تبیان، دستیار زندگی
قرار شد برای تعطیلات پیش رو، به جزیره برویم. دختر و پسرم، از من و همسرم خواستند که با هواپیما، سفر نکنیم. ماشین مان را برداریم تا بندرگاهی که کشتی های مخصوص انتقال خودرو دارد، برویم
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بلیط های تقلبی

بلیط های تقلبی

قرار شد برای تعطیلات پیش رو، به جزیره برویم. دختر و پسرم، از من و همسرم خواستند که با هواپیما، سفر نکنیم. ماشین مان را برداریم تا بندرگاهی که کشتی های مخصوص انتقال خودرو دارد، برویم و از آنجا تا جزیره روی آب باشیم و دوباره وقتی به جزیره می رسیم ماشین را از داخل کشتی دربیاوریم و همه جای جزیره را بگردیم. پربیراه نمی گفتند. من که حرفی نداشتم. سرجمع با وجود هزینه ی سوخت ماشین و اجاره ی کشتی از پرواز هوایی ارزان تر می شد، علاوه بر این برای من که قرار بود قسمتی از پس اندازمان را برای این سفر خرج کنم بهتر بود. هم هزینه ی بلیط هواپیما را نداشتیم و هم چون دو روز و نصفی در راه بودیم هزینه ی اقامتمان در هتل کمتر می شد و می توانستم با بقیه پس اندازی که کنار گذاشته بودم قلّاب ماهیگیری و کیسه خوابی بخرم که با رفقا، مجردی به ماهیگیری برویم. گفتم که من حرفی نداشتم اشتباه هم از این جا بود وقتی همسرم دید که من سریع قبول کردم سر ناسازگاری گذاشت که همه ی تعطیلات 4 روز است و خسته می شویم و دلش می خواهد تمام 4 روز را داخل جزیره باشد و اصلاً برای ماشین ما که خیلی هم نو و سلامت نبود هوای شرجی ضرر دارد و اگر کشتی غرق شود و ماشین در راه بماند و ... که دیگر این آخری ها اراجیف بود که سر هم می کرد وگرنه دلیل اول و دومش منطقی بود ولی کلاً این امتناع فقط از سر مخالفت با من بود این که من هم خوشحال شدم و او هم می دانست برای چه با نظر بچه ها بی حرف موافقم.

یکی دو روزی گذشت تا من خنگ، بفهمم که زنم می خواهد ثابت کند که الزاماً نظر موافق شوهرش نیست که انجام امر مشترک خانوادگی را ضمانت اجرایی می بخشد. حتی از بچه ها نخواستم که مادرشان را راضی کنند. رفتم و به یکی از رفقا که در آژانس هواپیمایی کار می کرد، سپردم که 4 تا بلیط از بهترین خط هوایی صادر کند، البته جعلی و فقط داخل بلیط ها تاریخ بزند و اسم و مشخصات بچه ها و همسرم و من را بنویسد. قصه را برایش تعریف کردم که می خواهم ببیند که برایش احترام قائل شده ام و وقتی جمع هزینه ی بلیط ها را ببیند و بعد هم که مثلاً، الکی، زنگ بزنم برای 4 روز هتل رزرو کنم و سرجمع قیمت ها چشم هایش را چهار تا کند، خودش کوتاه می آید و به سفر زمینی و دریایی مان رضایت می دهد. مهم این بود که رضایت بدهد وگرنه در تمام طول مسیر از دست غرهایش در امان نمی ماندیم. بلیط ها را که نشانش دادم، سعی کرد هیچ نشانه ای که در مخاطبش آگاهی ایجاد کند، بروز ندهد. خیلی عادی پذیرفت، بحثی هم نکرد امیدوار بودم وقتی بچه ها باخبر می شوند، جنجالی به پا شود و کودتای فرزندان، شرایط را به نفع من رقم بزند. اما بچه ها فقط ناراحت شدند و هیچ مقاومتی نکردند. آن ها هم با دیدن بلیط ها جنگ را مختومه و البته برای خودشان باخته تلقی کردند. تاریخ شروع تعطیلات و طبیعتاً آغاز سفر ما برای 5 روز بعد بود و 2 روز از صادر شدن بلیط های قلابی می گذشت و تغییری در تصمیم همسرم یا مبارزه ای از طرف بچه ها دیده نمی شد. فقط من بودم که با خودم کلنجار می رفتم. نگران بلیط ها نبودم نگران این که آبروی رفیقم در آژانس محل کارش برود یا داخل فرودگاه معلوم شود که بلیط ها تقلبی است. کار به آنجا نمی کشید. آماده بودم که تا پای جان بایستم که روز سفر پایمان به فرودگاه نرسد. فقط وجدانم در مورد بچه ها کمی معذب بود، همسرم حقش بود. این خودکامگی اش هر چند که با آگاهی درمان نمی شد، دست کم باد بینی غرورش کمی می خوابید. باید کم کم شروع می کردم، مقدمه چینی و زمینه سازی لازم داشت. دو روز دیگر هم گذشت و حالا سه روز مانده بود به تاریخ پرواز بلیط های قلابی.

از کار که برگشتم، لباسم را که عوض کردم رفتم و خود را انداختم روی تخت و چپیدم زیر لحاف .چند دقیقه ای گذشت و خبری از کسی نشد. نه بچه ها و نه همسرم. زمان خوبی را انتخاب نکردم ساعت پخش سریال محبوب بچه ها بود و همسرم پای تلفن با خواهرش در مورد دخترخاله ی کوچکشان تحلیل روان شناختی می دادند و از همسری که بیست سال بزرگتر بود و به تازگی در میهمانی دیشب منزل خاله جان فقط عکسش را دیده بودند اظهار نظر می کردند.خواهر زنم ناراحت بود  که هنوز هیچی نشده قرار است برای تعطیلات سفری به جزایر تفریحی داشته باشند.

