تبیان، دستیار زندگی
آخرین بار تو مدینه همدیگر را دیدیم. رفته بودیم بقیع. نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.گفتم «چى شده حاجى؟ گرفته اى؟»گفت «دلم مونده پیش بچه ها.» گفت «ببین! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگى خیلى برام سخت شده. خیلى از بچه هایى که من فرمانده شون بودم رفته اند; دیگه
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

45 خاطره از شهید خرازی(2)

آنچه مطالعه می کنید ادامه  45خاطره از خاطرات شهید خرازی در دوران دفاع مقدس است .

برای مشاهده قسمت اول، کلیک کنید.


آخرین بار تو مدینه همدیگر را دیدیم. رفته بودیم بقیع. نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.گفتم «چى شده حاجى؟ گرفته اى؟»گفت «دلم مونده پیش بچه ها.» گفت «ببین! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگى خیلى برام سخت شده. خیلى از بچه هایى که من فرمانده شون بودم رفته اند; دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید مى شن، من مى مونم.» بغضش ترکید. سرش را گذاشت روى زانوهاش.هیچ وقت این طورى حرف نمى زد


شهید حسین خرازی

22-گفتم «بیا ببین چه طور شده؟» یک قاشق خورد. گفت «این چیه دیگه؟» گفتم «دم پختک، مثلاً.» پرید تو سنگر، گفت «بدبخت شدیم رفت! مهمون اومده برامون.» گفتم «خوب بیاد. کى هست حالا؟»

گفت «حاج احمد واعظى و یکى دیگه.» بعد از ریخت و هیکلش گفت و از دستى که ندارد.

حاج حسین خرازى بود; فرمانده لشکر امام حسین.

زیر چشمى نگاهشان مى کردم. کاظمى قاشق دوم را خورده نخورده گفت «مى گن جبهه دانشگاهه، یعنى همین. از وقتشون بهترین استفاده رو مى کنن; آشپزى یاد مى گیرن.»

حاج حسین گفت «چه عیبى داره؟ این جا ناشى گرى هاشونو مى کنن. در عوض مى رن خونه، غذا مى پزن، خانوماشون مى گن به به.»

23-هر کار کرد نتوانست سوار موتورش شود. موتور روشن مى شد، ولى راه که مى افتاد، تعادلش به هم مى خورد. دور زدم رفتم طرفش. پرید ترک موتور، راه افتادیم. شهرک -محل استقرار لشکر- را بمباران کرده بودند.همه جا به هم ریخته بود. همه این طرف و آن طرف مى دویدند. یک جا بدجورى مى سوخت. گفت «برو اون جا.»آن جا انبار مهمات بود. نمى خواستم بروم. داشتم دور مى زدم. داد زد «نگه دار ببینم.» پرید پایین. گفت «تو اگه مى ترسى، نیا.» دوید سمت آتش.فشنگ ها مى ترکیدند، از کنار گوشش رد مى شدند. انگار نه انگار. تخته ها را با همان یک دست گرفته بود، مى کشید.

گفتم «وایستا خودم مى آم.» گفت «بیا ببین زیر اینا کسى نیست؟ فکر کنم یه صدایى شنیدم.» مجروح ها را یکى یکى تکیه مى دادم به دیوار. چپ چپ نگاه مى کردند. یکیشان گفت «کى گفته حاج حسین رو بیارى این جا؟» گفتم «حالا بیا و درستش کن.»

24-رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف مى زدند. پیرمرد مى گفت «جوون! دستت چى شده؟ تو جبهه این طورى شدى یا مادرزادیه؟»

حاج حسین خندید. آن یکى دستش را آورد بالا. گفت «این جاى اون یکى رو هم پر مى کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم براى مادرم.» پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم «پدر جان! تازه اومده اى لشکر؟» حواسش نبود. گفت «این، چه جوون بى تکبرى بود. ازش خوشم اومد. دیدى چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟» گفتم «حاج حسین خرازى.» راست نشست. گفت «حسین خرازى؟ فرمانده لشکر؟»

25-گفت «فلانى! نوشابه ها رو که بردى، به حاج حسین دو تا نوشابه مى دى. یادت نره ها.» گفتم «دوتا؟ حاجى جون بخواد. نوشابه چیه؟» گفت «نه. الآن اومده بود پیش من. پول یکیش رو داد.» گفتم «تو هم گرفتى؟» گفت «هه. فکر کرده اى! مى ذاره نگیرم؟ تازه اولش هم قسم خوردم که به همه مى رسه.»

