تبیان، دستیار زندگی
گفتند: این ساختمان روحیه خانواده‌های این‌جا را خراب می‌کند. و خرابش کردند. ما حتی به بچه‌ها گفتیم که به وسایل باقی‌مانده دست نزنید تا این‌جا را موزه طبیعی جنگ بکنند که دیدیم کردند؛ البته با بولدوزر! نه‌تنها از این‌جا، که از همه جا آثار جنگ را پاک کردند. ج
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تخریب آثار جنگ در پادگان ابوذر


گفتند: این ساختمان روحیه خانواده‌های این‌جا را خراب می‌کند. و خرابش کردند. ما حتی به بچه‌ها گفتیم که به وسایل باقی‌مانده دست نزنید تا این‌جا را موزه طبیعی جنگ بکنند که دیدیم کردند؛ البته با بولدوزر! نه‌تنها از این‌جا، که از همه جا آثار جنگ را پاک کردند. جنوب هم همین وضعیت است. نمی‌دانم چرا!؟ نمی‌دانم چه ضرری از آثار جنگ خورده‌اند؟


تخریب آثار جنگ در پادگان ابوذر

همه‌ ساله در بهار در کنار جمعیتی که از جای‌جای کشور به «بازی دراز» می‌روند و یاد و خاطره شهدای عملیات‌های آن زمان را گرامی می‌دارند، کاروانی نیز از تهران و با محوریت «حاج سعید قاسمی» و تعدادی دیگر از رزمندگان مخلص جبهه راهی این منطقه می‌شود. کاروان امسال شامل پانزده اتوبوس بود. اتوبوس‌ها عصر، از دهکده مقاومت تهران حرکت کردند و برای نماز صبح در کرمانشاه ایستادند. سپس راهی محل یادمان «عملیات مرصاد» شدند و زائران از یادمان و نمایشگاه بصیرت افزای آن بازدید کردند. سپس به «کل داوود»، ورودی منطقه بزرگ بازی دراز در مسیر قصر شیرین رسیدند و برای برگزاری نماز ظهر، راهی مرقد «احمد بن اسحاق» ـ که روزگاری پاتوق بچه‌های جنگ بود ـ شدند؛ هم او که محضر چند امام را درک کرده و از محدثان بزرگ است.

حضور در قصر شیرین و آشنا شدن به بلندی‌ها و عملیات‌های منطقه برنامه دیگر بود و آنگاه بازگشت به سر پل ذهاب برای استراحت شبانه.

صبح پس از نماز، راهی قله بلند 1100 متری «گچی» شدیم که چند کیلومتر پیاده‌روی داشت و امسال مزین به مزار سه شهید گمنام شده بود. تقدیر از راه بلدهای بومی منطقه نیز برنامه دیگر قله کوه بود و آخرین برنامه پیش از بازگشت به تهران، بازدید از پادگان «ابوذر» بود.

آن‌چه در پی می‌آید، بازتاب اتفاقات پربرکت این پادگان برای همراهان این اردوی معنوی است :

به پادگان «ابوذر» رسیدیم. پادگان از یک محوطه بزرگ که تقریباً در میان کوه‌ها محصور شده است و ده‌ها ساختمان چهار، پنج طبقه بتنی تشکیل شده است. یکی از اعضای اتوبوسمان که سابقه جبهه هم داشت، گفت: این‌جا چیز خاصی ندارد. زود بیایید که حرکت کنیم.

از حرفش ناراحت شدم و بهش گفتم: مگر همه چیز توی دوکوهه تهرانی‌هاست؟ یا چون مال ارتش است چیزی ندارد!؟

پیاده شدیم. توی دلم آرزو می‌کردم که ‌ای کاش یکی بیاید و از وقایع دوران جنگ این پادگان برایمان بگوید. به سمت نمازخانه رفتم و از یکی، دو سرباز درباره فرماندهانشان که زمان جنگ این‌جا بوده‌اند، سؤال کردم. گفتند: کسی نیست.

