اینجا دوکوهه است!
قصهای از قصههای جنگ
دکتر حیرتزده به احمد گفت: «چی؟ یعنی چه نمیخواد؟ طاقت نمیآرید. ما آمپول بیحسی هم نداریم.».
ـ باشد، طاقت می آرم. شما کارتون رو بکنید.
رضا پرسید: «چرا نگذاشتید بیهوشتان کنند حاجی؟» احمد سر به شانه رضا گذاشت و گفت: «شاید موقع بیهوشی آمار و اطلاعات عملیات را میدادم. شاید اونجا نامحرم بود.».
* احمد گوشی را گرفت... «صبح امروز یک نامه سری از فرمانده کل قوا، آقای بنیصدر برامون رسید... شرمندهام. اما دستوره. ما دیگر حق نداریم حتی یه گلوله به شما بدیم.».
* برادر بروجردی، سلام علیکم. میدانم که مشغلهات زیاد است و وقتت کم است. اما دیگر دلم دارد میترکد... بارها در پاکسازی مواضع ضد انقلاب از داخل مقر آنها پوستر جناب فرمانده کل قوا، رئیس جمهور محترم را پیدا کردهایم... حرف هم بزنی، پای ولایت را وسط میکشد. میگوید: «تضعیف فرمانده کل قوا، تضعیف امام است» من صریحاً میگویم، فرماندهی که عدالت ندارد، ولایت هم ندارد. مرید شما، احمد متوسلیان.
در داستان «مرد» نوشته داوود امیریان، رضا، راوی است و احمد متوسلیان قهرمان اصلی است که هدف نویسنده نیز معرفی او است.
* اعظم بیتوجه به حرفهای احمد رو به دخترها گفت: خواهرها، کمی استراحت میکنیم، بعد کار را شروع میکنیم...
* درباره اعظم به این راحتیها نمیتوان چیزی گفت ... دختری استوار و با وقار. پرستاری شجاع و پرکار. از آنهایی که آدم دلش میخواهد بفهمد که او کیست و چرا در داستان حضور دارد. گاهی هیبتش با شخصیت اصلی داستان شانه به شانه میزند. البته حدس و گمانهایی میزنی ولی برای اینکه بفهمی چقدر صحیح است، چارهای نداری مگر اینکه داستان را تا آخر بخوانی.
* در اتاق باز و اعظم وارد شد. تمام مجروحین دستپاچه به طرف تختهایشان فرار کردند. اعظم برای لحظهای از ترس و واهمه آنها جا خورد، اما بعد قیافهای جدی گرفت و گفت: «وقت خوابه...» رضا به ابراهیم گفت: «من که فردا پس فردا مرخص میشوم. خدا به داد شما برسه» و همه خندیدند.
این کتاب که از سری کتابهای مفاخر ملی و مذهبی ایران و چاپ حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی است، شکلگیری پادگان دوکوهه را به زیبایی تشریح میکند. ماجرا از این قرار است که محسن رضایی و محمد بروجردی سعی کردند حاج ابراهیم همت را راضی کنند تا فرماندهی تیپ جدیدی را به عهده بگیرد. او هم به پای حاج احمد متوسلیان انداخت و او بخشی از نیروهایش را از مریوان به خوزستان برد.
* هیچ جنبندهای در پادگان دیده نمیشد. ساختمانهای نیمهتمام و زمین خاکی... احمد گفت: «برادرها! این دوکوهه است. پادگان دوکوهه. شما اولین بسیجیانی هستید که قدم به اینجا میگذارید. باید برای یه زندگی بسیجی آمادهاش کنیم. بسمالله...» بچهها صلوات فرستادند و وارد دوکوهه شدند.
هیچ جنبندهای در پادگان دیده نمیشد. ساختمانهای نیمهتمام و زمین خاکی... احمد گفت: «برادرها! این دوکوهه است. پادگان دوکوهه. شما اولین بسیجیانی هستید که قدم به اینجا میگذارید. باید برای یه زندگی بسیجی آمادهاش کنیم. بسمالله...» بچهها صلوات فرستادند و وارد دوکوهه شدند.
