تبیان، دستیار زندگی
نگاهی به فیلم تازه احمدرضا معتمدی که بعنوان فیلمی فلسفی بحث های بسیاری به راه انداخته است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مشکل اصلی «آلزایمر»


نگاهی به فیلم تازه احمدرضا معتمدی که بعنوان فیلمی فلسفی بحث های بسیاری به راه انداخته است.

مشکل اصلی «آلزایمر» همین است

فیلم آلزایمر، جدیدترین اثر احمدرضا معتمدی را در مقام قیاس می‌توان با دو اثر مقایسه کرد. فیلم تولد ساخته جاناتان گلیزر و فیلم هیچ ساخته عبدالرضا کاهانی. در فیلم تولد ما شاهد داستان زن جوانی هستیم که پس از مرگ شوهرش که بسیار به آن علاقه‌مند بوده‌ است قصد ازدواج با مرد دیگری دارد و در همین بین سر و کله پسر بچه‌ خردسالی پیدا می‌شود و ادعا می‌کند که شوهر مرحوم اوست. نشانه‌هایی هم که می‌دهد همه درست و واقعی هستند. در این میان همه پسر را شیاد می‌دانند اما خود زن با توجه به نشانه‌هایی که پسر بچه می‌دهد به شدت به چالش کشیده می‌شود و برخلاف همه به تدریج به پسر و ادعایش ایمان پیدا می‌کند.

هرچند که موضوع این فیلم و فیلم آلزایمر هیچ شباهتی با یکدیگر ندارند و اصلا این فیلم بر اساس نظریه‌ای فلسفی قومی به نام تناسخ استوار است و آلزایمر هم بحث دیگری را مبنای داستانش قرار داده اما طرح داستانی و چیدمان شخصیت‌ها و موقعیت‌ها شباهت بسیار زیادی با یکدیگر دارند. اما آن چیزی که باعث می‌شود فیلم تولد را فیلم موفق‌تری بدانیم نه تبحر خالقش در امور فلسفی و نظریست که دقیقا در زمینه تخصص خودش یعنی کارگردانیست. در این اثر جاناتان گلیزر، ما پس از ورود پسر خردسال به فیلم کم کم نماهای بسته بیشتری از چهره شخصیت اصلی فیلم با بازی نیکول کیدمن می‌بینیم و هرچقدر هم که او به چالش کشیده می‌شود نسبت این نما با سایر نماها تغییر می‌کند. تا اینکه اصلا در یک صحنه خیلی مشهور در این فیلم، در سالن تئاتر که همه تماشاگران از جمله این زوج جدید در حال تماشا هستند یک نمای بسته بسیار طولانی و عجیب و غریب از این شخصیت وجود دارد که کارکرد بسیار پر اهمیت و البته خلاقانه‌ای دارد که گویای همه چیز است.

آلزایمر فیلمنامه خوبی دارد. شخصیت‌هایش درست خلق شده‌اند. ایده بسیار ناب و جذابی دارد، از همان ابتدا دغدغه و کنش‌های شخصیت‌های اصلی را برای تماشاگر با اهمیت و موجه جلوه می‌دهد. اما مشکل اصلی فاصله‌ای است که بین فیلمنامه تا خود فیلم وجود دارد.

