تبیان، دستیار زندگی
خبر كوتاه بود و جانكاه؛ جانباز 70درصد حاج سید اسداله طباطبائی نیا كه پس از گذشت 28سال جانبازی و ایثار با تحمل درد و رنج های فراوان به درجه رفیع شهادت نایل آمد و در آخرین دوشنبه آذر ماه سال جاری در حسن آباد ری به دل خاك آرمید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهادت یک جانباز بعداز200عمل جراحی

به یاد جانباز سید اسداله طباطبایی كه پس از 28سال درد پر كشید


خبر كوتاه بود و جانكاه؛ جانباز 70درصد حاج سید اسداله طباطبائی نیا كه پس از گذشت 28سال جانبازی و ایثار با تحمل درد و رنج های فراوان به درجه رفیع شهادت نایل آمد و در آخرین دوشنبه آذر ماه سال جاری در حسن آباد ری به دل خاك آرمید

شهید سید اسداله طباطبایی

خبر كوتاه بود و جانكاه؛ جانباز 70درصد حاج سید اسداله طباطبائی نیا كه پس از گذشت 28سال جانبازی و ایثار با تحمل درد و رنج های فراوان به درجه رفیع شهادت نایل آمد و در آخرین دوشنبه آذر ماه سال جاری در حسن آباد ری به دل خاك آرمید.

تنها یك روز از تشییع پیكر مطهرش می گذشت كه راهی حسن آباد شدم. منطقه ای مسكونی- صنعتی در 30كیلومتری جاده تهران- قم.

با استقبال گرم خانواده شهید مواجه می شوم. در اتاقی نسبتاً بزرگ می نشینم و با یكی از اعضای خانواده شروع به حرف زدن می كنم.

كم كم سر و كله بقیه هم پیدا می شود و برای خودم هم جالب و هم تعجب آور است. به یك ساعت نرسیده دیگر در اتاق جایی نمانده و تعداد افراد هم از دست من در رفته است! احتمالاً 40نفری می شوند. مادر و همسر، دو دختر و یك پسر، دو خواهر و یك برادر، بستگان و همرزمان شهید و البته همسایگان.

آنچه در ادامه می خوانید ماحصل گفته های این جمع گرم و صمیمی در واپسین شب های پائیزی است.

¤¤¤

حاج سیداسداله طباطبائی نیا فرزند سیدعبدالله سال 1340 در منزلی در میدان شوش به دنیا آمد. وی فرزند دوم خانواده ای مذهبی بود.

ایشان تحصیل در مقطع راهنمایی را ادامه می داد که در آن زمان پدر و عموی سیداسداله به علت شركت در تظاهرات و داشتن رساله امام خمینی(ره) از كارشان بیكار و از شهر تبعید شدند، از آنجایی كه اصالتاً متعلق به روستای خانلق از توابع حسن آباد بودند به این شهر كوچ كردند. وی پس از ساكن شدن در حسن آباد درحال گذراندن دوران دبیرستان بود كه انقلاب اسلامی پا گرفت و ایشان به همراه چند تن از دوستان خود در به ثمر رسیدن نهال انقلاب اسلامی تلاش و كوشش بسیار كردند تا اینكه زمان سربازی وی فرارسید و در تیپ تكاور ذوالفقار مشغول خدمت شد. پس از اتمام خدمت، نامه ای به خانواده اش فرستاد كه بعد از انجام یك عملیات دیگر و رفتن به كربلا، به تهران بازمی گردیم، همان والفجر 1 بود كه با برادر دیگرش سیدنصراله در عملیات شركت می كنند و نصرالله شهید و او از ناحیه سر و صورت مجروح می شود.

