تبیان، دستیار زندگی
سید دیگر آدم قبلی نبود؛ نماز شبش ترک نمی‌شد، به پدرش کمک می‌کرد و بیش‌تر وقتش را به مطالعه و عبادت می‌گذراند. یک دفترچه‌ی یادداشت تهیه کرده بود و...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهیدی که توبه اش پذیرفته شد


سید دیگر آدم قبلی نبود؛ نماز شبش ترک نمی‌شد، به پدرش کمک می‌کرد و بیش‌تر وقتش را به مطالعه و عبادت می‌گذراند. یک دفترچه‌ی یادداشت تهیه کرده بود و...

شهیدی که توبه اش پذیرفته شد

درباره‌ی شهید سیدعلی حسینی / گفت‌وگو با «محمدتقی نادری» خواهرزاده‌ و هم‌رزم شهید

من دو سال از سیدعلی کوچک‌تر بودم و با هم در دبیرستانی که امروز «امام خمینی» نام دارد، تحصیل می‌کردیم. این دبیرستان محل حضور نخبه‌های شاهرود و البته بستر مناسبی برای یارگیری سازمان مجاهدین خلق بود. سازمان با تبلیغات فوق‌العاده‌ی خودش و با سوءاستفاده از روحیه‌ی انقلابی نوجوانان سعی در جذب دانش‌آموزان داشتند؛ به همین خاطر سیدعلی در سال سوم دبیرستان به این گروهک پیوست. او با پشتکار بسیار بالا برنامه‌های سازمان را دنبال می‌کرد.

*****

در انتخابات ریاست جمهوری سال 59، خانواده‌ی سیدعلی، به‌خصوص برادرش «سیدرضا»، طرفدار «حسن حبیبی»، کاندیدای حزب جمهوری اسلامی بودند؛ ولی سیدعلی که طرفدار پروپاقرص «بنی‌صدر» بود، بیکار ننشست و با چند نفر از دوستان و هم‌فکرانش در میغان و شاهرود به فعالیت علیه حزب جمهوری اسلامی و حتی امام خمینی(ره) پرداخت. بالاخره صبر خانواده لب‌ریز شد، او را از خانه بیرون کردند و کتاب‌ها و وسایلش را جلوی در ریختند. سیدعلی هم که به شدت تعصب سازمان را داشت، قید پدر، مادر و خانواده‌اش را زد، در شاهرود خانه‌ای اجاره کرد و همان جا مشغول فعالیت شد. او چنان پای‌بند عقایدش بود که گاهی در میانه‌ی بحث، دست به زدوخورد می‌زد و چه بسا ممکن بود در جریان دفاع از سازمان، دستش به خون آلوده شود.

*****

پس از مدتی سیدعلی مسئول مالی سازمان در گرگان و شاهرود شد. درست یک هفته پیش از خروج نظامی منافقان علیه نظام، در گرگان دستگیر شد.

من همیشه گفتم نان حلال و دسترنج پدرش که از ابتدا به خمس و زکات مقید بودند، مانع سقوط سیدعلی شد.

هم‌بندش تعریف می‌کرد که سیدعلی شب‌ها را با چشمانی اشکبار به صبح می‌رساند؛ آن‌چنان که سفیدی چشمانش سرخ می‌شد و از خدا طلب عفو و بخشش می‌کرد. خیلی جرأت می‌خواست که یک منافق بیاید وسط جمع، غرورش را زیر پا بگذارد، از هم‌قطارهایش برائت بجوید و خود را گمراه اعلام کند؛ ولی سید نه‌تنها جدا شدن از منافقان را اعلام کرد؛ بلکه به تدریس توابین و بحث با آن‌ها پرداخت

*****

سیدعلی در زندان گرگان به‌عنوان منافق زندانی شد. حاج «سیدعباس»، پدر سیدعلی هنوز از موضع خود عقب ننشسته بود و داشتن پسری به نام سیدعلی را انکار می‌کرد. می‌گفت: «من نان حلال نداده‌ام که بچه‌ام منافق دربیاید.»

خودش به ملاقات سیدعلی نمی‌رفت و ملاقات بقیه را هم ممنوع کرده بود. فقط گاهی اوقات مادربزرگم به همراه مادر و خاله‌هایم دور از چشم حاج سیدعباس به دیدن سیدعلی می‌رفتند.