نه این که انتظار داشته باشیم باید دقیقا همین عمل را در فیلم آلزایمر ببینیم، اما کلا فیلم آلزایمر فاقد یک عمل اینچنینیست تا تماشاگر نمود دغدغه‌های نظری و فلسفی کارگردان را در قالب یک تصویر ببیند. فیلم به همان اندازه که جسارت محتوایی دارد جسارت بصری ندارد. آلزایمر از لحاظ جنس رئالیسمی که به آن نیاز دارد و البته جنس بازی‌هایش نیز شباهت‌های فراوانی با فیلم هیچ ساخته عبدالرضا کاهانی دارد. هرچند فیلم آلزایمر در یک لامکانی و لازمانی روایت می‌شود ( که البته تمهید بسیار درست و قابل تحسینی هم هست ) اما نتوانسته آن جنس بومی مورد نظرش را در بیاورد. چیدمان بازیگران اصلی این فیلم و البته شخصیتی که دارند نیز تقریبا همان چیزیست که در هیچ دیده‌ایم. مهدی هاشمی در هر دو فیلم یک انسان غیر قابل هضم برای تماشاگر است. در فیلم هیچ و در نقش نادر سیاه دره، بدنی کلیه ساز دارد و در این‌جا انسانی‌ست که تماشاگر نه می‌تواند به او و صداقتش ایمان بیاورد و نه او را شیاد بخواند  و باز هم غیر قابل هضم است. شیطنت‌هایش در هر دو فیلم هم یکیست. و البته مهران احمدی که او هم در فیلم هیچ و در نقش بیک، یک انسان اینچنینی بود که به شدت دغدغه پول داشت و تیپ و ظاهر و واکنش‌هایش تقریبا همین بود. اما در فیلم هیچ، ما رئالیسمی می‌بینیم که کارکرد خودش را دارد و البته دستکاری شده کاهانیست. اما در این فیلم به جز طراحی صحنه منزل نعیم این رئالیسم کارکردی ندارد و حتی اصلا در نیامده. یعنی تماشاگر لوکیشن کلانتری و مامورانش را می‌بیند اما لمسش نمی‌کند. پرداخت رئالیستی خیلی از صحنه‌ها در کنار آن لامکانی و لازمانی فیلم که بسیار با اهمیت است جلوه‌ای متناقض را به فیلم بخشیده‌ است. در صورتی که در فیلم هیچ، فارغ از آنکه رئالیسم به درد فیلم می‌خورد یا نه اما واقعگرایی‌اش در کل فیلم یکدست است و طبیعی.

مشکل اصلی «آلزایمر» همین است
از تصور تا تصویر. مشکل همین‌ جاست

آلزایمر فیلمنامه خوبی دارد. شخصیت‌هایش درست خلق شده‌اند. ایده بسیار ناب و جذابی دارد ( مثل اکثر فیلم‌های سینمایمان ). از همان ابتدا دغدغه و کنش‌های شخصیت‌های اصلی را برای تماشاگر با اهمیت و موجه جلوه می‌دهد. مثلا محمود با آسیه در میافتد و تماشاگر آن را درک می‌کند. چون اگر آسیه با آقا نعیم کنار نیاید و سرش به زندگی‌اش گرم نباشد احتمالا موقعیت شغلی محمود که الان همه کاره کارخانه آقا نعیم است به خطر میافتد. و خیلی موارد دیگر از جمله اینکه موقعیت اصلی داستان، قابل تعمیم است به خیلی از چیزها و این به تماشاگر باهوش کمک می‌کند تا از این داستان ظاهرا ساده برداشت‌های متعدد و پیچیده‌ای کند. فیلمنامه چیدمان دقیقی دارد و این قابل تحسین است. اما مشکل اصلی فاصله‌ایست که بین فیلمنامه تا خود فیلم وجود دارد. یعنی معتمدی نتوانسته فیلمنامه‌اش را به همان خوبی که نگارش کرده به تصویر هم بکشد. از همان سکانس بی‌منطق اول فیلم بگیرید که اصلا قابل توجیه نیست که چرا این صحنه‌ها را با یک وبکم می‌بینیم و صدا قطع و وصل می‌شود. فیلم حتی در برخی از اصول اولیه کارگردانی هم نقص‌هایی دارد. به عنوان مثال می‌توان به حرکت‌ دوربین‌های فراوان اما غیر ضروری فیلم اشاره کرد که در یک سوم ابتدایی فیلم واقعا آزار دهنده هستند. و یا اینکه بازی بازیگران غیر اصلی فیلم آنقدر ضعیف است که در بسیاری از صحنه‌ها دوربین با یک حرکت به آن‌ها می‌رسد و آن‌ها هم به گونه‌ای که انگار از حضور دوربین مطلع‌اند وقتی قابشان کامل می‌شود شروع به حرف زدن می‌کنند. که البته این نقص فقط مربوط به بازی ضعیف ‌آن‌ها نمی‌شود و میزانسن‌های غیر ضروری و عدم وسواس کارگردان در این ریزه‌ کاری‌ها هم در این موارد نقش دارند. و هنگامی که در یک نمای کلی‌تری به این صحنه‌ها نگاه می‌کنیم و از جزییاتشان خارج می‌شویم می‌بینیم که این موارد چقدر روی ریتم کلی کار تاثیر بدی گذاشته‌اند. بخصوص در قسمت میانی فیلم که اصلا ریتم بیرونی وجود ندارد و فیلم کاملا خسته کننده و یکنواخت می‌شود.

