تبیان، دستیار زندگی
تازه ازدواج كرده بودیم، كه محمد ساعت 2 نیمه شب مجروح به خانه بازگشت. دلم ریخت. جوان بودم و هزاران آرزو برای زندگی‌ام داشتم. اما محمد مدام یا در جبهه بود یا اگر به شهر بازمی‌گشت تركشی سربی هدیه می‌آورد. نمی‌توانست درست بنشیند، به حالت نشسته نمازش را خواند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شرط ازدواج فرمانده


تازه ازدواج كرده بودیم، كه محمد ساعت 2 نیمه شب مجروح به خانه بازگشت. دلم ریخت. جوان بودم و هزاران آرزو برای زندگی‌ام داشتم. اما محمد مدام یا در جبهه بود یا اگر به شهر بازمی‌گشت تركشی سربی هدیه می‌آورد. نمی‌توانست درست بنشیند، به حالت نشسته نمازش را خواند. اما هنوز حالش بهتر نشده بار سفر بست...


شهید محمد آرمان

سردار شهید محمد آرمان

سال تولد: 1343

محل تولد : جیرفت(روستای دشت کوچ)

محل شهادت : جزیره مجنون

سرایدار مدرسه مرد بد اخلاقی بود که زنش را کتک می زد و او را مجبور می کرد با داشتن چند بچه، مدرسه را هم نظافت کند. محمد از این موضوع با خبر شد،صبح ها زودتر مدرسه می رفت و در تمیز کردن مدرسه به سرایدار کمک می کرد.

***

به نماز بسیار علاقه داشت تا آن جا که شرط دوستی خود با یکی از هم سن و سال هایش را خواندن نماز گذاشته بود. وقتی به مسجد می رفت سعی می کرد دست یک عده را بگیرد و همراه خودش ببرد.کسانی را نماز خوان کرد که هیچ کس از آنها انتظار چنین رفتاری را نداشت.

***

محمّد فرمانده ای فروتن و متواضع بود. ساده و بی آلایش و خودمانی در عین صلابت؛ اقتدار، لیاقت و شجاعت. اگر کسی با عصبانیت و خشم با او برخورد می کرد او با تبسم و چهره ای آرام و خندان به او پاسخ می داد. تاثیرگذاری عجیب و فوق العاده ای روی نیروها داشت. اینها همه به خاطر آن بود که پشتوانه ی محکم معنوی داشت.

***

یک بار که به مرخصی می رود، مادر سرِزمین کشاورزی در حال بیل زدن بوده؛‌ می بیند که دست های مادر تاول زده و از آن ها خون می آید. دست های مادر را می بوسد و روی چشم هایش می گذارد. مادر می گوید من برای سلامتی تو هر بار یک چیزی نذر می کنم. محمّد در پاسخ می گوید: همین آه و ناله ها ونذرهای تو نمی گذارند من شهید شوم.

***

هنگام خواستگاری به دختر مورد نظر گفت: من بچه جبهه و جنگ هستم با جنگ بزرگ شده ام. من باید با کسی ازدواج کنم که مرا درک کند و از رفتن من به جبهه ممانعت به عمل نیاورد. کسی که حتی انتظار شهادت مرا هم داشته باشد.

هنگام خواستگاری به دختر مورد نظر گفت: من بچه جبهه و جنگ هستم با جنگ بزرگ شده ام. من باید با کسی ازدواج کنم که مرا درک کند و از رفتن من به جبهه ممانعت به عمل نیاورد. کسی که حتی انتظار شهادت مرا هم داشته باشد

***

سفارش محمّد به همسرش: من به جبهه می روم. سعی کن همیشه متین و با وقار باشی. برای گرفتن وسایل خانه به هیچ وجه به هیچ ارگان و سازمانی مراجعه نکن. از کسی چیزی درخواست نکن. در نماز کاهلی نشان نده و برای رزمندگان دعا کن.

