تبیان، دستیار زندگی
فقط 9 ثانیه وقت داشتیم تا نفسمان را حبس کنیم و ماسک بزنیم ولی حتی این فرصت را هم پیدا نکردیم. 15 متری من داخل کانال یک راکد حاوی گاز خردل اصابت کرد، رزمندگانی که نزدیک بمب بودند همه درجا سوختند و شهید شدند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خانه‌نشینی، فقط با 5% جانبازی


فقط 9 ثانیه وقت داشتیم تا نفسمان را حبس کنیم و ماسک بزنیم ولی حتی این فرصت را هم پیدا نکردیم. 15 متری من داخل کانال یک راکد حاوی گاز خردل اصابت کرد، رزمندگانی که نزدیک بمب بودند همه درجا سوختند و شهید شدند...


 محمد رضا پورحسن

وقتی جاده های زیبای شمال کشور را طی می کنی همان نزدیکی شهر آستانه اشرفیه روستای قدیمی است به نام "رودپشت" که اگر حالی داشتی سری به خانه محمد رضا پورحسن بزن که زیارتش همان زیارت عشق است. پیشنهاد می کنم آدرس خانه را به همراه داشته باشید چون همسایه ها نمی دانند محمد رضا جانباز شیمیایی است. یادم است که یکی از اهالی می گفت محمدرضا خیلی سال است که سرفه می کند و بیمار است.

من هم به هر زحمتی بود خانه را پیدا کردم. وارد خانه مردی شدم که در اوج سرافرازی و شکوه و عظمت غریبانه نان به خون می زند و شکر خدا می کند. نمی دانم از میهمان نوازی خانواده این جانباز بگویم یا از صفا و صمیمیتی که همگی از ایمان و تقوا و توسل به اهل بیت نشأت گرفته بود.

آن شب همسایه ها یکی یکی برای دیدن میهمان محمدرضا که گفته شده بود خبرنگار است شب نشینی می آمدند و می رفتند.

تا پاسی از شب با محمدرضا در مورد خاطرات دفاع مقدس گفتگو می کردیم. ولی من از 6 ساعت گفتگو تنها چند کلمه را به یاد دارم چون محمد رضا پورحسن حنجره ای برای سخن گفتن ندارد و به سختی می تواند تکلم کند. در سکوت شب وقتی که نور مهتاب از پنجره های اتاق سایه دستگاه اکسیژن ساز را بر پهنه دیوار نمایان می کرد تا صبح نفسهای بهشتی این جانباز را شمارش می کردم و در ازای هر نفس برای سلامتی محمد رضا صلوات می فرستادم.

محمدرضا پورحسن در سال1348 در خانواده ای کشاورز در روستای رودپشت از توابع آستانه اشرفیه به دنیا آمد. در دوران نوجوانی محمدرضا همراه با سه برادر دیگرش برای کمک به پدر جهت امرار معاش خانواده بعد از مدرسه به شالیزار می رفتند و بعد از اعلام جنگ و شرایط خانواده و پدر، مجبور شدند یک به یک به جبهه جهت انجام خدمت سربازی اعزام شوند.

محمد رضا پورحسن در مورد اولین مجروحیتش می گوید: در بیمارستان ارتش به دلیل موج انفجارآنقدر از درد فریاد می کشیدم که دستانم را به تخت می بستند و بعد از ترخیص از بیمارستان تا چند ماه خانواده ام از فریادهای من در امان نبودند، هرچه بود را می شکستم و قرص های اعصاب قوی  نظیر آپودوکسپین، کلونازپام و... مصرف می کردم

با این حال محمدرضا با توجه به سن کمی که داشت چندین بار به قصد اعزام به جبهه اقدام کرد ولی موفق نشد تا اینکه پس از بازگشت برادر بزرگتر از عملیات آزادسازی خرمشهر وی از طریق گردان حمزه از لشگر 52 گیلان به مناطق عملیاتی اعزام شد.

آموزش های 45 روزه در نوشهر و آموزش های تخصصی در سنندج و دزفول باعث شد محمدرضا در تمامی رسته های بهداری، قایقرانی، تیربارچی، آرپی جی زن، اطلاعات عملیات و... آموزش ببیند و به قول خودش آچارهمه کاره گردان شود.

گوش‌هایم در عملیات پاره شد

محمد رضا قبل از مجروحیت در مناطق عملیاتی شط علی، بیت المقدس7، اروند رود، جزیره مجنون و مناطق مرزی بانه  حضور داشت. تا اینکه در سال 1365 در منطقه پاسگاه زید از ناحیه دست و پا و پارگی پرده گوش به شدت مجروح و به بیمارستان ارتش تهران منتقل شد.

محمد رضا پورحسن در مورد اولین مجروحیتش می گوید: در بیمارستان ارتش به دلیل موج انفجارآنقدر از درد فریاد می کشیدم که دستانم را به تخت می بستند و بعد از ترخیص از بیمارستان تا چند ماه خانواده ام از فریادهای من در امان نبودند، هرچه بود را می شکستم و قرص های اعصاب قوی  نظیر آپودوکسپین، کلونازپام و... مصرف می کردم.

