خاطره منتشر نشده از صیاد شیرازی
میگفت، از ستاد بیرون آمدم و پوشههای چکلیستِ1 بازرسی یگان دستم بود. یکراست به فرودگاه رفتم و با اولین پرواز خودم را به غرب رساندم. فردا حوالی ظهر به مقر نیروهای ایشان رسیدم، از هرکس سراغش را گرفتم، میگفت، معلوم نیست کجاست، اما هرجایی که باشد، برای نماز ظهر خودش را میرساند.
تا ظهر و موقع اذان مقداری از بازرسیها را که به حضور و پاسخهای این شهید سرافراز نیاز نداشت، انجام دادم و كمی از چکلیستها را پر کردم. اذان گفتند. اللهاکبر... نمیدانم چرا همیشه با شنیدن بانگ اللهاکبر در خودم فرو میروم... خدا بزرگتر است... بزرگتر از چی؟... و باز خودم پاسخ میدادم که بزرگتر از هرچه که جلوی او قرار بگیرد؛ هرچه که در فهم و وهم بیاید یا نیاید، یعنی الله، اکبر است از...
و آنگاه بندهی این خدا بودن و برای این خدا جهاد کردن، چهقدر متفاوت است با بنده خداهایی که ما برای خودمان ساختهایم و هر لحظه به رنگی و شکلی خدایی میکنند و از همه جالبتر اینکه از نفس خودمان فرمان میگیرند... یا للعجب!
بیاختیار یاد حرفهای ابراهیم افتادم که پیش از عملیات «والفجر مقدماتی» توی سنگر جمعمان کرده بود تا مثلاً توجیه شویم. آنوقت تا خود سحر برایمان حرف زد... از خدا، خدای واقعی، خدایی که بزرگتر است از... از بندهی خدا شدن و راه بندگی و حتی از آینده جا ماندن و جا ماندهها هم گفت که نفهمیدم تا اینکه دیدم و آه حسرت کشیدم و... بماند.
در افکارم غرق بودم که دیدم وسط حسینیهی مقر ایستادم و صیاد هم بهعنوان پیشنماز در جلوی صفها نشسته است.
بندهی خدا، - راوی این خاطره - همینطور مشغول بازگویی خاطره بود و من با شنیدن کلمات حسینیه و نماز، پرواز کرده بودم به ظهر، به عطش، به عاشورا، به نماز... حسین!
چه جلوهای به جان یارانتش کرده بود که جسمشان را آماج تیرها کردند تا نماز، حسینی اقامه شود! آن یکی را ببین، صورتش از هر طرفی که تیر میآید، جلو میبرد تا تیر به چشمش بخورد!
راستی چه رمزیست در چشم تیر خورده که حتی قمر بنیهاشم(ع) هم نتوانست از نشستن تیر به چشمهای خداگونهاش طمع ببرد و... ای وای بر من! نکند فقط چشمهای به خون نشسته از تیر، لایق دیدار حضرت امابیها(س) هستند... نکند در قیامت حضور فاطمه(س) در محشر تنها همین صورتهای گلگون و چشمهای تیرخورده باشند که به زیر افتاده و مشغول تماشای خاک نیستند...
ای کور شوی شاعر مجنون تماشا / حرمت مشکن فاش مکن سرّ گران را
تیر اول نشست توی تنش | |
مردی آمادهی سفر شده است | |
او كه در چند متری مولا | |
عاشقانه بر او سپر شده است | |
تیرها سمت او نمیرفتند | |
او، ولی روبه تیرها میرفت | |
زیر لب یا حسین(ع) میگفت و ... | |
رو به پایان ماجرا میرفت | |
او هنوز ایستاده؛ مثل هنوز | |
سیزده چوبِ تیر در بدنش | |
چشمهایش هوای مولا داشت | |
لحظههای پرندهتر شدنش | |
عرق و خون گرفت از چشمش | |
«اوفیتُ...» به تو وفا كردم؟ | |
تیرها مینشست بر بدنم | |
من شما را فقط دعا كردم | |
پلكها را گشود آهسته | |
پیش چشمانش آفتابی شد | |
سربه زانوی او نهاد آرام | |
همه جا سرخ و سبز و آبی شد2 |
راستی چه رمزیست در چشم تیر خورده که حتی قمر بنیهاشم(ع) هم نتوانست از نشستن تیر به چشمهای خداگونهاش طمع ببرد و... ای وای بر من! نکند فقط چشمهای به خون نشسته از تیر، لایق دیدار حضرت امابیها(س) هستند... نکند در قیامت حضور فاطمه(س) در محشر تنها همین صورتهای گلگون و چشمهای تیرخورده باشند که به زیر افتاده و مشغول تماشای خاک نیستند...
ای کور شوی شاعر مجنون تماشا | |
حرمت مشکن فاش مکن سرّ گران را |
انگار صدای حضرت روحالله بود که دستم را گرفت و به شرح دعای سحر و پرواز در ملکوت خودش برد و به اشاره که، حسین(ع) یعنی نماز... نه اینکه نماز حسینی است، بلکه نماز حسین است... و این پیرهنی است که جان خون خدا را پوشانده، بیچاره و کور آنکه خیال کرد این جانِ شرحهشرحه را بی پیرهن، هبه هر عابر مجنون خواهند کرد ...
