تبیان، دستیار زندگی
پیشانیش را بوسیدم و گفتم:« باشد حاج رضا. تو هم قاطی این ماست فروش ها شدی؟» رضا گفت:« چاره چیه؟ این تانکی است که جلوی خانه هر بسیجی می خوابد.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هدیه شهدا برای تازه عروس!


پیشانیش را بوسیدم و گفتم:« باشد حاج رضا. تو هم قاطی این ماست فروش ها شدی؟» رضا گفت:« چاره چیه؟ این تانکی است که جلوی خانه هر بسیجی می خوابد.»


خاطرات جبهه

وقتی از قطار پیاده شدم، چند مشت نقل و سکه روی سرم پاشیدند. «حسین اول بسم الله بغلم کرد و گفت: سلام، یک دفعه بعد از جنگ تشریف می‌آوردی.» و صورتم را بوسید. نوری چانه‌ام را میان انگشتانش گرفت. سرم را چرخاندم و گفت:« نه، جای مشت و لگد نیست. الحمد الله به خیر گذشته!»

این وسط اسماعیل دورم می‌گشت و پشت سر هم می‌گفت: «چشم حسود کور!»

مانده بودم چه کنم. رضا با آن جثه‌ریزه میزه‌اش خود را جلو کشید و تابلویی جلوی صورتم گرفت:«مقدم تازه داماد محترم و آبله مرغان گرفته، جواد حمیدی را به گردان حنظله غسیل الملائک گرامی می‌داریم.»

پیشانیش را بوسیدم و گفتم:« باشد حاج رضا. تو هم قاطی این ماست فروش ها شدی؟» رضا گفت:« چاره چیه؟ این تانکی است که جلوی خانه هر بسیجی می خوابد.»

حاج ابراهیم با آن ریش و موی سفیدش جلو آمد. شانه هایم را در پنجه هایش گرفت:‌« این هم از نصف دینت. ان شاءالله مبارکت باشد.»

نمی‌دانستم چه بگویم حسین در جعبه شیرینی را برداشت. یک شیرینی در دهانم گذاشت و گفت: « اینم شیرینی عقدکنان جنابعالی. حالا هم چون زیاد صرار می‌کنی و ما نمی‌توانیم دل نازکتر از سنگ شما را بشکنیم دعوت‌تان را به ناهار قبول می‌کنیم.»

و رو کرد به حاج ابراهیم و گفت: «البته به حساب حاج ابراهیم. نه؟»

حاج ابراهیم فقط خندید.

یک تویوتا لندکروز بیرون ایستگاه قطار منتظرمان بود. لندکروز با پرچم سه رنگ و سر بندهای سرخ و سبز تزئین شده بود. به طرف حاج ابراهیم سر برگرداندم. دستم را کشید و زیر گوشم گفت: «این هم ماشین عروس دیگر چه می‌خواهی.»

سوار شدیم حالا حسین یک ریز بوق شادی می‌زد. نوری بسته کادوپیچ شده‌ای را گذاشت روی زانوهایم:

-هدیه دسته شهید فهمیده به زوج خوشبخت.

کادو را باز کردم پارچه سفیدی بود با گل‌های ریز سرخ و صورتی. حاج ابراهیم گفت: «پارچه چادری است. مبارکتان باشد.»

نگاهشان کردم. مانده بودم بخندم یا گریه کنم. حسین به ماشین شتاب داد. از شیشه بغل بیرون را نگاه کردم. ماشین‌هایی پشت سر ما بوق شادی می‌زدند...

پدال گاز را بیشتر کشیدم. ماشین شتاب گرفت. «هما» نگاهی به عقب انداخت و پرسید:« چی شد؟ چرا ماشین‌ها را جا گذاشتی؟»

نگاهش کردم.

-از دوستانم قول گرفته‌ام که برای عروسیم بیایند. -خب؟

اما نیامدند یعنی شاید آمدند، اما من ندیدمشان. حالا اینجا هستم که پیش من بد قول نشوند!

حسین و نوری کنار هم بودند. حاج ابراهیم چند ردیف بالاتر و اسماعیل و رضا آن طرف‌تر. نگاهم می‌کردند و می‌خندیدند. لحظه‌ای بالای سرشان بودیم. خوب به عکس‌هاشان نگاه کردم. خودشان بودند. آمده بودند به عروسی من.

هما با پر چادر عرق پیشانیش را گرفت. مه نفس را از شیشه بغل پاک کرد. حواسم هم به هما بود و هم به راهی که ما را از شهر خارج می‌کرد هما طاقت نیاورد و پرسید آقا جواد، هیچ معلوم هست کجا می‌رویم؟

دنده عوض کردم و گفتم مهمانی!