 محمد رضا پورحسن
شلمچه شیمیایی شدم :

محمد رضا پس از چند ماه استراحت دوباره داوطلبانه به مناطق عملیاتی شلمچه رفت. وی در مورد لحظه مجروحتش در شلمچه می گوید: ساعت 13:45 یک روز گرم تابستان بود محل استقرار گردان کانالی بود به نام کانال ماهی در منطقه شلمچه که عمق آن به اندازه قد افراد بود و منتظر بودیم شب شده تا دستور حمله صادر شود. بعضی از بچه ها استراحت می کردند و برخی وصیتنامه می نوشتند من هم با دوربین رفت و آمد عراقی ها را زیر نظر داشتم. یک مرتبه صدای هواپیما شنیده شد. سه فروند بودند بعد از اولین حمله هوایی فرمانده گردان با صدای بلند گفت: شیمیایی شیمیایی ...

فقط 9 ثانیه وقت داشتیم تا نفسمان را حبس کنیم و ماسک بزنیم ولی حتی این فرصت را هم پیدا نکردیم. 15 متری من داخل کانال یک راکد حاوی گاز خردل اصابت کرد و بچه هایی که نزدیک بمب بودند در جا سوختند و شهید شدند. من هم که چشمانم دیگر نمی دید و سوزش پوست و سرفه امانم را بریده بود بیهوش شدم.

وقتی که چشم باز کردم خودم را روی تخت در بیمارستان دزفول دیدم. بدنم پر بود از تاول های خونی که روی آن را با کرمی سفید رنگ پوشانده بودند. به پرستارها گفتم به پدر و مادرم اطلاع ندهید. بعد از مدتی به بیمارستان ارتش تهران منتقل شدم و پس از چند روز من را به بیمارستانی در لنگرود منتقل کردند. غذایم فقط سوپ بود و آمپول... بعد از مدتی یک سری تاول ها از بدنم محو شد و صدایم باز شد.

پس از 8 سال فهمیدم شیمیایی هستم

بعد از یک سال برای کار به بندرعباس رفتم آنجا به دلیل تجربیات جنگ به عنوان تزریقات بیمارستان شهید محمدی مشغول به کار شدم. ماهانه سه هزار تومان حقوق می گرفتم و پانزده هزار تومان کرایه خانه می دادم بعد از 8 سال به دلیل گرمی هوا عوارض شمیایی نمایان شد و سرفه ها امان از من گرفته بود.

گاهی اوقات پسرم می پرسد چرا دوستان من که پدرانشان مجروحیت کمتری دارند از امکانات مناسب زندگی برخوردارند و وقتی به آنها می گویم پدر من نیز جانباز است در جواب می گویند: 5 درصد که جانبازی محسوب نمی شودمتأسفانه ارزشهای انسانی ما را نیز درصدهای بنیاد شهید مشخص می کند و این خیلی خطرناک است

پزشکان بعد از معاینات دریافتند که این سرفه ها ناشی از استشمام مواد شیمیایی در زمان جنگ است به همین دلیل جهت درمان در تهران به کرج نقل مکان کردیم و در شرکت کنسرو سازی مشغول به کار شدم. سال 1383 تاول ها نمایان شد و پدرم از من خواست که به دلیل آلودگی هوا به روستا برگردم.

تاول ها روز به روز بزرگتر و بیشتر می شد و سرفه ها خون آلود تر... تا اینکه بالاخره برای درمان در بیمارستان بقیه ا.. تهران بستری شدم.

همسرم کار می کند تا هزینه درمان و زندگی‌ام  تأمین شود

در این ایام همسرم و برادرش برای درمان و درصد مجروحیت من خیلی تلاش کردند ولی تمام تلاشها بی فایده بود نمی دانم چرا بنیاد شهید تنها 5 درصد مجروحیت شیمیایی برای من لحاظ کرد.

دکتر معالجم گفت: باید از اکسیژن استفاده کنم و قیمت یک دستگاه اکسیژن ساز یک میلیون و 600 هزار تومان بود که با هزار زحمت وام گرفتم تا بتوانم دستگاه را خریداری کنم.

 محمد رضا پورحسن

البته هزینه های رفت و آمد برای درمان به تهران و... هم به مخارج زندگی اضافه شده بود. ولی افسوس که خانه نشین شدم و به هیچ عنوان بدون اکسیژن نمی توانم حتی یک ساعت بیرون بمانم. به ناچار همسرم خیاطی می کند و برای خرج خانه گاهی اوقات روی شالیزارهای دیگران کار می کند. پسرم حمید هم به دلیل مشکلات مالی نتوانسته راهی دانشگاه شود و دخترم نیلوفر هم ازدواج کرده و با همسرش در اطراف تهران زندگی می کند.

گاهی اوقات پسرم می پرسد چرا دوستان من که پدرانشان مجروحیت کمتری دارند از امکانات مناسب زندگی برخوردارند و وقتی به آنها می گویم پدر من نیز جانباز است در جواب می گویند: 5 درصد که جانبازی محسوب نمی شود.

متأسفانه ارزشهای انسانی ما را نیز درصدهای بنیاد شهید مشخص می کند و این خیلی خطرناک است. از رئیس جمهور محترم می خواهم به جانبازان شیمیایی توجه بیشتری کند. درست است که به صورت آشکار قطع عضو نیستند ولی از داخل می سوزند و می سازند.

محمد رضا پورحسن در سال چند روزی میهمان بیمارستانهای تهران است و هزینه این رفت و آمد به دوش همسرش است. همسر این جانباز سالهاست که دستانش را در گل و لای شالیزار فرو می کند تا بتواند او را زنده نگه دارد.

این جانباز 5 درصد شیمیایی اکنون در نوبت پیوند ریه بیمارستان مسیح دانشوری و در نوبت پیوند قرنیه چشم به سر می برد و خدا می داند چه کسی هزینه‌هایش را باید پرداخت کند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

خبرگزاری مهر