تقریباً ناامید شده بودم که دیدم «حاج سعید قاسمی» و «حاج رضا غزلی»، مداح جبهه‌ها و کاروان ما، و جماعتی از کاروانیان دارند به سمت یکی از ساختمان‌های پادگان که نیمه مخروبه است و آثار بمب باران بر تن دارد می‌روند. با آن‌ها همراه شدم.

هنوز حاج رضا بلندگو را برنداشته بود که یک نفر که صورتی تراشیده و تکیده داشت، جلو آمد و گفت که راوی آن‌جا ست. ارتشی بود و نامش «قدرت الله خان محمدی» بود. خیلی خوشحال شدم، اما ایشان با وجود اصرار حاج سعید، به احترام ایشان سخن نگفت. حاج رضا که قرار بود مداحی کند، مثل همیشه خاطراتش را مرور کرد؛ اما این بار واقعاً همه را آتش زد. گفت: ما در همین نزدیکی‌ها بودیم که خبر دادند پادگان ابوذر بمب باران شده است. چند تا خانم امدادگر و دکتر و نیرو را برداشتم و به سوی پادگان حرکت کردم. اوضاع به‌هم‌ریخته بود و حدس زدم که از آن سمت راهمان ندهند. یک عمامه برداشتم و سر یکی از دکترها گذاشتم. گفت: این چیه؟ چه کار می‌کنی؟

گفتم: صدایت در نیاید. تو هیچی نگو. وقتی گیر دادند، من می‌گویم حاج آقا، و تو چیزی نگو.

چون به پسر عمویم وابسته بودم، آمدم سمت پادگان تا ایشان را ببینم. این‌جا قیامت بود. ماشین‌ها مدام می‌رفتند و می‌آمدند. پشت وانت‌ها پر از جنازه شده بود. جسدها و مجروحان را به هر نحو ممکن به کرمانشاه می‌بردند. هرچه گشتم، پسر عمویم را پیدا نکردم. داشتم بیرون می‌آمدم که پیرزنی از دهاتمان من را دید. گفت: سرت سلامت! ـ این یک مثل کردی است ـ همه خانواده‌ات زیر پل کنار پادگان شهید شده‌اند!

دژبانی ارتش گیر داد که برگه تردد. گفتم: حاج آقا!

گفت: برگه!

گفتم: حاج آقا. راه را باز کرد و از «کل داوود» عبور کردیم. رسیدیم به در پادگان و دیدیم قیامت است؛ هرکسی پی کاری می‌دوید.

وی در ادامه با گلایه جدی از مسئولان گفت: تا دو سال پیش که ما می‌آمدیم، کنار این ساختمان، ساختمانی بود که هنوز آثار جنگ در آن بود و فقط پله‌هایش سالم بود. آن قدر دست‌نخورده مانده بود که دو سال پیش، بچه‌ها از توی آن پیراهن خونی پیدا کردند. شنیدم که می‌خواهند خرابش کنند. گفتم: نکنید! تو را به خدا نکنید! بگذارید به عنوان موزه طبیعی جنگ باقی بماند. این‌جا محل عشق‌بازی رزمنده‌های غرب کشور بوده است. این‌جا به تعبیر بچه‌های غرب، محل سجود و فرود ملائکه است. چنان‌چه شهید «اثنی‌عشری» این تعبیر را برای دوکوهه به کار برده است. این‌جا روزگاری محل عشق‌بازی «پیچک» و «مهدی خندان» و «حاجی غفاری» بوده است.

گفتند: این ساختمان روحیه خانواده‌های این‌جا را خراب می‌کند.

