تبیان، دستیار زندگی
موجود انسانی، چیزهایی در مورد مرگ خودش می داند و این دانستن، تأثیر ملموسی بر زندگی او دارد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مرگ در نگاه موریس بلانشو


موجود انسانی، چیزهایی در مورد مرگ خودش می داند و این دانستن، تأثیر ملموسی بر زندگی او دارد.


مرگ در نگاه موریس بلانشو

مرگ یکی از موضوعاتی است که در تمام آثار بلانشو حضور دارد و تأملاتش را در باب زبان، ادبیات و فلسفه، سامان می‌دهد. بلانشو با تأمل در خصوص مرگ،‌‌ همان سنت فلسفی غرب را پیش می‌گیرد و در واقع همین جاست که او درگیر فلسفه می‌شود.

مرگ، در هر موجود زنده‌ای، قبل از هر چیز، نقطه‌ای در مقابل زندگی است. هر زندگی با تولد و مرگ محدود شده است. با یکی از آن‌ها آغاز می‌شود و با دیگری خاتمه می‌یابد، ولی در مورد موجود انسانی این تضاد و تقابل مابین زندگی و مرگ، صرفاً یک تضاد انتزاعی نیست، بلکه امری ملموس است. به عبارت دیگر، موجود انسانی، چیزهایی در مورد مرگ خودش می‌داند و این دانستن، تأثیر ملموسی بر زندگی او دارد. فلاسفه همواره از این نکته بحث کرده‌اند که رابطه‌ای ضروری، مابین زندگی، آگاهی حقیقت و مرگ وجود دارد. افلاطون، زندگی را وجود روحی حلول کننده، در زمین دانسته است. در نظر او، زندگی قلمرو فانی ظهور است، حال آنکه مرگ به زعم او ـ قلمروی نامیراست که در آن هیچ تغییری در سرشت اشیا رخ نمی‌دهد. در جهان نمود و ظهور، هر چیزی در حال تغییر است. حال آنکه مرگ قلمرو حقیقت است. چرا که آنجا، هر چیزی برای همیشه یک شکل باقی می‌ماند. از طرفی می‌توان، این مطلب را با این واقعیت ملاحظه کرد که: عبارات صادق را به گونه‌ای مستقل از زمان، صادق می‌پنداریم و از طرف دیگر، چه در مسیحیت و چه در سایر مذاهب، حقیقت تنها وقتی مرتبط با خدا و نتیجتاً نامیراست که این قرارداد مستقیم مابین موجود انسانی و حقیقت را مرگ امضا کرده باشد. افلاطون عنوان می‌کند که ویژگی بارز انسان در نیمه حیوان و نیمه خدا بودن است. این نیمه خدا بودن او از ارتباط آگاهانه با مرگ، یعنی‌‌ همان چیزی که حقیقت را به عرصه دانش می‌کشاند، نشأت می‌گیرد. افلاطون در یکی از گفت‌و‌گوهای خود، در مورد چنین آگاهی‌ای از مرگ بحث می‌کند. این گفت‌و‌گو تحت عنوان «فیئدوس» ماجرای روزی است که استاد، سقراط پس از دریافت حکم مرگش، به اتهام گمراه کردن جوانان آتن، در شرف نوشیدن جام شوکران است. سقراط، با نزدیک‌ترین دوستانش پیرامون ارتباطی که فیلسوف بایستی همواره با مرگ داشته باشد، سخن می‌گوید و می‌گوید یادگیری فلسفه در واقع یادگیری مردن و مرده بودن است. مردمان عادی از درک این نکته عاجزاند، چرا که آنان غافل از معنا و مفهوم مرگ هستند، آن‌ها نمی‌توانند ربط فلسفه با مرگ را دریابند، چرا که مرگ در نظرشان، چیزی انتزاعی است که در ‌‌نهایت زندگی رخ می‌دهد. آن‌ها تنها مرگ حیوانات را می‌شناسند و مادامی که این نکته را درنیابند، به‌‌ همان جرگه زندگی حیوانات تعلق دارند و به عنوان یک موجود انسانی، تنها بهره‌ای اندک از تکامل تواناییشان برده‌اند. اما آن مرگ دیگر، که فیلسوف در تکاپوی یافتن آن است، چیست؟ در نظر افلاطون، حقیقت فلسفه دانستن ارتباط با مرگ است، حتی آن لحظه‌ای که بر روی یک صندلی نشسته‌ایم یا بر ستاره‌ای دور دست نگاه می‌کنیم، همه لحظات ما، در خود نشانی از مرگ دارد. همین ارتباط با مرگ است که ما را قادر می‌سازد تا با چیز‌ها ارتباط داشته باشیم و امکانات جهان ما، همه مبتنی بر رابطه ویژه‌ای قرارمی گیرند، که موجود انسانی، با مرگ، در ذهن خود دارد. در جهان تصورات هرچیزی در حال تغییر و دگرگونی مداوم است و به همین خاطر غیرممکن است که چیزی «مشخص و حی و حاضر» آشکار شود. ولی صرفاً به این دلیل که از آن چیز تشخص یافته و ثابت که همواره با خودش یگانه است که در جهانی راستین وجود دارد، که‌‌ همان جهان پس از مرگ و پیش از تولد است. انسان حامل تصویری از آن چیز است، این چیز تشخص یافته و ثابت که افلاطون آن را ایده یا مثل می‌نامد، می‌تواند با قرارگرفتن در بالای همه تصورات و تعبیرات، با چیزی در این جهان یگانه شود. به عبارتی دیگر این‌‌ همان رابطه با مرگ است. که به واسطه آن ما توانایی آن را می‌یابیم که حالتی عینی یا تئوریک نسبت به جهان اتخاذ کنیم. تمام وجود در توانایی فرا‌تر رفتن ما از محیط دور و برمان تشخص یافته است. توانایی‌ای که فیلسوف آن را، استعداد می‌نامد. استعداد اشاره به قدم گذاشتن از حیطه‌ای به حیطه دیگر دارد. هرگونه دانشی از جهان به این توانایی فرا‌تر رفتن از محدوده‌های وجود بی‌واسطه از طریق نفی آن‌ها، بستگی دارد.