تا اینكه زمان سربازی وی فرارسید و در تیپ تكاور ذوالفقار مشغول خدمت شد. پس از اتمام خدمت، نامه ای به خانواده اش فرستاد كه بعد از انجام یك عملیات دیگر و رفتن به كربلا، به تهران بازمی گردیم، همان والفجر 1 بود كه با برادر دیگرش سیدنصراله در عملیات شركت می كنند و نصرالله شهید و او از ناحیه سر و صورت مجروح می شود

شب واقعه

درباره چگونگی مجروحیت پر ماجرای سید روایت گوناگون است. خانواده شهید برای آنكه روایتی مستند و صحیح ارائه كنند فیلمی را در اختیارم می گذارند كه در آن سید از زبان خود ماجرا را این گونه شرح می دهد: سال 63 در عملیات والفجر یك بود كه شب عملیات سربازها از بسیج دفاع می كردند یعنی طوری بود كه یك سرباز بود و یك بسیجی، من مسئول عقیدتی سیاسی گردان بودم. بین ساعت 12 تا یك شب بود كه رفتیم جلو، عملیات لو رفته بود و هنگامی كه به 50-60متری رسیدیم ما را به رگبار بستند و كسانی كه جلوی ما بودند همگی شهید شدند چون تیربارچی ما را هدف گرفته بود و می زد. من كه آرپی چی زن بودم بلند شدم و تیربارچی را زدم تك تیراندازها همان زمان دستم را زدند و آرپی چی به زمین افتاد و دیدم دست چپم دیگر كار نمی كند آمدم عقب یك سنگر بود همان طور كه برای بچه ها كمك می طلبیدم یك تیر دو زمانه به لب بالایم زدند و در دهانم منفجر شد صورتم از هم پاشیده شد چشم چپم بیرون زد و استخوانم همه بیرون ریخت تكه های خود فشنگ در گلویم ماند با این حال بیهوش نشدم آمدم عقب تر همان جا كه آمدم چند تا گلوله خوردم تا به سمت بچه ها برسم 8، 9بار گلوله خوردم و هر بار فقط می گفتم «آخ» و می رفتم، همه داخل شیار بودند من را سریع به آمبولانس رساندند و كمی كه حركت كردیم وسط راه آمبولانس را زدند و چند تا معلق خورد، ماشین های درحال تردد ایستادند. من یك گوشه بودم و حس می كردم فریاد می زنم، اما كسی صدایم را نمی شنید. در آخر مرا به همراه مجروحین دیگر به بیمارستان صحرایی منتقل كردند. در آنجا هنوز من همه چیز را می دیدم و می شنیدم تا اینكه بیهوشم كردند. پس از آن به بیمارستان اهواز منتقل شدم و بعد سوار هواپیمایمان كردند و به تهران آوردند. خودم فكر می كردم سطحی مجروح شدم و بهبود پیدا می كنم به همین دلیل نمی خواستم خانواده ام مطلع شوند. پرستاری آمد و گفت اگر به خانواده ات اطلاع ندهی ممكن است كه همین جا شهید بشوی. كاغذ و قلم آوردند و من شماره تلفن منزل را نوشتم و خانواده ام آمدند. ابتدا فكر می كردند برادرم مفقود شده كه من برایشان نوشتم كه شهید شده است تا بی جهت دنبال برادرم نگردند. در این مدت پدرم همیشه پرستاری ام می كرد و بعد از او نیز مادرم پرستار من بود بنده را حدود یك سال به آلمان فرستادند و بعد از آنكه آنجا چندین عمل روی صورتم انجام دادند و نتیجه نداد، ما را به ایران آوردند دوباره به اتریش فرستادند و برگشتم اما در آخر نتیجه ای نداد. گذشت و بنده راضی هستم و خدا را شكر می كنم. خیلی دلم می خواهد در ایران مردم وقتی امثال ما را می بینند درك كنند و متوجه باشند كه این عزیزان هم در معاشرت با مردم اذیت نشوند.»