مهمانی؟ آن هم شب عروسی؟

اوهوم ... شب عروسی!‌

رعد و برق در گوشه آسمان درخشید لحظه‌ای بعد نم باران شروع شد جاده خلوت بود. برف پاکن‌ها با گل‌های میخکی که به آنها چسبانده بودند غیژ و ویژ می‌کردند. پیچ رادیو را چرخاندم صدای مارش عملیات بود. خواستم سر حرف را باز کنم. رو به هما که هنوز سگرمه‌هایش در هم بود گفتم: مادر بزرگم می‌گوید: هر کس زیاد ته دیگ بخورد شب عروسیش باران می‌آید.

هما لبخند زد و گفت: بر عکس من زیاد ته دیگ دوست ندارم ولی نمی‌دانم چه کاری کردم که باید شب عروسیم سر از «وقت میعاد» در بیاورم.

متوجه منظورش شدم. به بهشت زهرا نزدیک شده بودیم.

راندم به سوی مزار شهدا. چراغ‌های روشن، این قطعه‌ها را نورانی کرده بود. پدال ترمز را کشیدم و ماشین ایستاد. باران هنوز می‌بارید برگشتم طرف هما.

- می‌دانم از دستم ناراحتی اما من هم دلیل دارم.

بی اینکه نگاهم کند، گفت: چه دلیلی؟

در ماشین را باز کردم شاسی را زدم. ویلچر تا شده آهسته از سقف پایین آمد. هما در را باز کرد و پیاده شد. ماشین را دور زد و آمد طرفم. ویلچر را باز کرد. ماشین را خاموش کردم.

باران آهسته می‌بارید. روبان‌های سرخ و سفید روی بدنه ماشین خیس شده بود. سر چرخاندم هما با لباس عروسی و چادر سپیدش پشت سرم ایستاده بود.

-از دوستانم قول گرفته‌ام که برای عروسیم بیایند.

ویلچر را حرکت دادم. هما هم هل داد.

-خب؟

اما نیامدند یعنی شاید آمدند، اما من ندیدمشان. حالا اینجا هستم که پیش من بد قول نشوند!

حسین و نوری کنار هم بودند. حاج ابراهیم چند ردیف بالاتر و اسماعیل و رضا آن طرف‌تر. نگاهم می‌کردند و می‌خندیدند. لحظه‌ای بالای سرشان بودیم. خوب به عکس‌هاشان نگاه کردم. خودشان بودند. آمده بودند به عروسی من.

به خاطر هما که بیشتر از این خیس نشود، برگشتیم.

توی ماشین هما پرسید نگفتی چطوری مجروح شدی؟ یعنی پاهات... و ساکت ماند. ماشین را از قطعه شهدا بیرون آوردم.

-تو ستون کوچکی جلو می‌رفتیم. از آسمان چند فرشته آمد. آنانی را که می‌توانستند بردند و آنانی را که نتوانستند روی بدن‌هایشان علامت گذاشتند روی بدن من هم علامت گذاشتند. جای علامت شان روی پاهایم پیداست!

باران همچنان می‌بارید.

-این چادر که سرت کردی، یادگار همین بچه‌هایی است که با فرشته‌ها به آسمان رفتند.

هما به چادرش نگاه کرد.

خاطرات جبهه

چراغ‌های شهر داشت معلوم می‌شد. جلوتر از ما یک آمبولانس حرکت می‌کرد. چراغ گردان سرخش در حال گردش بود. هما گفت: کارها خوب جفت و جور شده گلزار شهدا و این هم آمبولانس،‌ سومی‌اش را خدا به خیر کند.

سرعت آمبولانس کم شد. ریپ زد و به چپ و راست لغزید. یکبار دور خودش چرخید و از حرکت ایستاد. دسته ترمز را یکهو تا آخر کشیدم. فرمان را به چپ چرخاندم. ماشین چرخید یکدفعه دو... سه دور چرخید و ایستاد هما جیغ کشید. سرم گیج رفت. به خود آمدم. ماشین هنوز روشن بود. ماشین را کنار کشیدم. سرم بی اختیار روی فرمان خم شد. حال و روز هما هم مثل من بود لحظه‌ای بعد سر از فرمان برداشتم. از توی آیینه آمبولانس را دیدم که پشت سرمان مانده است. در سمت راننده باز شد و راننده پایین آمد. به پشت آمبولانس رفت. سر به طرف هما چرخاندم.