مى گوید «مگه غیر اینه؟ ما این جا داریم عرق مى ریزیم تو این گرما; آقا، فرمانده لشکر نشستن تو سنگر فرماندهى، هى دستور مى دن.» تحملم تمام مى شود. داد مى زنم «من خودم بلدم قایق برونم ها. گفته باشم یه کم دیگه حرف بزنى، همین جا پرتت مى کنم تو آب، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنى. اصلاً ببینم تو اصلاً تا حالا حسین خرازى رو دیده اى که پشت سرش لُغُز مى خونى؟»

مى خندد. مى خندد و مى گوید «مگه تو دیده اى؟»

26-آخرین بار تو مدینه همدیگر را دیدیم. رفته بودیم بقیع. نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.گفتم «چى شده حاجى؟ گرفته اى؟»گفت «دلم مونده پیش بچه ها.»گفتم «بچه هاى لشکر؟» نشنید. گفت «ببین! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگى خیلى برام سخت شده. خیلى از بچه هایى که من فرمانده شون بودم رفته اند; على قوچانى، رضا حبیب اللهى، مصطفى. یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید مى شن، من مى مونم.» بغضش ترکید. سرش را گذاشت روى زانوهاش.هیچ وقت این طورى حرف نمى زد.

27-تعریف مى کرد و مى خندید «یه نفر داشت تو خیابون شهرک سیگار مى کشید، اون جا سیگار کشیدن ممنوعه. نگه داشتم بهش گفتم یه دقیقه بیا این جا. گفت به تو چه. مى خوام بکشم. تو که کوچیکى، خود خرازى رو هم بیارى باز مى کشم. گفتم مى کشى؟ گفت آره. هیچ کارى هم نمى تونى بکنى.»

مى گفت «دلم نیومد بگم من خرازى ام. رفتم یه دور زدم برگشتم. نمى دونم چه طور شد. این دفعه تا منو دید فرار کرد. حتا کفش هاش از پاش دراومد، برنگشت برشون داره.»

28-برمى گشتیم. دژبان، دم در شهرک، باهاش حال و احوال کرد. یک نگاه به من کرد، پرسید «ایشون با شمان؟» گفت «من با ایشونم.»

29-داماد شده بود. خیلى فکر کردیم برایش هدیه چى ببریم. هدیه ى بهترى پیدا نکردیم; یک مسلسل بود با سیصد تا فشنگ.

30-بَعدِ خواندنِ عقد، امام یک پول مختصرى به شان داد، بروند مشهد، ماه عسل. پول را داده بود به احمد آقا. گفته بود «جنگ تموم بشه. زیارت هم مى ریم.» با خانمش دو تایى رفتند اهواز.

شهید حسین خرازی

31-گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد. گفتم «حسین، بابا! بده من لباساتو مى شورم.» یک دستش قطع بود.

گفت «نه. چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دو تا پا. نیگا کن.»

نگاه مى کردم. پاچه ى شلوارش را تا زد بالا، رفت توى تشت. لباس هایش را پامال مى کرد. یک سر لباس هایش را مى گذاشت زیر پایش، با دستش مى چلاند.

32-گفت «اتوبوس خوبه. با اتوبوس مى ریم.» مى خواستیم برویم مرخصى، اصفهان.گفتم «با اتوبوس؟ تو این گرما؟» گفت «گرما؟ پس این بسیجى ها چى کار مى کنن؟ من یه دفعه باهاشون از فاو اومدم شهرک، هلاک شدم. اینا چى بگن؟ با همون اتوبوس مى برمت که حالت جا بیاد. بچه هاى لشکر هم مى بینندمون، کارى داشتند مى گن.»

33-پست نگهبانى ما شب بود. کنار اروند قدم مى زدیم. یکى رد مى شد، گفت «چه طورین بچه ها؟ خسته نباشید.» دست تکان داد، رفت. پرسیدم «کى بود این؟» گفت «فرمانده لشکر.» گفتم «برو! این وقت شب؟ بدون محافظ؟»

34-رفت یکى یکى روى جنازه ها را زد کنار. پیدایش نکرد. حالا جنازه اش را از من مى خواست.

گفت «باید برى بیاریش عقب.»

نمى توانستم بگویم جنازه ندارد. گفتم «اون جا رو عراقى ها آب انداخته اند. نمى شه بریم بیاریمش.»

35-بچه هاى لشکر خودش هم نبودندها. داد مى زدند «حاج آقا. بدوین.» همین طور خمپاره بود که مى آمد. حسین عین خیالش نبود. همین طور آرام، یکى یکى دست مى کشید روى سر و صورتشان. خاک ها را پاک مى کرد، حال و احوال مى کرد، مى رفت سنگر بعد; آن ها حرص مى خوردند. حسین این قدر آرام بین سنگرها راه مى رود.

36-جاده مى رسید به خط بچه هاى لشکر بیست و پنج.فکر مى کردم «اینا چى جورى از این جاده ى درب و داغون مى رن و مى آن؟» دو طرف جاده پر بود از تویوتاهاى تو گِل مانده یا خمپاره خورده.حسین رفت طرف یکیشان. یک چیزى از روى زمین برداشت، نشانمان داد «ببین. قبلاً کمپوت بوده.»

پرت کرد آن طرف. گفت «همین امشب دستگاه مى آرى، این جاده رو صاف مى کنى، درستش مى کنى.» باز گفت «نگى جاده ى لشکر ما نیست یا اونا خودشون مهندسى دارن ها. درستش کن; انگار جاده ى لشکر خودمون باشه.»

دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم براى مانور; یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچّه ها ببینن چقدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین»

37-با غیظ نگاهش مى کنم. مى گویم «اخوى! به کارت برس.» مى گوید «مگه غیر اینه؟ ما این جا داریم عرق مى ریزیم تو این گرما; آقا، فرمانده لشکر نشستن تو سنگر فرماندهى، هى دستور مى دن.» تحملم تمام مى شود. داد مى زنم «من خودم بلدم قایق برونم ها. گفته باشم یه کم دیگه حرف بزنى، همین جا پرتت مى کنم تو آب، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنى. اصلاً ببینم تو اصلاً تا حالا حسین خرازى رو دیده اى که پشت سرش لُغُز مى خونى؟»

مى خندد. مى خندد و مى گوید «مگه تو دیده اى؟»

38-با قایق گشت مى زدیم. چند روزى بود عراقى ها راه به راه کمین مى زدند بهمون.سر یک آب راه، قایق حسین پیچید روبرویمان. ایستادیم و حال و احوال. پرسید «چه خبر؟»- آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلى وضعیت ناجورى بود. حالا که درست شده، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم، مراقب بچه ها باشیم. عصر که مى شه، مى پریم پایین، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا مى خوریم.»

پرسید «پس کى نماز مى خوانى؟»

گفتم «همون عصرى.»

گفت «بى خود.» بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم.

39-شنیده ایم حسین از بیمارستان مرخص شده. برگشته.از سنگر فرماندهى سراغش را مى گیریم. مى گویند «رفته سنگر دیده بانى.»

- اومده طرف ما؟

توى سنگر دیده بانى هم نیست.

چشمم مى افتد به دکل دیده بانى. رفته آن بالا; روى نردبان دکل.«حسین آقا! اون بالا چى کار میکنى شما؟» مى گوید «کریم! ببین. با یه دست تونستم چهار متر بیام بالا. دو روزه دارم تمرین میکنم. خوبه. نه؟» مى گویم «چى بگم والاّ؟»

شهید حسین خرازی

40-دکتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه.عصر نشده، گفت «بابا! من حوصله ام سر رفته.»گفتم «چى کار کنم بابا؟»

گفت «منو ببر سپاه، بچّه ها رو ببینم.» بردمش. تا ده شب خبرى نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت «من اهوازم، بى زحمت داروهام رو بدید یکى برام بیاره.»

41-گفتند حسین خرازى را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت.از تخت آمد پائین، بغلم کرد. گفت «دستت چى شده؟» دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش.

گفتم «هیچى حاج آقا! یه ترکش کوچیک خورده، شکسته.» خندید. گفت «چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده.»

42-مى پرسم «درد دارى؟» مى گوید «نه زیاد».- مى خواهى مسکن بهت بدم؟ - نه

مى گویم «هر طور راحتى.»

لجم گرفته. با خودم مى گویم «این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمى آد.»

43-ده ماه بود ازش خبرى نداشتیم. مادرش مى گفت «خرازى! پاشو برو ببین چى شد این بچّه؟ زنده است؟ مرده است؟»

مى گفتم «کجا برم دنبالش آخه؟ کار و زندگى دارم خانوم. جبهه که یه وجب دو وجب نیست. از کجا پیداش کنم؟»

رفته بودیم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسین خرازى را دعا کنید.

آمدم خانه. به مادرش گفتم. گفت «حسین ما رو مى گفت؟»

گفتم «چى شده که امام جمعه هم مى شناسدش؟»

نمى دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است

44-دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم براى مانور; یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچّه ها ببینن چقدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین».

بَعدِ خواندنِ عقد، امام یک پول مختصرى به شان داد، بروند مشهد، ماه عسل. پول را داده بود به احمد آقا. گفته بود «جنگ تموم بشه. زیارت هم مى ریم.» با خانمش دو تایى رفتند اهواز

45-همینطور حسین را نگاه مى کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اوّل که آمده بودم، باورم نشده بود. حسین آمد، نشست روبرویش. گفت «آزادت مى کنم برى» به من گفت «بهش بگو»

گفتم «چى رو بگم؟ همینطورى ولش می کنید بره؟»

آرام نگاهم مى کرد. دوباره گفت «بگو بهش».

ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده. حسین گفت «بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فرارى نیست، تسلیم شن. بگه کارى باهاشون نداریم. اذیتشون نمى کنیم.» خودش بلند شد دست هاى او را باز کرد.

افسر عراقى مى آمد; پشت سرش هزار هزار عراقى با زیرپیراهن هاى سفید که بالاى سرشان تکان مى دادند.

کلیپ های مربوط به شهید خرازی را اینجا مشاهده کنید.

روحش شاد و یادش گرامی

فرآوری رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : برگرفته از مجموعه یادگاران کتاب حسین خرازی