در فکر این بودم که فاز دوم بعد از شکست فاز اول در نقشه ی ناکامی سفر هوایی چه می تواند باشد، که همسرم برای گفتن مارک کیف آخری که خریده بود وارد اتاق شد من را که در خودم و لحاف پیچیده بودم دید و پرسید که سرما خورده ام؟ فی الفور از جا جستم و به حالت تهوع و با صداهای نامأنوسی که برای ذهن مکار خودم هم جالب بود به سمت دستشویی حمام دویدم.

در فکر این بودم که فاز دوم بعد از شکست فاز اول در نقشه ی ناکامی سفر هوایی چه می تواند باشد، که همسرم برای گفتن مارک کیف آخری که خریده بود وارد اتاق شد من را که در خودم و لحاف پیچیده بودم دید و پرسید که سرما خورده ام؟ فی الفور از جا جستم و به حالت تهوع و با صداهای نامأنوسی که برای ذهن مکار خودم هم جالب بود به سمت دستشویی حمام دویدم. اِنقدر عق زدم که واقعاً حالم بد شده بود. دیگر تمام خانه در تشنج خبر بیماری من قرار گرفت. همسرم، تلفن را قطع کرد و بچه ها شگفت زده و خبردار جلوی در دستشویی ظاهر شدند.

چه شانسی!از این بهتر نمی شد، گرمای زیر پتو واقعاً حالم را بد کرده بود و عق زدن ها با اتفاق تکمیل کننده ای همراه شد هر چند که هر سه تایشان از دیدن نتیجه ی صداها و همان اتفاق بدبوی مشمئزکننده چندششان شد و صحنه را ترک کردند ولی فاز دوم نوید پیروزی پروژه را می داد. فقط حیف که کلاً سفرمان تعطیل می شد. بعد از خروج غرورآفرین از دستشویی که این غرور پیروزی را به کسی جز کودک و پدر (بالغ) و پدربزرگ (والد) درونم نشان ندادم ولی بازار توجه و نوازش و تعجب گرم گرم بود.

بلیط های تقلبی

فردا و پس فردایش سر کار نرفتم و فقط 24 ساعت به پرواز قلابی مانده بود. حتی اگر همسرم به پس دادن بلیط ها رضایت می داد و قرار می شد ، سفرمان زمینی و دریایی باشد، هتل رزرو نکرده بودم. دیگر باید می پذیرفتم که سفر کلاً تعطیل بود ولی جفای بزرگی به بچه ها شده بود. همسرم که حقش بود. چرا؟ چون 24 ساعت مانده به پرواز هم چیزی نمی گفت بلند شد چمدان های خودش و بچه ها را بست و در آرامش کامل گفت که اگر تا فردا بهتر نشدم آن ها می روند و از مادرم می خواهد که برای پرستاری من بیاید. این سه روز آنقدر داروی ضد تهوع و ضد مسمومیت خورده بودم که به واقع مریض شده بودم. یواشکی به دوست آژانس هواپیمایی زنگ زدم و اوضاع را گفتم و پرسیدم که امکان صدور بلیط واقعی هست یا نه؟ گفتم که در اولین فرصت هزینه ی بلیط ها را می پردازم با این که مطمئن بود دیگر هیچ پروازی جای خالی ندارد ولی قول داد که پی گیری می کند چند دقیقه بعد خبر داد که باید به فکر راستگویی باشم و تحول جدیدی در مراودات زناشویی ایجاد و شاید هم برای پیامدهای این حرکت ناجوانمردانه که البته مذبوحانه باقی ماند خودم را آماده کنم. آن شب را خوابیدم به مدد قرص هایی که از قبل در خانه بود و آمپولی که آخر شب در نسخه ی غیرعلمی پزشک معالجم زدم.

روز بعد که در واقع روز عزیمت خیالی مان بود، بچه ها قبراق و سرحال بودند و همسرم لبخندهای خاصی می زد. من در آن حال لبخندهایش را نوعی اعلام موضع جدید در تصمیمات آینده ی زندگیمان تلقی کردم. ساعت پرواز 3 عصر بود و باید یکساعتی زودتر آنجا می بودند و خودم را آماده می کردم که لحظه ی رفتنشان همه چیز را با سربلندی بگویم و از وجود دروغگوی سابقم اعلام برائت کنم و خودم را تسلیم در برابر قانون و مجازات همسر و فرزندانم بدانم.

از آنجا که ذهن وسوسه گر به این سادگی، اجازه ی تحول نمی داد ، تصمیم گرفتم بلیط ها را پیدا و معدوم کنم شاید امیدی به حفظ آبرو باشد. همسرم که تکاپوی مرا دید چیزی نگفت عصبانی گفتم پس این بلیط ها کجاست؟ گفت پیش منه! بلیط ها رو میخوای چیکار؟ گفتم من هم میام. گفت: با این حالت؟ گفتم خوب میشم بلیط ها رو کجا گذاشتی؟ گفت بلیط جعلی به چه درد می خوره ؟پنج روز پیش انداختم دور. ما هم با ماشین می ریم. تو هم اگه می خوای می تونی بیای گفتم ولی هتل رزرو نکردم گفت که اون رو هم میدونه و ترتیب رزرو هتل رو هم داده.

روزی که با خواهرش حرف می زده وقتی می فهمه که دختر خاله و همسرش تو همون روز ها به جزیره میرن برای این که هم سفرشون بشه تصمیم می گیره که ساعت بلیط ها رو تغییر بده ولی وقتی به آژانس میره...

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان