شهید 16ساله بعداز 16سال تفحص شد اطراف مقر ما پر از شقایق و لالههای وحشی بود. منظره خیلی زیبایی درست شده بود. نزدیک به سه روز آنجا بودیم، علیرضا در اوقات بی کاری مشغول ساختن مهر با خاک نرم فکه بود. شاید میدانست که روزی این خاک سجده گاه عاشقان میشود
شهید علیرضا کریمی به تاریخ بیست و دوم شهریور سال 1345 در محله سیچان اصفهان به دنیا آمد. ایشان که هنگام شروع جنگ به لحاظ سنی نمیتوانست اعزام شود مانند بسیاری دیگر شناسنامه خود را تغییر داد و توانست در عملیات محرم شرکت کند.
شهید کریمی در فروردین سال 1362 برای شرکت در عملیات والفجر یک، راهی فکه شد و مسئولیت یکی از دستههای گروهان ابوالفضل (ع) را نیز بر عهده گرفت. سرانجام علیرضا در حالی که 16 سال بیشتر نداشت در همین عملیات به شهادت رسید و پیکرش بعد از 16 سال در تفحص پیدا شد. خاطره زیر مربوط است به شهید علیرضا کریمی که یکی از دوستانش( رسول سالاری) روایت کرده است.
*تقریباً صبح شانزدهم فروردین 62 بود که علیرضا رسید دار خو ین، بچهها داشتند آماده میشدند که به سمت منطقه عملیاتی حرکت کنند، علیرضا هم به بچهها ملحق شد و ساعتی بعد سوار اتوبوسها شدیم.
توی راه جعبههای گز و شیرینی را باز کرد و بین بچهها پخش کرد. ساعتی بعد کنار جاده آسفالته دهلران ایستادیم و از اتوبوسها پیاده شدیم و سوار کامیونها شدیم. از آنجا هم به موقعیت لشگر در شمال فکه رفتیم.
اطراف مقر ما پر از شقایق و لالههای وحشی بود. منظره خیلی زیبایی درست شده بود. نزدیک به سه روز آنجا بودیم، علیرضا در اوقات بی کاری مشغول ساختن مهر با خاک نرم فکه بود. شاید میدانست که روزی این خاک سجده گاه عاشقان میشود!
عصر روز سوم، یکی از فرماندهان لشگر امام حسین (ع) به اردوگاه آمد. مسئولین گروهانها و دستهها را جمع کردند. من و علیرضا هم بودیم بعد هم آن فرمانده شروع به صحبت کرد:
« ... برادرها، انشا الله امشب برای عملیات» والفجر یک راهی منطقه فکه شمالی میشیم. از لشگر ما و از این محور دو گردان امیرالمؤمنین (ع) و امام حسین (ع) خط شکن عملیات هستند و دور گردان دیگر پشت سر آنها.
برادر خسروی با گردانشون باید خط دشمن رو مثل نعل اسب دور بزنه و پس از چندین کیلومتر پیاده روی به خط دوم دشمن حمله کنه. برادر قربانی هم با گردانشون میزنه به خط دشمن و جلو می یاد. یکی دیگر از لشگرها هم از سمت چپ شما کار رو شروع می کنه...
بعد هم در مورد موانع و میادین مین و تجهیزات دشمن صحبت کرد و گفت:
«... عراقیها انواع موانع از قبیل میادین وسیع مین، کانالها، انواع سیمهای خاردار، تلههای انفجاری و ... را جلوی راه ما قرار دادهاند که انشا الله با قدرت ایمان، از همه آنها عبور خواهیم کرد.» بعد ادامه داد: تا قبل از تاریکی هوا هم کارهای مقدماتی رو انجام بدید، چون باید ساعت یازده شب کار رو شروع کنید.
بعد هم مسئولین گردان امیر المومنین (ع) را جمع کرد و گفت: نیروی شما جوان تر از بقیه گرد انهاست، برای همین سختترین قسمت کار عملیات به عده شما است.
بعد نقشهای را باز کرد و گفت: شما باید از سمت چپ گردان امام حسین (ع) از معبر میدان مین عبور کنید بعد هم از کانالها رد بشین.
دقت داشته باشید که؛ بعد از میادین مین، یه جاده شنی عمود بر خط مرزی در این منطقه قرار داره که تصرف اون جاده خیلی مهمه، در کنار این جاده هم یک دیوار بتونی کوتاه، شبیه یک سیل بند قرار داره، شما تا اونجا عمل کنید، از پشت سیل بند در اختیار یکی دیگر از لشگرها است.
همین طور دراز کش توی حال خودم بودم که یکدفعه یک گلوله آمد و خورد توی کلاهم!! نفهمیدم چه جوری از روی خاکریز پریدم پایین بدنم به شدت میلرزید، توی سکوت شب دیدم همه بچههای انتهای ستون میخندند
بعد ادامه داد: در اطراف جاده هم تپههای کوتاهی قرار داره که بالای اکثر اونها سنگرهای عراقیه! از این منطقه که رد بشین به خط دوم عراقیها میرسید. در این مسیر گردان امام باقر (ع) نیز همراه شما خواهد بود.