از طریق همین آگاهی است که موجود انسانی از محدوده‌های زندگی گامی به آن سو می‌گذارد و به قلمرو الهی مرگ می‌رسد. اکنون می‌توانیم بفهمیم که چرا مرگ فیلسوف با مرگ به مثابه یک اتفاق طبیعی همانند نیست و چرا مرگ فیلسوف در ارتباط با حقیقت است و به استعدادی از زندگی می‌انجامد. به بیانی دیگر، موجود انسانی، نه تنها به مرگ می‌اندیشد بلکه همه وجودش، احساس‌اش شأن و تشخص از مرگ دارد. پس موجود انسانی برخلاف سایر حیوانات که مرگ تنها برایشان رخ می‌دهد چیزهایی هم از مرگ خودش می‌داند. گفتن اینکه موجود انسانی از مرگ خودش خبر دارد، گفتن این است که او همه چیز را پیرامون مرگ خودش می‌داند. به زبان بلانشو: «مرگ و فکر، در محدوده تفکر، ارتباط نزدیکی با یکدیگر دارند، در مردن گویی ما عذر تفکر را از خودمان می‌خواهیم؛ هر فکری می‌رنده است، هر فکری حتی آخرین فکر.»

می‌توان در «اسطوره سیزیف» (sisiyphos) داستانی که به حکم نویسنده و فیلسوف فرانسوی، آلبرکامو نوشته شده است، مثال دیگری در ارتباط با ویژگی رابطه انسانیت با مرگ یافت. بلانشو در کتاب «گفت‌و‌گوی بی‌پایان» خود اشاره خاصی به این داستان می‌کند و آنچنان که توسط کامو، تفسیر شده است، مثال نوعی تلاش فیلسوف برای پیروزی بر مرگ است. این افسانه گویای آن است که چگونه سیزیف به منظور پیروزی و کسب زندگی جاوید، در مرگ، خدایان را فریب می‌دهد. سیزیف که انتظار فروافتادن به جهان زیرین به حکم خدایان را دارد، به همسرش مروپه (Merope) ازضرورت مرگ خودش می‌گوید و اینکه همسرش نباید، نه او را دفن کند و نه مراسم تدفین و درگذشت را اجرا کند. پس از آن الهه جنگ «آرس» زندگی او را می‌ستاند. به محض رسیدن سیزیف به جهان زیرین، «تاناتوس» الهه مرگ از اینکه «مروپه» جسارت کرده و مراسم مرسوم تدفین را به جا نیاورده خشمگین می‌شود. او سیزیف را جهت تنبیه همسرش، به زندگی بازمی گرداند. سیزیف به زندگی بازمی گردد پس نقشه موفقیت آمیز بوده است و از ادعای تاناتوس الهه مرگ و در نتیجه تنبیه همسرش غفلت می‌کند. و برای سالهای بسی زیادتری درجهان، می‌ماند.

به زبان بلانشو: «مرگ و فکر، در محدوده تفکر، ارتباط نزدیکی با یکدیگر دارند، در مردن گویی ما عذر تفکر را از خودمان می‌خواهیم؛ هر فکری می‌رنده است، هر فکری حتی آخرین فکر.»

