تبیان، دستیار زندگی
با التماس من، سرش را بلند کرد. قطرات اشک روی گونه هایش لغزید و به زمین ریخت. مردد بود. درحالی که اشک هایش را پاک می کرد، گفت: «بازهم از کاروان شهدا عقب ماندیم... چند نفر دیگه از بچه های دسته سه گروهان نینوا پریشب شهید شدند. حاج حسین هم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خداحافظ کرخه!


با التماس من، سرش را بلند کرد. قطرات اشک روی گونه هایش لغزید و به زمین ریخت. مردد بود. درحالی که اشک هایش را پاک می کرد، گفت: «بازهم از کاروان شهدا عقب ماندیم... چند نفر دیگه از بچه های دسته سه گروهان نینوا پریشب شهید شدند. حاج حسین هم...»


خداحافظ کرخه!

حداقل این لطف و نگاه باید ما را به سمتی ببرد که هر روز صفحاتی از آن کتاب ها را مرور کنیم. اگرتا به امروز از این غافله عقب مانده ایم، از کتاب خداحافظ کرخه شروع کنیم

با التماس من، سرش را بلند کرد. قطرات اشک روی گونه هایش لغزید و به زمین ریخت. مردد بود. درحالی که اشک هایش را پاک می کرد، گفت: «بازهم از کاروان شهدا عقب ماندیم... چند نفر دیگه از بچه های دسته سه گروهان نینوا پریشب شهید شدند. حاج حسین هم...»

لبانش می لرزید و نمی توانست حرفش را تمام کند. دستش را فشردم و به تمنا در او خیره شدم که: «مگه من و تو توی گردان از هم بیگانه بودیم؟ حرفی نمی موند که به هم نگیم. حالا چی شده؟ چرا راحتم نمی کنی؟»

مهدی با علامت سر حرف‌هایم را تأیید کرد و آهی کشید و گفت:«حاج حسین هم به آرزویش رسید.... حضرت زهرا(س) او را به غلامی قبول کرد.»

با تبیین خاطره ای از فرمانده شهید، حاج حسین طاهری، با بچه های دفتر ادبیات هنر مقاومت آشنا شد. به همان علت، داوود امیریان نفر سوم برگزیده خاطره نویسی فرمانده من شد.

پس از آن خاطره زیبا، پای آقا داوود به دفتر ادبیات و هنر مقاومت باز شد و این بار از فرماندهان و همسنگران بیشتری نوشت.

در مهران، شهادت مجید را نظاره گر بود. در شلمچه، داغ حاج حسین و دیگر دوستان بر دلش ماندگار شد. برای همین از مجید نوشت که «یاحسین» گفت و رفت. از شهید ساغری نوشت که هنگام شهادت با بدنی مجروح روبه سوی قبله درازکشید و پر زد.

نوشته های امیریان به همراه مکتوبات وی از بسیجیان مظلومی که با رندی تمام در آخرین روزهای خوش جنگ از در نیمه باز شهادت گذشتند، کتاب خداحافظ کرخه را شکل داد، کتابی در 106 صفحه ، به همراه سیزده عکس، در چهار قسمت.

تقدیر ولی فقیه زمان، از نویسندگان فرمانده من، یک مدال عزت برای امیریان بود. با نگارش و چاپ کتاب خداحافظ کرخه مدال زیباتری بر سینه او نقش بست و آن، زمانی بود که مقام معظم رهبری درباره خداحافظ کرخه نگاشتند:

«این کتاب شیرین و ساده، زندگی و ا حساس و جهت گیری های بسیجی را به خوبی تشریح می کند. نویسنده که خود یک بسیجی با همه بار فرهنگی این کلمه است، با بیان بعضی از جزئیات به ظاهر کم اهمیت، آن امر مهم را تصور و ترسیم کرده است. با اینکه جوانی کم سن و سال است، بسی پخته تر از عمر خود می نویسد و می اندیشد. گاه، در نقل حوادث، تسلسل طبیعی و منطقی رعایت نشده است. باری، این یکی از کتاب های خیلی خوب در مجموعه خاطره هاست.»

