تبیان، دستیار زندگی
مصاحبه ای با خانواد معظم شهدا ، مادر و خواهر شهید داود اعرابی از پاره تنشان میگوییند(قسمت چهارم)
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کتابهای زیادی میخواند

قسمت چهارم


مصاحبه ای با خانواده معظم شهدا ، مادر و خواهر شهید داود اعرابی از پاره تنشان میگویند

شهدا

نام :  داود

نام خانوادگی :  اعرابی

نام پدر :  سلیمان نیک

استان محل تولد :  تهران

تاریخ تولد :  1347/09/02

دانشگاه :  صنعتی شریف

رشته تحصیلی :  مهندسی برق

مدرک تحصیلی :  کارشناسی

شهادت در عملیات :  مرصاد

تاریخ شهادت :  1367/05/05

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

گفتگو با خانواده محترم شهید داوود اعرابی

مادر شهید: من الان بیرون نمی توانم بروم یا باید یکی دستم را بگیرد یا ماشین سوار شوم. بعضی موقع ها می روم شیر می گیرم صبح به صبح. یک روز رفتم شیر بگیرم داشتم می آمدم یکی از همسایه هامان مرا دید و با من احوال پرسی کرد. من را خیلی دوست دارد و بوسم می کرد و به من می گفت حاج خانم جان چرا این جوری راه می روی گفتم نمی توانم راه روم دست من را گرفت و آورد تا دم در خانه رفت- خلاصه اون روز لباسشون افتاده بود توی خانه ما آمد ببرد گفت حاج خانم دیدی اون روز من شما را آوردم در خانه تان گفتم آره، گفت شب داوود را توی خواب دیدم به من گفت ام البنین خانم سلام، حالت خوبه زحمت مادرم را کشیدی خیلی ممنون هستم ازت که زحمت مادرم را کشیدی که آوردیش تا در خانه. گفت یا این هدیه را بگیر به جای زحمتت شما از همسایه های قدیم ما هستید هدیه داده بودند به ام البنین خانم. این قدر شهدا فکر خانه شان هستند الان او هر چه که این جا بشود می بیند ما هر کاری بکنیم می بیند. بله به خاطر چی می گویند شهید نمرده است. شهید زنده است.

- من فکر می کنم که ایشون بیشتر تنها می رفتند به این جور برنامه ها درست است؟

بله خودش تنهایی می رفت هیچ کس را قبول نمی کرد همراهش برود. فقط یک دوست خیلی صمیمی داشت به اسم فرهاد یوسفی که کوچه پایینی خانه ما منزلشان است که دوست مدرسه ای ایشون بود- داوود دوست محله ای داشتند، دوست هیأتی داشتند، دوست مسجدی داشتند منتها ما چهار پنج تا شون رو بیشتر نمی شناسیم. پدرش سخت باهاش مخالف بود می گفت چرا رفتی جبهه حالا تو شهید بشوی من چه کار کنم. ایشون قسم می خورد می گفت من توی دفتر می نشینم نمی روم جلو نترس شهید نمی شوم.

کتاب های زیادی می خواندند هر کتابی که می خواندند نکته برداری می کردند در حالی که هنوز دست خط ایشون شکل نگرفته بود درست و حسابی کلاس دوم راهنمایی بودند به خصوص کتاب هایی را که در مورد زندگانی ائمه (ع) بودند را خیلی مطالعه می کردند. این کتاب هایی بود که جدا از درسشون اضافه مطالعه می کردند. اضافه بر سازمان بود خیل اهل مطالعه بودند اکتفا نمی کردند به یک سری از کتاب ها که توی یک خط بودند مثلاً مجلات دانشمند را هم مطالعه می کردند دوست داشتند در مورد همه چیز بدانند از راهنمایی که بودند مطالعه می کردند

آخر سر دیگر خونش جوش آمد. حتی اینجا طرف ما هم موشک انداختند چند نفر شهید شدند بعد گفت می روم جبهه.

خواهر شهید: کتاب های زیادی می خواندند هر کتابی که می خواندند نکته برداری می کردند در حالی که هنوز دست خط ایشون شکل نگرفته بود درست و حسابی کلاس دوم راهنمایی بودند به خصوص کتاب هایی را که در مورد زندگانی ائمه (ع) بودند را خیلی مطالعه می کردند. این کتاب هایی بود که جدا از درسشون اضافه مطالعه می کردند. اضافه بر سازمان بود خیل اهل مطالعه بودند اکتفا نمی کردند به یک سری از کتاب ها که توی یک خط بودند مثلاً مجلات دانشمند را هم مطالعه می کردند دوست داشتند در مورد همه چیز بدانند از راهنمایی که بودند مطالعه می کردند.