دوکوهه محل تشکیل تیپ 27 محمد رسولالله (ص) شد و احمد، مسئولیتهای مختلف و فرماندهی گردانهایش را به بهترین بندگان خداوند سپرد. همت، دستواره، وزوایی، ناهیدی، نورانی، شهبازی، قهرمانی، قجهای، چراغی، رضوان و... از هر کدامشان به تناسب قصه، در این کتاب 184 صفحهای یادی شده است و خاطرهای از زبان رضا آمده است.
عملیات فتحالمبین، اولین ثمره دوکوهه در دشت خوزستان بوده و امیریان لحظات نفسگیر آن را به زیبایی توصیف نموده است.
* رضا به مردم نگاه میکرد. فکر میکرد که دیروز کجا بود، هفته پیش کجا بود و حالا در کجا؟
آیا مردمی که حالا راحت و آسوده در خیابانها حرکت میکردند، میدانند مسافرین اتوبوسی که گذشت، فرزندان آنانند که از معرکه نبرد آمدهاند؟
سید رضا هاشمی ـ راوی داستان ـ خود ماجرایی دارد به عظمت انقلاب اسلامی. به عظمت برچیدن تاریخ شاهنشاهی و استقرار حکومت الله.
* رضا جان! تنها یادگار گذشتهام. دلم برایت تنگ شده است. آرزو دارم بار دیگر روی چون ماهت را ببینم. خندههای از ته دلت را بشنوم. میدانم که حالا برای خودت مردی شدهای. طاقت داشته باش. به زودی کارها رو به راه میشود. به پیروزی و بازگشت زمانی نمانده است. ما دوباره به خانه بازمیگردیم. بار دیگر عزت و احتراممان میکنند و مانند گذشته زیر سایه شاه جوان زندگی خواهیم کرد. از تو خبرهایی شنیدهام که خوش ندارم واقعیت داشته باشد...
سید رضا از فتح خرمشهر نیز میگوید. از عملیاتها، مقاومتها، شهامتها، شهادتها و بالاخره از حاج احمد و حاج احمدها.
* دکتر حیرتزده به احمد گفت: «چی؟ یعنی چه نمیخواد؟ طاقت نمیآرید. ما آمپول بیحسی هم نداریم.».
ـ باشد، طاقت می آرم. شما کارتون رو بکنید.
دکتر و پزشک یارها مشغول به کار شدند. ران احمد را شکافتند تا ترکش را درآورند. چهره احمد از درد خیس عرق و سرخ و متورم شد. رضا به جای او درد میکشید. آن سوتر ایستاده بود و به سختی میگریست. دیگر سیاهی چشمان احمد معلوم نبود. به سختی میلرزید. از لبانش خون بیرون زد. دستههای تخت را در چنگش میفشرد. ران پا را بخیه زدند و پانسمان کردند.
احمد گفت: «عصا بیارید» ممقانی وحشتزده گفت: «چی میگی حاجی؟ شما باید حداقل سه روز استراحت کنید.».
ـ نه، من باید برم، بچهها منتظر هستند...
رضا پرسید: «چرا نگذاشتید بیهوشتان کنند حاجی؟» احمد سر به شانه رضا گذاشت و گفت: «شاید موقع بیهوشی آمار و اطلاعات عملیات را میدادم. شاید اونجا نامحرم بود.».
* رضا به شیشه شکسته پاترول نگاه کرد و دلواپس گفت: «نه حاجی، این ماشین خطرناکه، یه موقع زبونم لال، پشت چراغ قرمز، یک نارنجک بندازند تو، می دونید چی می شه؟»...
احمد از شیشه به بیرون نگاه کرد و گفت: «شلوغش نکنید. ما رو تو کردستان نتونستند از پا دربیارند. بعثیها (هم) که کاری از پیش نبردند، منافقها هم هیچ غلطی نمیتونند بکنند. مطمئن باشید اگه قرار باشه برای من اتفاقی بیفته، تو جبهه جنگ با اسرائیل میافته.».
* خبر بسیار ناگهانی و غافلگیرکننده بود. اسرائیل به لبنان و سوریه حمله کرده است...