آیا از خود پرسیده ایم که علت این همه تحسین و تجلیل مقام معظم رهبری از کتاب های خاطرات دفاع مقدس و نویسندگان آن برای چیست؟

وسط سینه زنی، ناگهان، حاج آقا بایگان، روحانی گردان، برخاست و دست هایش را رو به آسمان بلند کرد. چادر تاریک بود و می شد او را از عبای بلند و سفیدش شناخت. حاجی، در حالی که بغض کرده بود، گفت: «برادرا! ما آمده ایم اینجا تا پاک شویم. آمدیم که گناه نکنیم. حالا کسانی که گناه کارند، از چادر خارج شوند و بچه هایی که اطمینان دارند بی گناه اند، بمانند، ناگهان...

حداقل این لطف و نگاه باید ما را به سمتی ببرد که هر روز صفحاتی از آن کتاب ها را مرور کنیم. اگرتا به امروز از این غافله عقب مانده ایم، از کتاب خداحافظ کرخه شروع کنیم.

- هنگامی که رمز عملیات که «یا ابوالفضل العباس» بود، اعلام شد، عده ای از بچه ها به خاطر ارادت به حضرت عباس، قمقمه های خود را باز کردند و آب آن را به زمین ریختند. آنها می خواستند مثل حضرت ابوالفضل تشنه لب به دیدار یار بروند.

... - در میان بچه های تیم، یک شخصی بود که زبان انگلیسی و ریاضی اش بسیار خوب بود و به بچه ها درس می داد. خیلی سعی می کرد شناخته نشود و هیچ کس هم به درستی نمی دانست او کیست؛ تا اینکه بعدها رادیو بسیج اطلاع داد که او از خلبانان اف14 است و به خاطر عشق به بسیج مأموریت گرفته تا مدتی را با بچه ها بگذراند. نامش محمدزاده بود. باز هم جلوتر برو. زندگی و احساس و جهت گیری های بسیجیان را ببین.

- حاج ابوالفضل کاظمی رفت پشت تریبون و گفت: «برادرا! غرض از مزاحمت معرفی چندتن از برادران بود. ان شاءالله از این به بعد برادر علی اصغر ارسنجانی که قبلا فرمانده گردان کمیل بوده و به علت مجروحیت مدتی نتوانسته بود درجبهه ها به اسلام خدمت کند، در جمع ما خواهد بود. ایشان فرمانده گردان و بنده و حاج حسین هم در خدمت ایشان خواهیم بود.

لبخند، یک لحظه از صورت فرمانده جدید محو نمی شد. چهره بشاش و مظلومی داشت و به قول بچه ها نوربالا می زد. یک پایش پاشنه نداشت و مقداری می لنگید. می گفتند: «آن قدر ترکش در بدن دارد که اگر آهن ربا به بدنش نزدیک کنی، می چسبد!»

بنا نیست که همه 106 صفحه را برایت بگویم. فقط خواستم برخی از دارایی های «خداحافظ کرخه» را تشریح کنم تا عاشق نوشته های داوود امیریان بشوی. اما حیف بود که خاطره صفحه 41 را با هم نخوانیم.

- وسط سینه زنی، ناگهان، حاج آقا بایگان، روحانی گردان، برخاست و دست هایش را رو به آسمان بلند کرد. چادر تاریک بود و می شد او را از عبای بلند و سفیدش شناخت. حاجی، در حالی که بغض کرده بود، گفت: «برادرا! ما آمده ایم اینجا تا پاک شویم. آمدیم که گناه نکنیم. حالا کسانی که گناه کارند، از چادر خارج شوند و بچه هایی که اطمینان دارند بی گناه اند، بمانند.

خداحافظ کرخه!

آه و ناله بچه ها بلند شد. خیلی ها بلند شدند و بیرون رفتند. آنها خودشان را گناه کار می دانستند. چند نفری هم داخل چادر ماندند. ما ایستادیم و به حال آنها که ماندند غبطه خوردیم. حاج آقا بایگان تک تک بچه های داخل چادر را می بوسید و به صورت آنها دست می کشید و می گفت: «قربون چهره های نورانی تون برم. من را هم در آن دنیا شفاعت کنید.»

پس از مدتی، عزاداری تمام شد و ما داخل چادر شدیم. همین که چراغ روشن شد، نتوانستیم از خنده مان جلوگیری کنیم. صورت تمام کسانی که داخل چادر مانده بودند، سیاه بود؛ و سیاه تر از صورت دست های حاجی. حاجی در حالی که می خندید، گفت: «منو ببخشید که این کارو کردم. می خواستم به کسانی که خودشان را بی گناه می دانند، درسی داده باشم. فقط پیامبران و ائمه اطهار هستند که معصوم اند. ما که خاک پای آن ها هم نمی شویم.

... میری با دلی سوخته شروع کرد.

- السلام علیک یا ابا عبدالله...

چه زیارتی! به قدری حال پیدا کرده بودیم که به نظرم رسید نزدیک قبر شش گوشه آقا نشسته ایم و داریم زیارت می خوانیم... چراغ اتاق را که روشن کردم، بچه های واحد را دیدم که همه سر در گریبان نشسته اند. بعضی هنوز داشتند غریبانه می گریستند.

من هم با سوز، بقیه خاطرات صفحه 76 را می خواندم. ادامه دادم تا صفحه .105

بچه ها هنوز تو حال خودشان بودند و می گریستند. سرها پایین بود و قطرات اشک می غلتیدند و بر زمین تب دار و معطر کرخه می چکیدند.

... اتوبوس ها آمدند و ما با زمین اردوگاه خداحافظی کردیم و به سوی دو کوهه رفتیم.

- من متولد 1349 هستم . درحالی که حداقل سن برای اعزام 17 سال تمام بود . با یکی از دوستانم که قبلا به جبهه رفته بود ، مشورت کردم . قرار شد فتوکپی شناسنامه ام را دست کاری کنم . همین کار را کردم و به پایگاه ابوذر رفتم .پذیرش بسیج طبقه دوم بود . عرق سردی تنم را می لرزاند . تا به حال از این کارها نکرده بودم . با دلهره وارد اتاق شدم . مردی پشت میز نشسته بود تا مرا دید با نگاهی براندازم کرد و بی مقدمه پرسید : متولد چه سالی هستی ؟

48.... متولد 1348 هستم .

آیا از خود پرسیده ایم که علت این همه تحسین و تجلیل مقام معظم رهبری از کتاب های خاطرات دفاع مقدس و نویسندگان آن برای چیست؟حداقل این لطف و نگاه باید ما را به سمتی ببرد که هر روز صفحاتی از آن کتاب ها را مرور کنیم. اگرتا به امروز از این غافله عقب مانده ایم، از کتاب خداحافظ کرخه شروع کنیم

حالا، در دو کوهه، در یکی از اتاق های پادگان، کتاب خداحافظ کرخه را ورق می زنم و می خوانم. تو هم با من همراه باش. گاهی هم در کرخه از کرخه بخوان. یعنی از هر شهری که حرکت می کنی تا به دو کوهه و کرخه برسی، کتاب خداحافظ کرخه را بخوان. در اتوبوس، در قطار، در هر ماشینی آن را مرور کن؛ تا بدانی به کجا می روی.

در هر شهر و سرزمینی، در مدرسه و دانشگاه، در حسینیه و مهدیه، در هر خانه و اداره ای... تصمیم بگیر تا در سراسر زندگی، خاطرات جبهه را مرور کنی و به همه عاشقان کتاب بگویی که خداحافظ کرخه را فراموش نکنند.

در آخر ...

کتاب خداحافظ کرخه نوشته داوود امیریان است و محصول انتشارات سوره مهر. کتاب از 4 بخش تشکیل شده است و هر بخش شامل چند فصل . موضوع این کتاب جنگ ایران و عراق است . هر فصل این کتاب به موضوعی خاص اشاره دارد و به طور سلسله وار پشت سر هم می آیند و یک داستان را شکل می دهند . ابتدا از جریان اعزام شروع می شود و سپس به اردوگاه و جریان حملات و عملیات ها و در انتها بازگشت به خانه .داستان به زبان شیرین و ساده برای نوجوانان نوشته شده است .

فرآوری: رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منابع :

روزنامه کیهان

پاتوق کتاب