پس از پایان جلسه زودتر از علیرضا رفتم پیش بچههای گروهان، یکی از بچههای محل من را صدا کرد و گفت: تو این چند روز دقت کردی علیرضا چقدر تغییر کرده و چقدر تو خودشه!؟
با تعجب گفتم: منظورت چیه!؟
گفت: دیشب تو چادر خوابش نمیبرد، حرفهایی هم میزد که عجیب بود. وقتی پرسیدم علیرضا این حرف یعنی چی؟ گفت: فردا پس فردا خیلی از ما نیستیم اون موقع میفهمی!!
ساعت 10 شب بیستم فروردین حرکت بچهها شروع شد. بعد از مدتی پیاده روی رسیدیم به یک خاکریز، از آن عبور کردیم و به یک ستون نشستیم.
علیرضا مرتب شوخی میکرد و جُک میگفت، تا روحیه بچهها را تقویت کند. بعضی از بچهها به خاطر عدم موفقیت عملیات قبلی نگران بودند. علیرضا هم برای آنها جمله حضرت امام را میگفت که مهم انجام تکلیف است، نه گرفتن نتیجه، صدای تیراندازیها پراکنده شنیده میشد. ولی هنوز دستور حرکت صادر نشده بود، من هم که در انتهای ستون بودم، رفتم و خوابیدم روی خاکریز و به آسمان پر ستاره نگاه میکردم، دقایقی بعد یکدفعه یک گلوله خورد کنار پام! کمی ترسیدم، ولی نمیشد از این محل استراحت گذشت. همین طور دراز کش توی حال خودم بودم که یکدفعه یک گلوله آمد و خورد توی کلاهم!!
نفهمیدم چه جوری از روی خاکریز پریدم پایین بدنم به شدت میلرزید، توی سکوت شب دیدم همه بچههای انتهای ستون میخندند. با تعجب گفتم: چیه!؟ خنده داره!؟
یکی از بچهها با خنده گفت: فکر کردی تیر به کلاه آهنیت خورده!؟ تعجب من را که دید ادامه داد: علیرضا با سنگ زد به کلاهت!
گفتم: علی، خدا خفت نکنه، من که نصفه جون شدم... هنوز جمله من تمام نشده بود که یک گلوله آمد و دقیقاً خورد به همان جایی که خوابیده بودم. همه بچهها با تعجب به من و محل اصابت گلوله نگاه میکردند.
علیرضا گفت: کار خدا رو میبینی!
لحظاتی بعد دستور حرکت داده شد. ما به همراه گردان امام باقر (ع) نزدیک به دو کیلومتر به سمت چپ رفتیم و بعد هم حدود شش کیلومتر به سمت دشمن آن هم از داخل معبر میدان مین.
معبر کامل پاکسازی نشده بود. برای همین چند تا از بچهها شهید و مجروح شدند. با این حال به انتهای معبر رسیدیم و به نزدیک سنگرهای دشمن برادر خسروی از پشت بیسیم نحوه حرکت را گفت: گروهان یکم به سمت جلو، گروهان دوم حضرت ابا الفضل (ع) به سمت چپ و گروهان سوم به سمت راست مواضع عراقیها. موانع وحشتناکی سر راه بچهها بود. اما با سختی بسیار از آنها عبور کردیم و درگیری شروع شد.
من هم به دنبال علیرضا به سمت چپ میدویدم. این منطقه پر از تپههای کم ارتفاع بود که بالای هر کدامشان یک سنگر تیر بار بود.
با شلیکهای اولین تیر بار عراقی، بچهها روی زمین نشستند. علیرضا داد زد. آرپیجی زن، وخی بزنش! گلولههای اول و دوم آرپیجی از بالای سنگر رد شد. ولی گلوله سوم سنگر را منهدم کرد. بچهها هم بلد شدند و در تاریکی به حرکتشان ادامه دادند. چند سنگر تیر بار را زدیم و پس از عبور از کانال، رسیدیم به جاده شنی، این جاده مستقیم از سمت عراقیها به سمت ما میآمد و قرار بود ما در همین مسیر به سمت جلو حرکت کنیم.
سمت چپ ما در صد متری جاده یک دیوار کوتاه طولانی قرار داشت که فهمیدم سیل بند است و در سمت راست ما هم ارتفاعات و موانع مختلف قرار داشت. تقریباً از روی تمام تپهها به سمت ما شلیک میشد. علیرضا گفت: این طوری نمی شه! بعد هم چند تا نارنجک از ما گرفت و دوید به سمت تپهها. با پرتاب هر نارنجک یکی از سنگرهای تیر بار را خاموش میکرد و جلو میرفت. ما هم خیلی سریع به حرکتمان ادامه دادیم. حدود پانصد متر جلتر یکدفعه یک تیر بار عراقی از کنار تپهای بچهها را به رگبار بست.