رضا گفت: حالا چه میشود؟ احمد آهی کشید و گفت: «هر چی امام صلاح بداند».
این کتاب، عزیمت حاج احمد و حاج همت و نیروهای ایرانی به سوریه و استقبال پرشکوه مردم و مسئولین سوریه را تصویر میکند. سپس شرایط سیاسی و امنیتی منطقه را از زبان حاج احمد و به نقل از سید رضا تشریح مینماید.
سپس از عملیات ربودن یکی از ژنرالهای ارتش اسرائیل توسط بسیجیان جهان اسلام اعم از ایرانی و لبنانی و آمریکایی و عراقی و اردنی به فرماندهی حاج احمد متوسلیان میگوید و نیز از حوادث پس از آن عملیات دلاورانه.
* برای رضا نماز خواندن در کنار محمد گولدن و جوان عراقی، صفایی دیگر داشت. پس از نماز، وقتی محمد گولدن در سجده شانههایش لرزید، رضا حال غریبی پیدا کرد. ناخودآگاه کتابچه دعا را از جیب بلوزش درآورد و خواندن زیارت عاشورا را شروع کرد. دیگران هم با او همنوا شدند.
* از دیروز نیروهای صهیونیست و فالانژ دارند محلات دیپلمات نشین بیروت رو محاصره میکنند. حتی به چند سفارتخانه کشورهای عرب هم حمله کردند. شک ندارم که میخوان به سفارت ایران هم حمله کنند. می دونی چیه حاجی، نباید پروندههای سفارت ما به چنگشون بیافته.
احمد کمی فکر کرد و گفت: «پس بهتره زودتر راهی بشیم.»
سید محسن، شادمان بازوان احمد را در چنگ فشرد. رضا با ناباوری جلو رفت و گفت: «نه حاجی. خطر داره.»
چه شد که کاظم اخوان و تقی رستگار و سید محسن موسوی، همراه حاج احمد رفتند؟ چرا دیگران نرفتند؟ مثلاً سید رضا، حاج همت یا دیگران؟ داوود امیریان همه چیز را توضیح میدهد. رفتن را و باز نگشتن را.
حتی از تلاش همت برای آزادی حاج احمد میگوید و از اعظم...
اعظم که بود؟ دختری استوار و باوقار. پرستاری شجاع و پرکار. از آنهایی که آدم دلش میخواهد بفهمد که او کیست و چرا در داستان حضور دارد. گاهی هیبتش با شخصیت اصلی داستان شانه به شانه میشود. البته حدس و گمانهایی میزنی ولی برای اینکه بفهمی چقدر صحیح است، چارهای نداری مگر اینکه داستان را تا آخر بخوانی.
با آمدن اصغر، احمد و دیگران دست از کار کشیدند.احمد گفت: «اصغر آقا، امروز غذا چی آوردی؟».اصغر قابلمه را زمین گذاشت. از درون آن یک کوکو سیبزمینی درآورد و گفت: «کباب سیبزمینی».
و اینک با هم داستانی از این کتاب را میخوانیم :
رضا از شیشهی اتوبوس به بیرون خیره مانده بود. چشمانش میدید اما فکرش جای دیگر بود. به روزهایی میاندیشید که در کنار احمد گذرانده بود. یاد شبهای سرد کردستان در عملیاتهای دزلی، محمد رسولالله (ص) و پاکسازی روستاها افتاد. یاد شبی در عملیات محمد رسولالله (ص) افتاد که بچهها از سوز سرما نمیتوانستند حرکت کنند و پیکر شهدا مانند چوب خشک شده بود و قندیلهای کوچک بلوری از موهای سر و صورتشان آویزان بود. در همان عملیات بود که با نیروهای همت دست به دست دادند و سنگ بنای تیپ محمد رسولالله (ص) را گذاشتند.
رضا به خود آمد. وارد شهر اندیمشک شدند. هنوز پرچمها و پارچه نوشتههای سالگرد پیروزی انقلاب روی درختها و دیوارها دیده میشد. چند روز از دههی فجر میگذشت. رضا هنوز نمیدانست مقصدشان کجاست.