شهید سید اسداله طباطبایی

نماز اول وقتش ترك نمی شد

ایشان خیلی صبور و مهربان بودند بخشندگی ایشان زبانزد همه بود. خیلی خانواده دوست بود و هیچ گاه با فرزندانش حتی بلند حرف نمی زند، صله رحم را ترك نمی كرد. همیشه جویای احوال همه بود و غم خوار، غریب و آشنا بود. هركس هر مشكلی داشت به حاج اسداله می گفت، هركاری كه می توانست انجام می داد و مشكلات همه را درحد وسعش حل می كرد. نماز اول وقتشان ترك نمی شد. سعی می كرد همیشه نماز را به جماعت بخواند. حتی در هفته آخر كه حالشان مساعد نبود به نمازش اهمیت فراوانی می داد، یكی از اعضای خانواده می گوید در لحظه های آخر قبل از رفتن به بیمارستان حاج سیداسداله از دخترش می خواهد كه قرآن بیاورد. بعد از چند ساعت قرائت قرآن راهی بیمارستان می شوند. همچنین یكی از دوستان نزدیكشان اشاره كردند كه هر روز از یك ساعت قبل از اذان صبح با هم به حرم حضرت عبدالعظیم می رفتیم و به راز و نیاز و عبادت پروردگار مشغول می شد.

مستاجری كه دست خیر داشت

همیشه برای انجام كار خیر پیش قدم بود گره از كار همه باز می كرد. با اینكه خود شهید در خانه ای استیجاری زندگی می كند اما برای مسكن نیازمندان تلاش بسیار می كرد. زندانیان نیازمند را از بند، رهایی می بخشید، برای تهیه جهیزیه دختران كمك مالی فراوان می كرد، هركسی كه دست نیاز به سویش دراز می كرد دستش را خالی برنمی گرداند. ایشان همیشه به زوج های جوان توصیه می كردند كه در زندگی با خدا باشید باهم خوب و سازگار باشید دنیا را سخت نگیرید كه دنیا زود گذر است.

به رهبر عزیزمان خیلی علاقه داشت حتی عقد ازدواجشان را آقا خواندند. خود را فدایی رهبر می دانست در همه راهپیمایی ها شركت می نمود و همیشه به فرزندان خود توصیه می كرد كه در همه احوال پیروی از ولایت فقیه را سرلوحه زندگی خود قرار بدهند و سرباز خط رهبر باشند و معتقد بود ما باید عشقمان را به ولایت و رهبری نشان بدهیم و در جایی می گوید من اگر صدبار دیگر به دنیا می آمدم باز همین راه را انتخاب می كردم و اگر صدجان دیگر داشتم فدای مقام معظم رهبری می كردم

سرباز ولایت

به رهبر عزیزمان خیلی علاقه داشت حتی عقد ازدواجشان را آقا خواندند. خود را فدایی رهبر می دانست در همه راهپیمایی ها شركت می نمود و همیشه به فرزندان خود توصیه می كرد كه در همه احوال پیروی از ولایت فقیه را سرلوحه زندگی خود قرار بدهند و سرباز خط رهبر باشند و معتقد بود ما باید عشقمان را به ولایت و رهبری نشان بدهیم و در جایی می گوید من اگر صدبار دیگر به دنیا می آمدم باز همین راه را انتخاب می كردم و اگر صدجان دیگر داشتم فدای مقام معظم رهبری می كردم.

سیدحسین طباطبائی فرزند شهید كه درحال حاضر طلبه حوزه است، نقل می كند كه پدرم به من توصیه می كرد پای درس اساتیدی بروید كه پیرو خط رهبرند و ولایت مدار و در لحظات آخر عمرشان هم به بنده توصیه كردند كه پسرم همیشه با خدا باش، با خدا عشق بازی كن بدان كه خدا همواره با شماست، نماز شبت را ترك نكن و حرف دنیا را نزن تا قلبت تیره و آلوده نگردد.

200عمل جراحی!

