حسرت
مولای من! تو را امام غریب مینامند، میدانم بد میزبانی بودند و در مهماننوازی وفا نكردند.
مولای من! بعد از گذشت روزگار، حال تو میزبان ما هستی؛ تو میزبان گریهها و نیازها؛ غمها و دلتنگیهای ما هستی.
تو كه غریبی را احساس كردهای! حال غریبهها به آستان كرم تو چشم دوختهاند و به دستان پر مهرت توسل كردهاند.
نگاه خیسم روی ضریح مانده بود.سال ها بود تا اینجا می دویدم نذر می کردم.با امید و دلی شکسته، حاجتم را فریاد می زدم. انگار مصلحت این نبود، گریه کودکی، سردی زندگیم را حرارتی دوباره دهد. هر روز زائرانی را میدیدم که پر از امید، اینجا هستند.
نگاهم روی چشمان زیبای کودکی ماند. سه سال بیشتر نداشت.
می توانست معصومه ی من باشد. سر را که می چرخاند، طلائی موهایش تکان می خورد. با شیرین زبانی خود را در دل مادر جا می کرد. بعد زن دختر را به گرمی به آغوش می کشید. راستی انگار زن هیچ دردی نداشت.
کاش من هم.... باز دلم لرزید.
صدای هق هقم بالا رفت.
زن با مهربانی دستمالی تعارفم کرد (ما را هم دعا کن. دل شکسته ای داری).
علی کاش الان اینجا بودی. کنار من و معصومه ات. یادت هست اولین بار که آمدیم حرم آقا؟
گفتی دوست داری نام دخترمان معصومه باشد. دوست داری چادر سفید بپوشد و مثل فرشته ها در حرم آقا بدود.می دانم همین روزها خوب می شوی. این چند ماه سختی و امتحان تمام خواهد شد و هر سه زائر حرم آقا خواهیم شد.
قطرات اشک بر گونه اش نشست و دستی به موهای معصومه کشید.
نگاهش رفت روی مرد و زن جوانی که آن ها هم دختر کوچکی داشتند. هنوز هم مرد دختر را نمی خواست. باز خوب است هنوز اهل نماز و زیارت است. وقتی اینجاست اخلاقش کمی بهتر است.هنوز هم دخترش را بغل نگرفته. حالا یک سال دارد، تازه راه افتاده. زن هم بی حوصله است.او هم شوق مادری ندارد. دست کودک را می کشد و با خشم می نشاند. مرد نیم نگاه تلخی میکند و باز هم غر میزند. دعا کن اینبار دیگر پسر باشد. زن باز آشفته می شود. از بقیه، از حرف مرد می ترسد. با نا امیدی و غم،دختر زیبایش را نگاه میکند و باز، بغضش را فرو می خورد.
بخش حریم رضوی