روحالله بود که به اجمالی از جمال اشارتم کرد که: فهمیدی چرا گفتم زمین از کربلا پهن شده...؟
تو چه کردی ای امام خمینیِ حسینی که حالا و از پس قرنها دوباره حسینیه، مسجد شده است و شهیدان تا چندی دگر مصلین... حق است که حیدر از جگر بکشم...
به صدای بلند حق که کشیدم به خود آمدم و دیدم که روایت خاطرهگو از اقامهی نماز و صحبت راوی با فرماندهی غریب قصه گذشته و فرمها و چک لیستها پر شدهاند که ناگهان...
صیاد که آثار غم غریبی تمام پیشانیِ بلندش را گرفته بود، مچ دستم را گرفت و گفت: دنبالم بیا... تقریبا مرا بهدنبال خودش میکشید، انگار مصمم شده بود که حرفی را بشنوم و واقعهای را ببینم...
آنقدر رفتیم تا از منطقهی مقر کاملاً دور شدیم و دیگر چیزی از مقر نمیدیدیم، وقتی به جایی رسیدیم که گودالمانند بود، لحظهای ایستاد و به درون گودال نگاه کرد... گل از گلش شکفت و انگار که محبوبی را ملاقات کرده باشد، دستم را رها کرد و در سراشیب گودال قتلگاه... چه میگویم، گودال پایین رفت تا به مرکزش رسید و مثل مجنونی که به لیلا رسیده باشد، خاک سجده را در آغوش کشید و صدای عرشیِ گریههایش تمام گودال را پر کرد...
مات و مبهوت نگاهش میکردم و قدرت هیچ حرکتی نداشتم، شده بودم مثل عصر عاشورا و خیمهی سوزان که متحیر و مات نگاه میکردم و تازه با غروب آفتاب اشکهای حسرتم جاری میشد...
پس از ساعتی که به سجدههای گریهآلود و مناجات غریب این ابَرمرد گذشت، من متحیر از دلیل انتخابم برای تماشا مانده بودم... سر برداشت و با صورتی که اشک و خاک در آن به هم شده بودند و شبیه صورتهای گِلزدهی عاشقان حسین(ع) در ظهر عاشورا شده بود، نگاهم کرد و با نگاهش مرا به خود خواند...
دستم را گرفت و گفت: به خدا قسم که اینطور به هیچ کجا نمیرسیم.
دستم را گرفت و آرام کنار خودش نشاند و گفت برو و کارت را به پایان ببر و هیهات که از آنچه دیدی تا من زندهام چیزی بگویی.اما بدان که دلیل آمدنت و مبنای طرح این سؤالات این بوده که اثبات شود این نیروها و این یگان، لیاقت و توانایی انجام مأموریت و جهاد در راه خدا را ندارند...
و وقتی دید از فرط حیرت و تعجب مثل دیوانهها نگاهش میکنم لبخند مهربانی زد و گفت: اصلا فهمیدی برای چه از تهران به اینجا آمدی؟ و اصلاً فهمیدی که این چکلیست بازرسی و سؤالات بر چه مبنایی طرح شده؟ ... حیرتم بیشتر شد...
دستم را گرفت و آرام کنار خودش نشاند و گفت برو و کارت را به پایان ببر و هیهات که از آنچه دیدی تا من زندهام چیزی بگویی. (دِین سنگین امانتداری و سکوت را به گردنم گذاشت.) اما بدان که دلیل آمدنت و مبنای طرح این سؤالات این بوده که اثبات شود این نیروها و این یگان، لیاقت و توانایی انجام مأموریت و جهاد در راه خدا را ندارند...
گفت خدا... راستی کدام خدا منظورش بود... الله اکبر
سالها گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت و این سرِ غریب در دل من به چاه افتاده بود، تا اینکه با همین چشمهای بارانی دیدم که حضرت ولی مقابل تابوتش زانو زد و تابوت را بوسید...
شنیدهام كه فردای روز تشیع موقع سحر حضرتش را دیدهاند كه برای زیارت آمده و گفته بودند كه:
دلم برای صیادم تنگ شده بود...
چه خوش صید دلم كردی
بنازم چشم مستت را...
و این بود راز گریههای غریب صیادی که اللهاکبر را میپرستید و بنده بود و...
الله اکبر الله اکبر چه قد و بالایی
الله اکبر الله اکبر چه چشم زیبایی
صل الله علیک یا ساقی العطاشا، یا حامل لواء کرب بلا، یا قمر العشیره، یا کفیلالزینب(س) یا ابالفضل العباس(ع).
پینوشت:
(1) چک لیست به مجموعهای از سؤالها و شیوهنامههای بازرسی است که بازرس برای انجام صحیح و دقیق فرآیند بازرسی و نتیجهگیری از آن استفاده می کند.
(2) عبدالرضا كوهمال جهرمی.
منبع : ماهنامه امتداد