خاطراتی كه خانواده ایشان بعد از جنگ و مجروحیت از وی داشتند بیشتر مربوط به صبوری و تحمل درد و رنج ایشان و رضایتمندی از رضای پروردگار در همه حال بود. چراكه باتوجه به اینكه در این 28سال 200 عمل جراحی برروی ایشان انجام شد اما حتی لحظه ای دم برنیاوردند كه ناله یا شكایتی كنند. گاهی حتی نمی گذاشتند اعضای خانواده شان متوجه بشوند كه برای عمل به بیمارستان رفته اند نزدیكان این شهید بزرگوار معتقدند كه وی تمام این بار درد و رنج را خود به تنهایی به دوش می كشید و همیشه می گفتند كه راضی ام به رضای خدا...

شهید سید اسداله طباطبایی

بالاخره به قافله رسید

از خصوصیات بارز این جانباز سرافراز اسلام این بود كه هیچ گاه احساس عجز و ناتوانی نمی كردند و این را ما در رفتار و عمل ایشان می دیدیم با این وضعیت جانبازی كه داشتند علمداری می كردند. این شهید عالی قدر همچون پاسداری همیشه در سنگر بود و هیچ گاه از ولایت فاصله نمی گرفت ما همیشه در بسیج از ایشان كمك می گرفتیم و حاج سید اسدالله دائم بچه های بسیج را تشویق می كردند كه در یك خط و پیرو ولایت باشند. همیشه در نشست هایمان تأكید داشتند به اینكه از شهدا جامانده ایم، خیلی غبطه می خورد و می گفت: بچه ها چقدر حیف! كاش ما هم آن روزها می رفتیم ما از آن قافله جاماندیم، الحمدلله كه این شهید جایگاهش را داشت و با افتخار رفت، دغدغه ما خودمان هستیم كه چكار كنیم نهایت رفتن است كاش می شد ما هم پرافتخار می رفتیم.

درحال حاضر است كه ما متوجه می شویم جای این بچه ها واقعا خالی است یك روزی همه دغدغه ما این بود كه وقتی به همرزهایمان می رسیدیم خبر ازدواج و پدر شدن همدیگر را می دادیم و مسرور می شدیم، رسید به جایی كه وقتی به هم می رسیدیم می گفتیم بچه ها فلانی شهید شد و به جمع شهدا پیوست. خبرها در گذر زمان تغییر كرد تا رسیدیم به حال فعلی كه وقتی به هم می رسیم با افسوس می گوییم بچه ها فلانی هم شهید شد او هم از جمع ما رفت. امیدوارم خداوند این تحمل را به همه بدهد.

خاطراتی كه خانواده ایشان بعد از جنگ و مجروحیت از وی داشتند بیشتر مربوط به صبوری و تحمل درد و رنج ایشان و رضایتمندی از رضای پروردگار در همه حال بود. چراكه باتوجه به اینكه در این 28سال 200 عمل جراحی برروی ایشان انجام شد اما حتی لحظه ای دم برنیاوردند كه ناله یا شكایتی كنند و همیشه می گفتند راضی ام به رضایت خدا...

بشارت شهادت

بگذار داستان راستان سید را با رویای صادقه خودش به پایان ببریم.

دختر شهید طباطبایی از خوابی كه پدرش به مدت سه شب متوالی، پیش از شهادت دیده بودند این طور تعریف می كند؛«پدرم می گفت من خواب نمی بینم یا اگر خوابی ببینم در خاطرم نمی ماند اما سه شب است خواب می بینم وقتی از خانه بیرون می روم و از چند كوچه كه می گذرم وارد باغی می شوم كه خیلی زیباست. همه دیوارهای باغ را با حریر آذین بسته اند و كسانی كه آنجا هستند لباس هایی به تن دارند كه روی شانه لباس هایشان پروانه ای طلایی آویزان است. من در این باغ برادر و عموی شهیدم و همه صالحین را دیدم كه به استقبالم آمده بودند.»

روحش شاد و یادش گرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

روزنامه کیهان