***

تازه ازدواج كرده بودیم، كه محمد ساعت 2 نیمه شب مجروح به خانه بازگشت. دلم ریخت. جوان بودم و هزاران آرزو برای زندگی‌ام داشتم. اما محمد مدام یا در جبهه بود یا اگر به شهر بازمی‌گشت تركشی سربی هدیه می‌آورد. نمی‌توانست درست بنشیند، به حالت نشسته نمازش را خواند. اما هنوز حالش بهتر نشده بار سفر بست...

هرچه اصرار كردم بمان، قبول نكرد. پدرم گفت: همسرت حامله است حداقل این‌ها را از یاد نبر. در فكر این‌ها هم باش... محمد آرام و خونسرد پاسخ داد: «رفتن دست خودم است.» اما آمدن دست خداست. سعی می‌كنم زود به زود بیایم.

***

زندگی ما ساده و محقر بود، اما من این سادگی و محبت بی‌دریغ محمد را دوست داشتم. وقتی خانه می‌آمد اول به سراغ مادرش می‌رفت. كمی در كارها به او كمك می‌كرد و بعد به من و فرزندش می‌رسید. یادم نمی‌آید در طول زندگی مشتركمان یك‌بار با من تند صحبت كرده باشد.

***

جزیره مجنون

حلال مشکلات بود. اگر راننده نبود، او خودش رانندگی می کرد. اگر کمبود غذا بود، در اسرع وقت به پشت جبهه می رفت غذا می آورد. گاهی نقش امدادگر و یا راننده آمبولانس را ایفا می کرد. همواره در تلاش بود. حتی یک بار خودش گفته بود چهار روز است پوتین از پایم در نیاورده ام و حتی با پوتین نماز خوانده ام.

***

تصمیم گرفت ما را هم به اهواز ببرد. یكی از خانه‌های مقر عملیات كربلای پنج، همه شگفت‌زده او را نگاه می‌كردند. گفت: باخودم عهد و پیمان بسته‌ام كه تا آخر بایستم یا جنگ تمام می‌شود یا من شهید می‌شوم. خانواده‌ی من كه از خانواده‌ی امام حسین (ع) بالاتر نیستند. چه اشكالی دارد این‌ها یك هزارم سختی‌هایی كه آن‌ها دیده‌اند را تحمل كنند.می‌خواهم حتی رضا كوچولوی خودم را بیاورم خط تا صحنه‌ی گرم جنگ را احساس كند.

***

سفارش می کرد رضا را خوب تربیت كن. تا بتواند راه شهدا را ادامه بدهد. بعد از من هم هر راهی كه بهتر می‌دانی همان را انتخاب كن. ولی مواظب بچه باش. تمام این حرف‌ها، آتش بر جانم می‌زد. ولی محمد راست می‌گفت او اهل ماندن نبود و خیلی زود از میان ما رخت بربست و من ماندم و تكلیفی كه او بر دوشم گذاشته بود.

***

می گفت: باید به خدا نزدیک بود و با یاد خدا مبارزه کرد. اگر معنویت و توکل از میان نیروها رخت بربندد، فاتحه ی جبهه و جنگ خوانده است. معتقد بود: مگر غیر از این است که ما برای احیاء امر نماز خواندن می جنگیم. نباید در این کار تعلل و سستی نشان دهیم.

***

پایبندی و ارادت محمّد به ولایت فقیه به حدی بود که می گفت: اگر حضرت امام فتوا بدهند که بچه ها را قربانی کنید تا اسلام زنده بماند و این انقلاب حفظ شود، من راضی هستم.

«روز قبل از شهادتش یك ماشین آورد و گفت: «می خواهیم برویم بیرون!» ما آماده شدیم نزدیكی های بستان، آتش دشمن شدید بود. ما ترسیده بودیم. محمد گفت: « نترس! می خواهم بوی باروت و فشنگ به مشام فرزندم برسد!» همان شب همه دور هم نشسته بودیم محمد كه گویی می دانست این آخرین دیدار است، با یك حالت دیگر و چهره ای نورانی و مظلوم به همه ما و به بچه های خواهرش و رضای خودش نگاه می كرد. صبح زود بلند شد و رفت حمام و گفت: «لباسهایی را كه موقع عروسی پوشیده بودم برایم بیاور.»

