تبیان، دستیار زندگی
ژه ژه یک اژدها بود؛ یک اژدههای کوچولو که توی یک غار بالای تپه زندگی می کرد. وقتی ژه ژه از جشن پایین تپه خبردار شد، از غار بیرون آمد. یک سبد قارچ چید تا با خودش به جشن ببرد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ژه ژه دعوت نبود

ژه ژه دعوت نبود

ژه ژه یک اژدها بود؛ یک اژدههای کوچولو که توی یک غار بالای تپه زندگی می کرد. وقتی ژه ژه از جشن پایین تپه خبردار شد، از غار بیرون آمد. یک سبد قارچ چید تا با خودش به جشن ببرد.

توی راه، خرس را با یک ظرف عسل دید. ژه ژه گفت: داری می ری جشن؟ بیا با هم بریم.

خرس نگاهی به ژه ژه انداخت و گفت: تو که دعوت نیستی!

ژه ژه پرسید: چرا دعوت نیستم؟!

خرس جوابش را نداد و رفت. ژه ژه با خودش گفت: خرس یک چیزی می گه، نباید اهمیت بدم.

راه افتاد. خرگوش یک دسته هویج توی دستش گرفته بود و روی تپه ورجه وورجه می کرد. ژه ژه با خوشحالی گفت: داری می ری جشن؟ بیا با هم بریم.

خرگوش گفت: مگه تو هم دعوتی؟!

ژه ژه گفت: نیستم؟!

خرگوش گفت: نه که نیستی!

و از آن جا دور شد. ژه ژه ناراحت شد. میمون در حالی که پشتک می زد، از کنارش رد شد. توی دست میمون یک شاخه ی موز بود. ژه ژه گفت: منم با تو بیام به جشن؟

میمون زد زیر خنده و گفت: اینو باش! کی تو رو دعوت کرده؟!

ژه ژه گفت: منو دعوت نکردن؟!

میمون همان طور که پایین می رفت، گفت: نه!

ژه ژه گفت: چرا؟

قورباغه که پشت سرش بود، گفت: ممکنه آتش به پا کنی، اون وقت جشنمون خراب می شه.

ژه ژه غمگین ایستاد. گفت: اما من آتش به پا نمی کنم.

قورباغه گفت: هر چیزی ممکنه.

توی دل ژه ژه پر از غصه شد. دلش برای خودش سوخت. دلش پر از آه شد.

همه ی حیوان ها پایین تپه جمع شدند. ژه ژه روی تپه نشست. از آن بالا جشن شان را می دید و سر و صدای بازی و خنده شان را می شنید. دلش می خواست نزدیک آن ها باشد. با خودش گفت: یک کم می رم پایین تر. این جوری بهتر می بینم.

پایین رفت. به سبدش نگاه کرد. پر از قارچ بود. با خودش گفت: این قارچ ها برای من خیلی زیاده، بهتره نصفش را به اونا بدم.سبدش را برداشت، چند قدم به طرف پایین تپه رفت.

 میمون او را دید، داد زد: آهای ژه ژه! مگه نگفتیم تو دعوت نیستی؟!

خرس گفت: زودباش از این جا برو!

ژه ژه خواست حرفی بزند؛ نتوانست. قورباغه گفت: برو دیگهً

ژه ژه سبدش را زمین گذاشت. کمی از تپه بالا رفت. توی دلش پر از آه بود. شکمش باد کرده بود. دلش بیش تر سوخت. آه مثل دودی توی دلش پیچید. کم کم از دلش بالا آمد. به گلویش رسید. گلویش سوخت. گلویش داغ شد. بدجوری سوخت. هیچ وقت حالش این قدر بد نشده بود. نشست. شکمش را گرفت. آه داغی گلو و زبانش را سوزاند. نمی خواست آه بکشد. آه توی دهانش جمع شد. دستش را دم دهانش گرفت. دهانش را فشار داد تا باز نشود. دهانش بدجوری سوخت. دیگر طاقت نیاورد. آن را باز کرد؛ باز باز

هوف ف ف ف ف ف

آه کشید. آه ژه ژه آتش بود. آتش از دهنش ریخت روی بوته های خار و علف. آتش خارها و علف های تپه را سوزاند و پایین رفت.

چشم حیوان ها به آتش افتاد. جیغ کشیدند. خوراکی هایشان را ول کردند و پا به فرار گذاشتند. جشن به هم ریخت و همه به خانه هایشان برگشتند.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:سروش کودکان

مطالب مرتبط:

انگوری و خاله پیش‌پیش

بابای مدرسه

عروسک مهربون

راز دخترک بافنده

گردنبند گل گلی

بزغاله خجالتی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.