نکته مهم داستان تنها با مرگ سیزیف روشن می‌شود. تاناتوس او را به جهان زیرین بازمی گرداند و به خاطر عدم فرمانبرداری‌اش محکوم می‌شود که سنگی را تا بالای کوهی ببرد هربار که به قلعه می‌رسد، سنگ پس می‌افتد. این کیفر اوست که بایستی تا ابد تکرارش کند.

به هرحال، این کوشش بی‌ثمر، تصویری از زندگی است. که گویی تلاش در حد و نهایتی مشخص که به مانند تلاش‌های دیگر زندگی، معنایی در فراسویش نیست. همیشه دوباره از سرگرفته می‌شود. مانند کودکی که ادبیات انگلیسی می‌آموزد تا معلم شود و به کودکی دیگر ادبیات انگلیسی بیاموزد. به همانگونه سیزیف، تلاش خود را دوباره و دوباره تکرار می‌کند. درواقع آن زمانی که خدایان می‌پندارند که سیزیف را کیفر داده‌اند، متوجه این نکته نیستند که به او زندگی ابدی را هدیه کرده‌اند.

پس از آن سیزیف دوباره دست به فریب خدایان می‌زند. کامو از اینجا چنین نتیجه می‌گیرد که ما بایستی او را شادمان بدانیم. آنچه که این داستان برای آن مثال آوری می‌کند رابطه انسانی با مرگ است. سیزیف زندگی را تنها ازطریق ارتباطش با مرگ به دست آورد.

حتی زندگی درروی زمین، تنها درسایه دانستن این نکته که زندگی به واسطه استعداد گشوده به مرگ است، می‌تواند سمت وسوی زندگی ابدی داشته باشد و از این پس این ارتباط با مرگ چیزی نیست که تنها به حیطه تئوری محدودشود، ما بایستی فعالانه در جست‌و‌جو و گسترش این رابطه باشیم و دراین معنا می‌توان گفت که ما باید مردن را بیاموزیم.

یادگیری مردن و مرده بودن دراین معنا یعنی در جست‌و‌جوی زندگی کامل بودن، به همین دلیل بلانشو بحث را به داستان «مالده لائوریس بریگه» اثر رایزماریاریلکه می‌کشاند که در آن شخصیت اصلی داستان می‌گوید مردمان کمی آرزوی آن را دارند که مرگ درخور و مختص خودشان را داشته باشند و [به همین دلیل] کم هستند کسانی که زندگی خاص خودشان را داشته باشند. بلانشو دراینجا با توصیف افلاطون موافق است، که آدمی تنها می‌تواند به قیمت ازدست دادن زندگی راستین خود، ازمرگ ممانعت کند و این یعنی اینکه بگوییم مادامی که درکی از زمان که به وسیله محدودشدن عمرمان به وسیله مرگ، نصیب ما شده است، نداشته باشیم، وجودمان در توالی بی‌معنی روز‌ها سپری خواهدشد و زندگیمان از راه یافتن به یک هستی کلی و فراگیر ناتوان خواهدبود.

بلانشو همین موضوع را درکتاب «فضای ادبیات» به بحثی طولانی می‌گذارد و درمورد ایده مرگ اصیلی که فیلسوف را به تفسیر خاصی از زندگی می‌کشاند و پیرامون قدرت ذهن، اندیشیده‌ای (Subject) که برخودش مسلط شده است تمرکز می‌کند و به طورخلاصه به خاطر چنین مهمی است که بلانشو خواهان این است که از این طرز تلقی، یعنی‌‌ همان انسان مسلط بر خودش دور شود.

به این دلیل است که ‌این تسلط یافتن انسان چه برخودش چه بر طبیعت، فیلسوفان را به جست‌و‌جوی توضیحی برای معنای زندگی انسان به خارج از این مفهوم خودمداری ذهن اندیشیده که هدایتگرش قدرت خرد است و جهان برایش گویی تنها انعکاس از خود اوست، کشانده است.

طبیعت هنر و تاریخ و خودجهان، معنا و اهمیت خود را تا به آن حد ازدست داده‌اند که امروز در قرن بیستم، تنها در حیطه‌ای که مطابق با برنامه‌های ما به کارمی آیند و با آن‌ها مطابقت کنند، ظاهرمی شوند. اما ادبیات برعکس چیزی نیست که بتوانیم برآن مسلط شویم و به نسبت از قدرت عجیبی بر ما برخوردار است که ما مجبور به کشف دوباره آن هستیم.

برای درک اینکه چگونه مفهوم مرگ، در نزد بلانشو سر از قدرت عجیب ادبیات، در می‌آورد، بایستی ابتدا توصیفی را که گزارش فلسفی از قدرتی که ذهن اندیشیده در وقت تسلط یافتن بر مرگ به دست می‌آورد، مرورکنیم.

بخش ادبیات تبیان


منبع: مجله‌ی زیزفون- علی فرقانی