***

شهید محمّد آرمان اواخر مرداد ماه 1343 در شهرستان جیرفت به دنیا آمد. پدرش کارگر ساده شهرداری بود که با روزی دوتومان حقوق، زندگی سختی را می گذراند. محمّد سومین فرزند این خانواده ی تهیدست و متدین بود. او دو سال بیشتر نداشت که پدر به خاطر بدهکاری مجبور به فروش خانه شد و به روستای زادگاهش دشت کوچ آمد. محمّد هنوز دوران تحصیل ابتدایی را در جیرفت به پایان نبرده بود که سایه پدر برای همیشه از روی سرش رخت بربست. او کار را با تحصیل گره زد تا نان آور کوچکی برای خانواده اش باشد.

نوجوان بود که شور شیرین انقلاب در رگ شهرها و روستا ها جاری شد. محمّد که در آرزوی چنین روزهایی بود. تمام تلاش و قدرت خود را در مبارزه با سلسله پهلوی گذاشت. وقتی چراغ پر نور انقلاب بر بام ایران زمین روشن شد. محمّد به یکی از آروزهای بزرگش رسیده بود.

او سال اول دبیرستان بود که تانک ها و هواپیماهای دورگه عراقی؛ زمین و آسمان ایران ما را آلوده کردند. آن روزها محمّد به سرعت خود را به خطوط نبرد رساند.

تدبیر، کارآیی و اقتدار او در انجام ماموریت های جنگ، از این نیروی ساده بسیجی، فرمانده ای لایق ساخت که پیچیده ترین مسایل مهندسی جنگ را با درایت و دلسوزی باز می کرد. به همین خاطر مهندسی جنگ لشکر 41 ثارالله به واسطه فرماندهی مانند او، خالق دلاوری های به یاد ماندنی است.

تلاطم آب های جزیره مجنون آخرین گهواره این فرزند جنگ است. او در لا به لای گلبرگ های شقایق آرام گرفت تا فرشته ها تصویر او را در آیینه آسمان تماشا کنند.

زندگی ما ساده و محقر بود، اما من این سادگی و محبت بی‌دریغ محمد را دوست داشتم. وقتی خانه می‌آمد اول به سراغ مادرش می‌رفت. كمی در كارها به او كمك می‌كرد و بعد به من و فرزندش می‌رسید. یادم نمی‌آید در طول زندگی مشتركمان یك‌بار با من تند صحبت كرده باشد

***

«روز قبل از شهادتش یك ماشین آورد و گفت: «می خواهیم برویم بیرون!» ما آماده شدیم نزدیكی های بستان، آتش دشمن شدید بود. ما ترسیده بودیم. محمد گفت: « نترس! می خواهم بوی باروت و فشنگ به مشام فرزندم برسد!» همان شب همه دور هم نشسته بودیم محمد كه گویی می دانست این آخرین دیدار است، با یك حالت دیگر و چهره ای نورانی و مظلوم به همه ما و به بچه های خواهرش و رضای خودش نگاه می كرد. صبح زود بلند شد و رفت حمام و گفت: «لباسهایی را كه موقع عروسی پوشیده بودم برایم بیاور.» با حیرت پرسیدم: «حالا حتماً باید همان پیراهن و شلوار باشد؟» گفت: «بله» حتی زیرپوشی را كه شب عروسی برتن داشت پوشید. موقع خداحافظی رضا را در بغل گرفت و او را حسابی بوسید. من نگاهش می كردم. توی دلم آتش بود و گلویم را بغض سنگینی گرفته بود.

روحش شاد و یادش گرامی

فرآوری : رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع :

کتاب همسفر شقایق

ماهنامه شمیم عشق

سایت هلیل