مشکل اصلی «آلزایمر» همین است
آیا آلزایمر یک فیلم فلسفیست؟

ذکر این نکته ضروریست که اساسا هر فیلمساز و هنرمندی که دارای تحصیلات فلسفی باشد یا دغدغه‌های فلسفی داشته باشد حتما هر اثرش یک اثر فلسفی محسوب نمی‌شود. نمونه اعلایش داریوش مهرجوییست که فیلم‌هایی چون گاو و هامون را در کارنامه‌اش دارد که کاملا دارای مضامین و دغدغه‌های فلسفی هستند. اما بدیهی است که تحلیل و نقد فیلم لیلا با این رویکرد کاملا فیلم را بی ارزش جلوه می‌دهد. فیلم لیلا به هیچ وجه یک اثر فلسفی نیست و الزامی هم در فلسفی بودنش وجود ندارد. فیلم آلزایمر هم به همین ترتیب. فیلمساز ما در رشته فلسفه تحصیل کرده است و در این فیلمش نیز رگه‌هایی از این دغدغه را می‌بینیم. اما فیلم به هیچ وجه اثری فلسفی به شمار نمی‌آید که بخواهیم آن را با این رویکرد تحلیل کنیم. حتی می‌توان گفت که رگه‌های عرفانی موجود در فیلم پر رنگ تر از رگه‌های فلسفی آن است. در سکانسی که روحانی مسجد به طور سرزده وارد منزل نعیم می‌شود و به او می‌گوید که  ای کاش ما هم به این میزان که آسیه به این مرد ایمان دارد به خدا ایمان داشتیم، رویکرد و نتیجه‌گیری فیلمساز کاملا عیان می‌شود. اگر این صحنه در فیلم وجود نداشت شاید می‌توانستیم تعبیر و تفسیر خودمان را بکنیم اما فیلمساز این صحنه را در فیلم جا داده است. درست مثل فیلم طلا و مس که در انتهای فیلم، تم و موضوع و خلاصه داستان و همه چیز فیلم را از زبان استاد اخلاقی که سر کلاسش در حال تدریس است می‌شونیم و شخصیت اصلی فیلم در بیرون از کلاس درحال گوش دادن به آن‌هاست. اما گویا استاد برای او و شاگردانش حرف نمی‌زند و می‌خواهد یکبار دیگر تم و موضوع فیلم را برای تماشاگر بازگو کند.

یک فیلم فلسفی فقط به موقعیتی که قابل تعمیم به مباحت فلسفی باشد نیاز ندارد. بلکه بیش از این نیاز به یک تصویرگر دارد که بتواند این مباحث را به یک تصویر سینمایی تبدیل کند. صرف وجود یک موقعیت فلسفی، فیلمی را فلسفی نمی‌کند.

بخش سینما و تلویزیون تبیان


منبع: تهران امروز/ حسین گودرزی