*****

پس از اتفاقات سال 60 و آغاز ترورهای گروهک منافقین، وقتی سیدعلی ‌دید که ایدئولوژی‌اش دارد آدم بی‌گناه می‌کشد، بچه‌مدرسه‌ای می‌کشد، بچه‌ی شیرخوار را در بمب‌گذاری‌ها از بین می‌برد، یخ تعصبش آب شد و منطقی به قضایا نگاه کرد.

*****

به تدبیر آیت‌الله «محمدی گیلانی» و شهید «لاجوردی» برای زندانی‌های منافق کلاس‌های عقاید و کلام برگزار و کتاب‌های فلسفی توزیع می‌شد. سیدعلی کتاب‌های «شهید بهشتی، شهید مطهری، آیت‌الله سبحانی» و... را در زندان خوانده بود و همین‌ها باعث شده بودند که کم‌کم از مرام و ایدئولوژی التقاطی گروهک دست بردارد.

*****

شهیدی که توبه اش پذیرفته شد

هم‌بندش تعریف می‌کرد که سیدعلی شب‌ها را با چشمانی اشکبار به صبح می‌رساند؛ آن‌چنان که سفیدی چشمانش سرخ می‌شد و از خدا طلب عفو و بخشش می‌کرد. خیلی جرأت می‌خواست که یک منافق بیاید وسط جمع، غرورش را زیر پا بگذارد، از هم‌قطارهایش برائت بجوید و خود را گمراه اعلام کند؛ ولی سید نه‌تنها جدا شدن از منافقان را اعلام کرد؛ بلکه به تدریس توابین و بحث با آن‌ها پرداخت.

*****

سیدعلی در زندان و از طریق نامه با حاج‌آقا «بسطامی» (دایی‌رضا) ارتباط برقرار کرد و از درس اخلاق ایشان بهره برد. این ارتباط در بازگشت سیدعلی نقش بسیار مهمی داشت.

*****

پس از دو سال از زندان گرگان به زندان شاهرود و سپس سمنان منتقل شد. برایش حکم اعدام بریده بودند که به خاطر توبه‌اش به حبس ابد تقلیل یافت. بعد از گذشت کم‌تر از چهار سال، با حکم عفو هیأت عفو حضرت امام در پاییز سال 63 از زندان آزاد شد.

*****

آزاد شدن سیدعلی برای رفع سوءتفاهم‌ها در روستا و شهر کافی نبود. خیلی‌ها هنوز میانه‌ی خوبی با سید نداشتند؛ طوری‌که وقتی به پایگاه بسیج میغان می‌آمد، خیلی‌ها اعتراض می‌کردند یا این‌که تحویلش نمی‌گرفتند. سید هیچ‌وقت به این رفتار اعتراض نمی‌کرد؛ حتی وقتی عده‌ای بهش توهین می‌کردند، سکوت می‌کرد، سرش را پایین می‌انداخت و تحمل می‌کرد.

*****

سید دیگر آدم قبلی نبود؛ نماز شبش ترک نمی‌شد، به پدرش کمک می‌کرد و بیش‌تر وقتش را به مطالعه و عبادت می‌گذراند. یک دفترچه‌ی یادداشت تهیه کرده بود و لیست کتاب‌های مورد نیازش را در آن نوشته بود. پول زیادی برای خرید کتاب خرج می‌کرد و بیش‌تر کتاب‌های شهید مطهری را می‌خرید و مطالعه می‌کرد.

*****

پس از شهادت برادرانش «سیدحسین» و سیدرضا که به فاصله‌ی دو روز از یک‌دیگر در عملیات «بدر» به شهادت رسیدند، دیگر آرام و قرار نداشت و بالاخره پس از مدتی به جبهه اعزام شد.

بار آخر من هم همراهش بودم. رفتیم جزیره‌ی مجنون. سید همیشه جلوی در چادر می‌خوابید. بچه‌ها که می‌خوابیدند، می‌رفت در قبری که برای خودش کنده بود و شب را به استغاثه می‌گذراند. یک روز بیدار شدیم و دیدیم پوتین‌هایمان واکس خورده‌اند. همه می‌دانستند کار سید است

*****

سپاه با رفتن سیدعلی به جبهه مخالف بود، نه به دلیل سابقه‌اش در گروهک منافقین؛ بلکه به خاطر شهادت برادرانش. بااین ‌وجود سید دو بار از طریق بسیج به جبهه اعزام شد. بار آخر من هم همراهش بودم. رفتیم جزیره‌ی مجنون. سید همیشه جلوی در چادر می‌خوابید. بچه‌ها که می‌خوابیدند، می‌رفت در قبری که برای خودش کنده بود و شب را به استغاثه می‌گذراند. یک روز بیدار شدیم و دیدیم پوتین‌هایمان واکس خورده‌اند. همه می‌دانستند کار سید است. خیلی هم به مناجات شعبانیه مقید بود.

