  مهندسی برق

مدرک تحصیلی :  کارشناسی

شهادت در عملیات :  مرصاد

تاریخ شهادت :  1367/05/05

 قسمت اول 

 قسمت دوم

 قسمت سوم

 قسمت چهارم

گفتگو با خانواده محترم شهید داود اعرابی

مادر شهید: وقتی رفت جبهه عوض عوض شد .خیلی عوض شد کتاب های خوب می خواند. دوستان خوبی هم داشت. مخصوصاً آقای اسکندری، این چیزها هم تأثیر زیادی داشت بر داوود، و مهمترین همه اینها جبهه بود.

- آدم وقتی می بینه که یکی عوض شده اون لحظه خیلی به یادش می مونه. شما یادتون هست؟ خاطراتش را بگویید.

مادر شهید: جبهه که رفت عوض شد بعد از جبهه که می آمد مرخصی می گفت مامان هر کاری داری بگو من انجام می دهد. مثلاً می گفتم پیک نیک ما خالی شده بر می داشت می رفت پر می کرد. می گفتم کپسول مان خالی شده می برد پرش می کرد. همه کاری می کرد. فلان چیز را برو بخر می رفت می خرید. نان می خرید. میوه می خرید. کاری که من می گفتم انجام می داد حرف من را زمین نمی انداخت. نهایت احترام را به پدر و مادر می گذاشت. واقعاً برایش پدر و مادر مهم بود. پدرش هر چی می گفت اون همین طور سرش پایین بود. هیچ چیز نمی گفت. یک شب پدرش خیلی بهش تندی کرد گفت چرا رفتی جبهه  فلان و بهمان. اندازه یک ساعت پدرش باهاش مصاحبه کرد که تو چرا رفتی جنگ کردی و ... یک لیوان های نشکنی داریم برای فرانسه است دوازده تاش را از مکه آوردم یک دانه اش را داوود از حرص زد به دیوار که خرد شد از حرص که به پدرش جواب ندهد. پدرش هم نشسته بود. در واقع می خواست یک جوری اون رشته را پاره کند تا ساکت بشود. یعنی می خواست جواب پدرش را ندهد. این عکس العمل را از خودش نشان داد. بعد هم بلند شد رفت مسجد. شب ها می رفت مسجد پاسداری و به بچه های کوچه توی مسجد قرآن یاد می داد. توی مسجد خیلی فعال بود. اگر کسی از بچه ها توی درسش مشکل داشت به اون کمک می کرد.

گفت کار خداست من چی بگویم خدا هر چه بخواهد همان می شود.هر چی خدا بخواهد همان می شود. شهید شدن دست خداست دست من که نیست

- خاطرات مسجد آقا داوود را از کی می شود پرسید؟

خواهر شهید: از آقای حبیب کیانی. اگر بخواهید می توانید با ایشون صحبت کنید.

- حاج خانم ما اگه یک فیلم بسازیم یا یک کتابی بنویسیم در مورد آقا داوود، نیاز داریم که ایشون رو با تمام خصوصیات خوبی که داشتند معرفی کنیم. ما می خواهیم اون لحظاتی که شما یادتون هست و هیچ وقت یادتون نمی ره رو منتشر کنیم.مثلاً  لحظه ای که داوود آمد به شما یک نگاه محبت آمیز کرد. یا مثلاً سیب زمینی را از دست شما گرفت و گفت مادر شما بروید بنشینید من براتون پوست می کنم .این لحظات را برای ما تعریف کنید .

مادر شهید: فقط اون آخر سر که رفت و دیگه نیامد اومد به من گفت مامان من هیچ قرض و بدهی به مردم ندارم ولی هشت هزار تومان پول دارم. این را بدید به امام(ره).