چند نفری روی زمین افتادند. بیسیم را دادم به یکی از بچهها و با شلیک آرپیجی تیر بار را خاموش کردم. همین که آمدم حرکت کنم با تعجب دیدم علیرضا روی زمین افتاده!
به هر دو پای علی تیر خورده بود نشستم که زخمش را ببندم، در حالی که شدید درد میکشید مرا قسم داد و گفت: تو رو خدا حرکت کن و برو!
با چفیه زخم پاهاش رو بستم، بعد هم سه تا خشاب و دو تا نارنجک بهش دادم و با ناراحتی راه افتادم. بی اختیار قطرات اشک از چشمانش سرازیر بود. من مجبور بودم علی را رها کنم و به دنبال بچهها بروم ما باید سریع خودمان را به ستاد فرماندهی عراق در خط دوم میرساندیم. حدود یک کیلومتر جلوتر رسیدیم به مقر فرماندهی نیروهای عراقی و هر سه گروهان به هم ملحق شدیم. خیلی از بچهها توی راه مانده بودند و گردان ما نصف شده بود. اما با لطف خدا سنگرها را پاکسازی کردیم و همان جا مستقر شدیم.
علیرضا در 16 سالگی و 3 ماه قبل از شهادت، وصیتنامهاش را چنین نوشت :
«هرگز آنان که در راه خدا کشته میشوند مرده نپندارید، بلکه آنان زندهاند و نزد پروردگار خویش روزی میخورند».
به نام خدا و با سلام بر حضرت مهدی (عج) و نائب بر حقش امام خمینی و تمامی کسانی که در راه اسلام خدمت میکنند.
شکر خدا را مینمایم که قدری مهلتم داد تا اسلام واقعی را بشناسم و در تاریکی جهل از دنیا نروم.
انقلاب اسلامی باعث شد که سر از گریبان خود بیرون آوریم و دور و بر خود را بنگریم و به زندگی از دید دیگری نگاه کنیم.
آری امام کاری بس عظیم کرد. باعث شد دنیا از خواب بیدار شود و انسانیت را دوباره یادآوری نمود.
من خوشحالم که جانم را نثار اسلام و مکتب رسول الله (ص) و علی (ع) میکنم و افتخار میکنم که مرام و مکتب من اسلام است.
شهید کریمی در فروردین سال 1362 برای شرکت در عملیات والفجر یک، راهی فکه شد و مسئولیت یکی از دستههای گروهان ابوالفضل (ع) را نیز بر عهده گرفت. سرانجام علیرضا در حالی که 16 سال بیشتر نداشت در همین عملیات به شهادت رسید و پیکرش بعد از 16 سال در تفحص پیدا شد
اسلام به من فهماند که چگونه بیندیش و چگونه راه را انتخاب کن.
من با قلبی روشن خون خود را برای اسلام میریزم و پیام میرسانم که با جاری شدن خونمان است که حکومت ما نورانیتر و به حکومت عدل صاحبالزمان (عج) متصل میشود. امیدوارم که حکومت ما زمینه ساز انقلاب امام مهدی (ع) باشد.
اما مادر جان بعد از شنیدن خبر شهادتم اشک نریز، زیرا امام بزرگوار ما نیز در سوگ فرزندش اشک نریخت، چون میدانست رضای خدا در این امر است.
و شما پدر بزرگوارم وصیتم به شما این است که راه مرا در کمک به فقرا و نیازمندان ادامه دهید.
شما خواهرانم؛ شما هم زینب زمان باشید و پسرانتان را حسین وار تربیت کنید و در راه خدا مبارزه کنید.
خدایا تو میدانی که من هر چه کردهام برای رضای تو بوده، پس ما را یاری کن که در راه تو قدم برداریم.
خدایا اسلام را پیروز کن و اگر در من لیاقت میبینی شربت گوارای شهادت را به من بنوشان.
و شما ای منافقین فراری از خلق که بعد از پیروزی انقلاب، فقط اسم و نام سازمانتان را به دنبال میکشید، به عنوان یک برادر دلم برای شما میسوزد، یک مشت جوان پاک که رهبرشان آنها را منحرف کردهاند. کمی فکر کنید! به خود بیایید!
خدایا این پیر جماران، این بت شکن تاریخ، این درهم کوبنده ستمگران را در پرتو خود نگهدار.
خدایا مرا به خودم وا مگذار. پدر و مادرم را نیز ببخش و آمرزشت را نصیبمان فرما.
آمین یا ربالعالمین
فرآوری : رها آرامی
فرهنگ پایداری تبیان
منابع : خبرگزاری فارس
کتاب مسافر کربلا- انتشارات پیام آزادی