*****

پس از مدتی اعلام کردند که گردان «کربلا» باید به غرب منتقل شود. دلیل این جابه‌جایی را نمی‌دانستیم تااین‌که دو روز پس از استقرار، فرمانده گردان، «استادحسینی» برنامه‌ی حرکت عراق را به سمت مهران شرح داد و گفت که مأموریت گردان ما توقف این حرکت است.

*****

در پاتک مهران در دو ستون با فاصله‌ی هزار متر از هم در حرکت بودیم. من پشت سر «رضا شاه‌حسینی» می‌رفتم و پشت سرم هم دکتر «علی نادران» بود. ناگهان دیدم که تیر مستقیمی به سر رضا خورد و سرش رفت.

عراق یک چهارلول ضدهوایی روی کانال تنظیم کرده بودند و مدام شلیک می‌کرد. تیر به نخاع «احمد نظری» خورده بود و کنار کانال تکیه داده بود.«رضایی»، فرمانده سپاه شاهرود هم دو پایش قطع شده بود و کنار کانال نشسته بود. مرا که دید، گفت: «من برنمی‌گردم عقب. برایم نارنجک بگذار و برو.»

*****

شهیدی که توبه اش پذیرفته شد

چیزی نگذشته بود که یک خمپاره در نزدیکی‌ام به زمین خورد و ترکش به گلویم خورد. خون زیادی ازم می‌رفت. آتش دشمن سنگین بود و گروهان اول قلع‌ وقمع شده بود. کم‌کم نورافکن‌ تانک‌های عراقی از پشت خاکریز معلوم شدند. استادحسینی دستور عقب‌نشینی داد. گروهان دومی که هزار متر آن‌طرف‌تر، پشت خاکریز مستقر شده بودند، برای عقب‌نشینی ما آتش پوشش آماده کردند. همه عقب نشستند. امیدی به زنده ماندن نداشتم. «محمد عابدینی» آمد و گفت: «برگردیم عقب.» هرچه اصرار کردم که ولم کند، کوتاه نیامد. بالاخره زیر بغلم را گرفت و مرا هم عقب کشید.

*****

سیدعلی را دیدم که آرپی‌جی به دست از کانال بالا آمد، ولی چون زخمی بودم، چیز دیگری ندیدم. آتش تیربار عراقی مانع تحرک گردان شده بود. شنیدم که سید برای خاموش کردن چهارلول به خط دشمن زده بود. سنگر ضدهوایی را منفجر کرده و همان جا به شهادت رسیده بود.

*****

جنازه‌ی سید چندصدمتر جلوتر از بقیه‌ی شهدا پیدا شد؛ درست توی خاکریز عراقی‌ها. چند هفته بعد که مهران را از عراق پس گرفتیم، جنازه‌اش را آوردند. انگار سوخته بود،‌ حالا یا در اثر آفتاب‌ یا این‌که عراقی‌ها رویش آهک ریخته بودند. پدربزرگم حاج سیدعباس با پای برهنه برای تشییع جنازه‌ی سید‌علی آمد. مدام زیر لب می‌گفت: «علی جان! خوش‌آمدی بابا.»

و بدون این‌که شیون و زاری کند، همراه مادربزرگم جنازه‌ی سیدعلی را درون قبر گذاشتند. مادربزرگم کف قبر را با دستانش تمیز کرد. سیدعلی پس از شهادت سیدحسین، سیدرضا و برادرم «محمدرضا»، چهارمین شهید‌ خانواده بود.

*****

سیدعلی سال قبل در کنکور دانشگاه رتبه‌ی خوبی آورده بود. مهر سال 65 عکسش را جزو نفرات برتر کنکور در روزنامه‌ی «اطلاعات» چاپ کردند. سیدعلی پس از زندان ادامه‌ی تحصیل داده و دیپلمش را گرفته بود، ولی کسی نمی‌دانست که کنکور شرکت کرده و قبول شده است.

در همان روزها چند مقاله درباره‌ی سید در روزنامه‌ها چاپ شد؛ از «میقات میغان تا میعاد مهران» و خاطرات دوست هم‌بندیش که به روزنامه‌ی اطلاعات فرستاده بود. وزیر علوم وقت هم تقدیرنامه‌ای برایش فرستاد.

روحش شاد و یادش گرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : ماهنامه امتداد