-حالت خوبه؟

سرش را از روی داشبور برداشت. حق داشت از دستم ناراحت شود. خودخواهی کرده بودم و بدون مشورت با او به اینجا کشانده بودمش، سری تکان داد و گفت: خوبم... خوبم.

از آیینه بغل دیدم که راننده به طرفمان می آید. در موتور آمبولانس بالا بود و دود سفیدی بلند می‌شد. شیشه را پایین کشیدم. نور سرخ آمبولانس می‌آمد و می‌رفت. راننده رسید. پیرمردی بود و کلاه کاموایی‌اش را تا روی گوش‌هایش کشیده بود و یقه اورکت را بالا داده بود. پیرمرد با دیدن هما سرش را پایین انداخت. من من کنان گفت: سلام ببخشید ... بغض راه گلویش را بست، لب‌های لرزانش جنبید:

-... دستم به دامنتان ... بچه‌ها دارند شهید می‌شوند...

هما مات و متحیر نگاه کرد. گفتم برو ببین چی شده؟

هما چادر را به سر کشید و پیاده شد. شاسی را زدم. ویلچر پایین آمد. آن را باز کرد و نشستم.

باران نم نم می‌بارید. چرخ‌ها را هل دادم و رفتم طرف آمبولانس.

-چی شده هما؟

مجروح‌های جنگند! حال دو تاشون خوب نیست. بیا ببین!

ویلچر را هل دادم. سه مجروح عقب آمبولانس بود. دو نفرشان دراز کشیده بودند و دیگری که سر و دستش پانسمان شده بود، کیسه‌های خون و سرم دو مجروح دیگر دستش بود، پیرمرد گفت: تو را به خدا کاری بکنید. به نظرم موتور سوزانده است.

گفتم: ماشین ما هم آن قدر جادار نیست که بشود مجروح‌ها را سوار کرد.

پیرمرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: پس آمبولانس را بکش!

-سیم بکسل دارید؟

حالا پیرمرد آشکارا می‌گریست.

-نه ... ندارم...

مجروحی که کیسه‌های خون و سرم دستش بود رو به پیرمرد کرد و گفت: حاجی! قاسم دارد شهید می‌شود تو را به خدا کاری بکن!

هما گفت: چرا معطلید؟

گفتم: می‌بینی که نه من سیم بکسل دارم نه این بنده خدا.

هما نگاهی به اطراف چرخاند رفت کنار آمبولانس و چادر را از سربرداشت.

بیا! شاید بشود با این کاری کرد.

با تردید نگاهش کردم. هما انگار عروس نبود:

-زود باشید چرا دل دل می‌کنید؟

ماشین آهسته حرکت کرد و پشت سرمان آمبولانس به حرکت در آمد. هما سر بر داشبورد گذاشت. سرعت را بیشتر کردم. یکباره صدای بوق شادی از پشت سرمان بلند شد. هما سربرداشت و چرخید به عقب اشک چشمانش را گرفت و خندید

پیرمرد چادر را گرفت و روی زمین خیس کشید و گفت: بپیچان این طوری محکمتر می‌شود.

هما به طرف ماشین رفت. لحظه‌ای بعد ماشین، به آمولانس نزدیک شد. نگاهی به کوتاهی چادر کردم. مجروح چفیه‌اش را از کمر باز کرد. چفیه مجروح دیگر را هم برداشت و گرفت طرفمان.

این چفیه را بگیرید هر کدام را دور یکی از سپرها ببندید و بعد سر چادر را از لای چفیه رد کنید و گره بزنید این طوری طولش می‌رسد.

پیرمرد با خوشحالی چفیه‌ها را از مجروح گرفت و سریع آنها را دور سپرها بست و چادر را از میانشان رد کرد. رفتم طرف ماشین. هما در را باز کرد. سوار شدم و ویلچر را بالا فرستادم. هما هم حین سوار شدن گفت: راننده اشاره می‌کند که آماده است. راه بیفت.

ماشین را روشن کردم. دنده را جا زدم و پدال گاز را کشیدم. ماشین آهسته حرکت کرد و پشت سرمان آمبولانس به حرکت در آمد. هما سر بر داشبورد گذاشت. سرعت را بیشتر کردم. یکباره صدای بوق شادی از پشت سرمان بلند شد. هما سربرداشت و چرخید به عقب اشک چشمانش را گرفت و خندید.

به شهر نزدیک می‌شدیم باران هم نم نم می‌بارید.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


راوی: داوود امیریان

منبع : فارس