تبیان، دستیار زندگی
زمستان بود و هوا سرد. همه جا پر از بر ف بود. مجید و پیام از مدرسه به خانه برمی گشتند. آن قدر توی برف دویدند و بازی کردند تا به خانه مجید رسیدند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

درخت انار و مترسک
درخت انار و مترسک

زمستان بود و هوا سرد. همه جا پر از بر ف بود. مجید و پیام از مدرسه به خانه برمی گشتند. آن قدر توی برف دویدند و بازی کردند تا به خانه مجید رسیدند. مجید در را باز کرد. می خواست به خانه برود که پیام درخت انار توی حیاط شان را دید. با تعجب گفت: «وای پسر... چه جالبه! هنوز انار داره!»

مجید سرش را بر گرداند و گفت: «درخت انارمان را می گویی؟»

پیام گفت: «آره دیگه... همه برگ هایش ریخته؛ ولی هنوز انار داره نگاه کن... روی انارها هم برف نشسته!»

بعد از هم خداحافظی کردند. مجید در را بست و به طرف پله های حیاط به راه افتاد. جلو درخت انار ایستاد و گفت: «راست می گویدها! خیلی قشنگ است!

راستی چرا تا حالا خودم به این دقت نکرده بودم؟»

مجید دوید و داخل اتاق شد. به مادر سلام کرد و گفت: «راستی مامان... این انارهای تو حیاط چقدر قشنگ اند!»

مادر، ناهار مجید را روی میز گذاشت و پرسید: «حالا چی شده که به فکر این انارها افتادی؟»

مجید که جلو پنجره ایستاده بود، گفت: «هیچی ... همین طوری... می خوام شنبه یکی- دو تا از این انارها را برای پیام ببرم. خیلی از اینها خوشش آمده بود.»

مادر گفت: «باشه، حالا بیا ناهارت را بخور.»

مجید همان طور جلو پنجره ایستاده بود که ناگهان گفت: «ا... مامان نگاه کن... گنجشک ها را ببین! دارند انارها را می خورند.»

مادر رفت کنار مجید و جلو پنجره ایستاد. به درخت انار نگاه کرد و گفت: «آره... انارها همه ترک خورده گنجشک ها هم روی درخت می نشینند و حسابی انار می خورند. اگر توی انارها را نگاه کنی. نصف بیشترشان خالی است.»

مجید سرش را خاراند و گفت: «این طوری که نمی شود. باید کاری بکنیم.»

مادر گفت: «چه کاری؟ فقط می توانیم انارها را بچینیم و بخوریم.»

مجید از جلو پنجره کنار رفت. شروع به خوردن ناهارش کرد و در فکر بود.

چند لقمه خورد. ناگهان رو به مادر کرد و گفت: «مامان فهمیدم... برای گنجشک ها تله می گذارم.»

مادر خندید و گفت: «تله؟! اولا گنجشک ها گناه دارند که تله بگذاریم و آن ها را بگیریم. ثانیاً مگر یکی- دو تا هستند؟ هر چقدر آن ها را بگیری، باز گنجشک های دیگری می آیند.»

مجید چند لقمه دیگر پلو و قیمه خورد. به خلال های سیب زمینی توی خورشت، خیره نگاه می کرد. ناگهان از جایش پرید و گفت: « چطوره یک مترسک درست کنیم؟»

مادر با تعجب پرسید: «مترسک؟»

مجید پرید کنار مادر نشست و گفت: «نه مامان ... کجایش سخت است؟»

مجید همان موقع رفت دنبال پیام.

یک ساعت بعد، مجید و پیام در انباری مشغول ساختن مترسک بودند. مادر با یک پیراهن کهنه و یک کلاه سربازی به آنجا آمد و گفت: «این پیراهن بابات به میخ گرفته و پاره شده برایتان دوختمش. این کلاه سربازی را هم پارسال عمویت اینجا جا گذاشته... گفته که لازمش نداره.»

دو ساعت بعد، یک مترسک، توی باغچه وسط برف ایستاده بود. مجید با خوشحالی گفت: «زمستان و تابستان ندارد. ما الان به یک مترسک احتیاج داریم.»

پیام گفت: «دیگر گنجشک ها جرئت نزدیک شدن به درخت انار را ندارند.»

مادر گفت: «آره، ولی گنجشک ها هم گناه دارند. حالا که می ترسند و انار نمی خورند، جلو پنجره برایشان نان ریز می کنم و می ریزم.»

بعد، همه با هم به اتاق برگشتند تا یک چای گرم بخورند.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:365 قصه برای شب های سال

مطالب مرتبط:

بابای مدرسه

راز دخترک بافنده

گردنبند گل گلی

موش کوچولو و آینه

شوخی‌های بابای خسته

شنل قرمزی را گرگ نخورده است

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.