کتاب های تاریخ اسلام، کتاب های توحیدی و اعتقادی و عدل و اخلاق.

- نسبت به امامان چه قدر ارادت داشتند؟

خواهر شهید: بی نهایت مخصوصاً نسبت به امام حسین (ع) توی دفترش هم در مورد امام حسین (ع) مطالبی نوشته است.

یکی از جمله های خیلی زیبایش "من گدایم، گدای تو حسین جان"

شهدا

- عکس یا هر یادگاری که از شهید دارید ما می گیریم و وارد کامپیوتر می کنیم و دوباره به شما پس می دهیم.

مادر شهید: ما عکس جبهه اش را فقط داریم عکس شخصی از ایشان نداریم. ما عکس جبهه اش و لباس و همین خورده ریزه های جا نماز و ... را دادیم به دانشگاه چون از ما خواسته بودند آخر یک برنامه هایی بود که سالی یک دفعه به ما می گفتند و ما می رفتیم و از سال 78 تا حالا دیگه نرفتیم.

تا سال 77 می رفتیم.

- توی دانشگاه چه فعالیتی داشتند آیا اطلاع دارید آیا به شما در مورد دانشگاه چیزی می گفتند؟

مادر شهید: اصلاً وقت نداشت با ما حرف بزند همیشه سرش توی قرآن و کتاب بود. من سال 67 سکته کردم به خاطر همین زیاد خاطرم نیست. یک طرف بدنم لمس شد به طور کلی به خاطر این که حواسم خیلی به داوود بود. حالا یک مقدار بهتر شده ام. با پاهام که نمی توانم راه بروم الآن این حقوقی که به ما می دهند من نمی توانم بروم بگیرم  من از دم در سوارماشین می شوم و دم در هم پیاده می شوم. یک روز با دخترم رفتیم بانک دخترم به آنها گفت مادر من نمی تواند راه برود چه کار کنیم ما، پول مادرم را بیاورید دم در خانه ... گفتند ما نمی توانیم این کار را بکنیم. به دخترم گفتند شما خودتون وسطهای برج بیایید شناسنامه و کارت شناسائیتان را بیاورید و دفترچه حقوق را هم بیاور آن وقت حقوق را به اسم شما بنویسیم شما بیایید به جای مادرتان بگیرید. دخترم خانه اش هم به آن بانک نزدیک تر است من خیلی خاطره دارم از داوود ولی به خاطر سکته ای که کردم یادم نمی آید یعنی داوود همه چیز من را با خودش برد. هوش و حواس من، اخلاق من، خیلی ناراحت شدم.

- از جبهه شون چیزی نمی گفتند؟

وقتی به اون می گفتیم نرو می گفت من فقط توی دفتر می نشینم. خیالتان راحت باشد. هر چهل روز یک بار می آمد خانه

- حاج خانم من فکر می کنم که شهدا یک جایی در زندگیشان بوده که عوض شدند و یک جوری تحول پیدا کردند بالاخره مادران بیشتر احساس می کنند که از یک موقعی پسرشون دیگه اون خواسته های قبلی رو نداره و به دنبال چیزهای دیگری است. اون جایی که آقا داوود عوض شدند و تحول پیدا کردند و عوض شدند از اونجا برایمون تعریف کنید. حتماً از اونجا  یک خاطراتی دارید.

مادر شهید: وقتی رفت جبهه عوض عوض شد خیلی عوض شد کتاب های خوب می خواند. دوستان خوبی هم داشت. مخصوصاً آقای اسکندری، این چیزها هم تأثیر زیادی داشت در داوود، و مهمترین همه اینها جبهه بود.

- آدم وقتی می بینه که یکی عوض شده اون لحظه خیلی به یادش می ماند یک کاری که می کند مثلاً قبلاً نمی آمد در ظرف شستن به شما کمک کند حالا این قدر متواضع شده که می آید به شما کمک می کند شما یادتون هست؟ خاطراتش را بگویید.

فرآوری: عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: گلزار فاوا