تبیان، دستیار زندگی
بخش هایی از کتاب‌های «فاوست» اثر یوهان ولفگانگ فون گوته، ترجمه ی : م.ا.به‌آذین و کتاب «پیرمرد و دریا» اثر ارنست همینگوی ترجمه ی نجف دریابندری.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از تنهایی به تنهایی


بخش هایی از کتاب‌های «فاوست» اثر یوهان ولفگانگ فون گوته، ترجمه ی : م.ا.به‌آذین و کتاب «پیرمرد و دریا» اثر ارنست همینگوی ترجمه ی نجف دریابندری.


فاوست

«فاوست»

فاوست: راه را به من بازگو.

مفیستوفلس: هیچ راهی نیست... جایی بی نشان که هیچ کس بدان گذر نکرده است، / نفوذ ناپذیر، بی رحم... خب، تو  آیا آماده ای؟/ آنجا چفت و بستی نیست؛ پیش می روی/ و از تنهایی به تنهایی رانده می شوی./ تنهایی، بیابان، به درستی آیا می دانی که چیست؟

فاوست: از این سخنان که هیچ به دردم نمی خورد معافم دار!/ به گمانم اینجا غار آن زن جادوگر را حس می کنم/ و به روزگاری باز می گردم که مدت ها پیش سپری شده است./ من آیا ناگزیر نبوده ام که جهانی بی آب و آبادانی را زیر پا بگذارم. / فضای تهی را مطالعه کنم و درباره اش درس بدهم، / سپس، آنگاه که آنچه را که فهمیده بودم در بیان می آوردم،/ و تناقض با فریادهای بلند آواز بر می داشت،/ من، به انگیزه ی کینه ای احمقانه،/ ای تنهایی ها، ای بیابان ها، آیا به جست و جوی پناهگاه هایتان نپرداخته ام؛/ و برای آن که رها شده به خود، تنها و بدبخت زندگی نکنم،/ سرانجام آیا ناچار نشده ام که روحم را به شیطان بفروشم؟

مفیستوفلس: تو اگر شناکنان از اقیانوس می گذشتی/ و بی کرانگی اش را می دیدی، هنوز تصوری از عدم نداشتی/ هنوز موج از پی موج به چشمت می آمد/ و از ژرفای ناشناخته ی تهدید کننده در ترس می بودی،/ ولی، بر پهنه ی آرمیده ی دریاها، گروه  دلفین ها را/ می دیدی که از آن غرقاب های سبز رنگ بر می جهند،/ و نیز ابرهای درگذر، ماه، خورشید، ستاره ها.../ اما فضای جاودانه ی تهی چیزی در بر ندارد؛ در پژواک گام های تو هیچ صدایی بر نمی آید/ و نه هیچ خاک سفتی هست که تو بر آن بیارامی.

فاوست: میان کاهنان رازآموز که با قصه های خود/ نوچه ها را می فریبند، تو از همه سری،/ هر چند کار تو وارونه است: می خواهی مرا به فضای تهی بفرستی/ تا در من هنر و نیرو بتوانند گسترش یابند/ در واقع، مانند آن گربه ی قصه، تو برآنم می داری/ که شاه بلوط هایی را، برای تو تنها، از آتش بیرون بیاورم./ باشد، ما هر دو خواستار دانستیم و من تا آخر خواهم رفت/ امیدوارم که بتوانم در نیستی تو، هستی کل را بیابم.

ای تنهایی ها، ای بیابان ها، آیا به جست و جوی پناهگاه هایتان نپرداخته ام؛/ و برای آن که رها شده به خود، تنها و بدبخت زندگی نکنم،/ سرانجام آیا ناچار نشده ام که روحم را به شیطان بفروشم؟

مفیستوفلس: خب! پیش از آنکه ترک هم بگوییم، به تو تبریک می گویم/ و می بینم که تو اکنون شیطانت را می شناسی./ بیا، این کلید را از من بگیر.

«پیرمرد و دریا»

«پیرمرد و دریا»

[پیرمرد] گفت: «می جنگنم. تا جون دارم می جنگم.»

ولی اکنون هوا تاریک بود و اثری از روشنایی یا چراغ نبود و فقط باد می وزید و بادبان ها مدام کشیده می شدند و او با خود می گفت که شاید هم جان از بدنش بیرون رفته است. دست هایش را روی هم گذاشت و کف دست ها را حس کرد؛ مرده نبودند و همین قدر که او دست ها را باز و بسته می کرد، درد زندگی در آن ها برانگیخته می شد. پشتش هم به فنه ی قایق تکیه داشت و می دانست که نمرده است. شانه هایش به او چنین می گفتند.

با خود گفت. چقدر دعا نذر دارم؛ گفتم، اگر ماهی را گرفتم، می خوانم؛ ولی حالا خسته هستم، نای دعا خواندن ندارم. خوب است گونی را بردارم و روی شانه ام بیندازم.

روی فنه دراز کشید و قایق را هدایت می کرد و روشنایی را می پایید که در آسمان پدیدار می شد با خود گفت نصفش را دارم. شاید بختم یاری کرد نصفه ی جلو ماهی را به منزل رساندم. لابد مختصر بختی دارم.

نه، تو بخت را از خودت راندی، چون زیاد دور رفتی، از حد گذشتی.

بخش ادبیات تبیان