شهید

- شما ازش نپرسیدید که چرا این را می گوید؟

من این قدر ساده بودم که نمی دونستم برای چی این سئوال را می پرسد. گفتم برای چی گفت من دیگه می خواهم بروم. آخر سر وصیتش را به من کرد و رفت. چنان شادی می کرد که انگار می خواست برورد حجله عروسی، وقتی می خواست برود جبهه از خود بی خود شده بود. ازش  پرسیدم که چرا این سئوال ها را می کنی؟ گفت خوب شاید من بروم و دیگه بر نگردم. گفت زبانم لال باشد داوود جان!خدا نکند. این حرف را نزن .گفت خوب کار است دیگه حالا من می گویم. گفت این کار را بکن و این کار را بکن و ... گفت و رفت.

من رفتم آب پشت سرش ریختم و بوسش کردم .از زیر قرآن ردش کردم و گفتم داوود جان تو را به خدا سعی کن ما را داغدار نکنی. تموم شد دیگه رفت و نیامد.

- وقتی شما گفتید یک کاری کن که ما را داغدار نکنی چه جوابی داد؟

گفت کار خداست من چی بگویم خدا هر چه بخواهد همان می شود.هر چی خدا بخواهد همان می شود. شهید شدن دست خداست دست من که نیست. این وقتی اینها را به من گفته بود رفته بود خانه دوستش او جا کفشش را عوض کرده بود و گذاشته بود اون جا و رفته بود. به دوستش گفته بود که من می خواهم بروم جلو یعنی خط مقدم. ولی به ما نگفته بود به دوستش گفته بود فکر کنم به برادرش هم گفته بود.

خواهر شهید: فقط همین یک بار این جوری بود همیشه این طوری نبود که بدون اطلاع قبلی برود. پدرش خیلی مالف رفتن او بود. وقتی اون می خواست برود جبهه پدرم خیلی ناراحت بود. یادمه یک بار که داوود داشت می رفت جبهه پدرم شاید صد قدم پشت سرشون پابرهنه دویدند یک دستمالی توی دستشان بود که گریه می کردند و می گفتند داوود جان نرو. داوود جان برگرد. این را من نمی توانم تحمل کنم ولی داوود رفت و دیگر اعتنا نکرد. یعنی برنگشت که این صحنه را نگاه کند این هم هیچ موقع یادم نمی رود.

مادر شهید: پدرش بهش گفت داوود جان می خوای صد هزار تومان به تو بدهم هر کجا می خوای خرج کن جبهه نرو، نرو من دلم گواهی می دهد نرو، گفت اگر یک میلیون تومان هم به من بدهی من می روم به پدرش گفت و گفت ول می کنم. گفت من جبهه را ول نمی کنم بیایم بنشینم توی خونه من می روم من وظیفه ام را ول نمی کنم بیایم بنشیم خانه

خواهر شهید: یک موردی که من یادم می آید یک دفعه دیگه هم که می خواستند بروند جبهه پدرم خیلی بهشون می گوید که مثلاً دوست ندارم بروی جبهه بمان پهلوی ما و ... گوش نمی کنند و خلاصه می روند. می رود پایگاه که اعزام شود بعد پدرم می رود و این موضوع را با همسر من در میان می گذارد و به همسر من می گوید که شما برو یک کاری کن دست به سرش کن و بیارش خانه. رفته فلان پایگاه. بعد آقای ما که می رود- می خواهم این را بگویم که احترام بزرگتر را خیلی داشتند- داوود به او می گوید آقا جمشید من به خاطر وجود شما بر می گردم عیبی ندارد ولی فردا من می روم به خاطر ایشون بر می گردند خانه ولی فرداش دوباره می روند. هیچ چیزی جلودارشون نبود. حرفش یکی بود. پدر من شاید صد قدم حتی بیشتر دنبال سرشون پابرهنه دویدند تا منقطه هفتاد و دو تن تا اون پدر من پشت سرشون رفت و گریه کرد  باز ایشون می گفتند باید بروم چون امام دستور دادند باید بروم- پدرم قبلاً توی خونه راضی شده بود ولی باز هم نمی دونم چرا اون احساساتش خیلی غلبه کرده بود بهش بلند شده بود راه افتاده بود دنبال داوود. در صورتی که خداحافظی کرده بود روبوسی هم کرده بودند با هم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: گلزار فاوا