از اندیمشک گذشتند و پنج کیلومتر بعد به یک پادگان رسیدند. حالا آفتاب در سینهی صاف و شفاف آسمان جا خوش کرده بود. زمین سبز بود و بوی بهار میآمد و از سرمای کردستان به گرمای مطبوع خوزستان رسیده بودند.
پادگان سوت و کور بود. اتوبوسها متوقف و نیروها پیاده شدند. رضا جلو رفت و پادگان را از نظر گذراند. هیچ جنبندهای در پادگان دیده نمیشد. ساختمانهای نیمهتمام و زمین خاکی آنجا انتظارشان را میکشید. رضا سر برگرداند و به احمد نگاه کرد که جلوی نیروها، رو به آنها ایستاده بود. احمد گفت: «برادر!! اینجا دوکوههاس. پادگان دوکوهه. شما اولین بسیجیایی هستید که قدم به این جا میدارید. باید برای یه زندگی بسیجی آمادهاش کنیم. بسمالله.»
بچهها صلوات فرستادند و وارد دوکوهه شدند.
رضا در محوطهی پادگان قدم زد. سکوت عجیبی حاکم بود؛ سکوتی که برای رضا شیرین بود. از دیوار ساختمانها لولههای خرطومی شکل آویزان بود. رضا در همان دقایق اول متوجه شد که آنجا هنوز برق ندارد.
بعد از ظهر همان روز احمد نیروها را تقسیم کرد و هرکس به سراغ کاری رفت.
عباس کریمی و ناهیدی و چند نفر دیگر مشغول آسفالت کردن زمین حاکی دور میدان صبح گاه شدند. همت و دستواره و دهها بسیجی دیگر، سراغ نقاشی و گچ کاری اتاقها رفتند و احمد و رضا و محسن نورانی سرگرم سیمکشی ساختمانها و تعمیر کنتور برق پادگان شدند. هیچکس بی کار نماند.
... احمد و رضا با چند بسیجی دیگر در حال سیمکشی یک ساختمان بودند که «اصغر کاظمی» با قابلمهی غذا آمد. اصغر جوانی سبزهرو و خندان بود و موهایی سیاه و کمپشت داشت. هیچکس او را عبوس و اخمو ندیده بود. بودنش در هر مجلس و مکانی باعث شادی و خنده میشد. با آمدن اصغر، احمد و دیگران دست از کار کشیدند.
احمد گفت: «اصغر آقا، امروز غذا چی آوردی؟».
اصغر قابلمه را زمین گذاشت. از درون آن یک کوکو سیبزمینی درآورد و گفت: «کباب سیبزمینی!».
بچهها خندیدند و جلو آمدند تا سهمیهشان را که لای نان بود بگیرند. اصغر با دست و دل بازی گفت: «برادرا، باز هم غذا هست. هر کس گشته بمونه، به شکم خودش مدیون مونده. کباب سیبزمینی بخورید و کیفور بشید و باز هم بگید اصغر بد آشپزیه.».
شب بود و دوکوهه در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
رضا گفت: «بزنم؟».
احمد گفت: «بسمالله.»
رضا دسته کنتور اصلی را کشید پایین و دوکوهه غرق نور شد. غریو صلوات از گوشه و کنار پادگان بلند شد. چند دستگاه ایفا و یک دستگاه تویوتا استیشن وارد دوکوهه شد. احمد و رضا جلو رفتند. همت و نورانی از تویوتا پایین آمدند. نورانی شادمانه به لامپهای روشن نگاه کرد و رو به همت گفت: «ببین حاج احمد چه کرده!».
همت گفت: گل کاشتی حاجی.
احمد گفت: «شیری یا روباه؟».
- شیر حاجی. کلی پتو و لباس و مهمات و مواد غذایی از پادگان گلف اهواز آوردهام.
- دستت درد نکته. خسته نباشید!
گوشهی آسمان روشن شد و بعد صدای رعد آمد. باران خرد خرد باریدن گرفت. دوکوهه غرق در نور و باران شد.
فر آوری : رها آرامی بخش فرهنگ پایداری تبیان
منابع: کتاب گرای آشنا ،امتداد