و خرابش کردند. ما حتی به بچه‌ها گفتیم که به وسایل باقی‌مانده دست نزنید تا این‌جا را موزه طبیعی جنگ بکنند که دیدیم کردند؛ البته با بولدوزر! نه‌تنها از این‌جا، که از همه جا آثار جنگ را پاک کردند. جنوب هم همین وضعیت است. نمی‌دانم چرا!؟ نمی‌دانم چه ضرری از آثار جنگ خورده‌اند؟

وی به ادامه نقل خاطره روز بمب باران پرداخت و افزود: همان‌طور که در این ساختمان آثارش هست، بمب باران شدیدی صورت گرفته بود. ساختمان‌ها محل زندگی خانواده‌ها و رزمنده‌ها و آسایشگاه درجه‌داران و افسران ارشد بود. درمانگاهی هم در این‌جا بود. به سمت ساختمان رفتیم و پرس‌وجو کردیم. گفتند: صبح، زمانی که بچه‌ها در حال سینه‌زنی بودند، بمب باران شد و عده‌ای کشته شدند. هنوز جنازه‌ها و زخمی‌ها را جمع نکرده بودند که در ساعت یازده دوباره ساختمان را زدند و تعداد بسیاری را که در حال کمک به بقیه بودند، به شهادت رساندند. بعد از ظهر هم یک‌بار دیگر زدند.

یک نفر که شاهد عینی ماجرا بود، برایم تعریف کرد: وقتی می‌خواستیم به کمک مجروحان برویم، با ترس‌ولرز آسمان را نگاه می‌کردیم که نکند بار دیگر بیایند و بزنند. فقط با سرعت همه را ـ چه زنده و چه مرده ـ روی هم می‌ریختیم و به کناری می‌رساندیم تا در جای امن، آن‌ها را از هم جدا کنیم.

ما بعد از ظهر رسیده بودیم. صحرای محشر بود. دست‌ها یک طرف، پاها یک طرف و بدن‌های تکه‌تکه و بی‌سر، و سرهای متلاشی‌شده هم در همه جا پراکنده بودند. قیامت بود به خدا! واقعاً جرأت می‌خواست که کسی بیاید و آن بدن‌های تکه‌پاره را جمع کند. شب شده بود. بچه‌ها ایستادند و در نور مهتاب، جنازه‌ها و مجروحان را جمع‌وجور کردند.

وی در ادامه با نقل از برخی منابع، علت این که عراق توانسته بود چنین بمب بارانی انجام دهد را تشریح کرد: به ما گفتند که فرمانده پدافند این‌جا خیانت کرده و گلوله‌های توپ‌ها را درآورده است. شما می‌دانید که آمریکایی‌ها برای ساخته شدن پادگان این منطقه را انتخاب کرده بودند تا به عنوان مرکزی برای ناتو (پیمان نظامی بلوک غرب) در مقابل ورشو (پیمان نظامی بلوک شرق) استفاده کنند. آن‌ها می‌دانستند که شوروی هواپیما دارد؛ بنابراین جایی را برای پادگان انتخاب کردند که با چهار تا توپ 23 میلی‌متری بتوان به راحتی امنیت آن را تأمین کرد. این بار تنها باری نبود که به این‌جا حمله شد. از اول جنگ بارها آمدند، ولی وقتی ضد هوایی‌ها شروع به کار می‌کردند، فرار می‌کردند؛ ولی آن روز کاری کردند که فرزندان خمینی در این‌جا به خاک و خون کشیده شدند!

از خانواده‌ام فقط دو برادر دوقلویم مانده بودند که باید آن‌ها را بزرگ می‌کردم. آن‌ها تحت تأثیر آن حوادث و وضعیت و شرایط من، مهجور شدند و الآن دچار عقب‌ماندگی هستند. 26 سال است که حادثه آن روز در زندگی من در حال تکرار است. آن‌ها با همسر و فرزندانم درگیر می‌شوند و تلخی حالشان هر روز آن حادثه را به یادم می‌آورد

حاج رضا بعد از خاطره، چند دقیقه مداحی کرد و یادی از شهدا نمود. حاج سعید هم چند کلمه صحبت کرد و بعد از آن بود که دوستان از راوی اردوگاه، آقای قدرت الله خان محمدی خواستند تا چند جمله‌ای صحبت کند. او نیز که ظاهراً با خاطرات حاج رضا سر شوق آمده بود، گفت: بنده یکی از شاهدان زنده جریان بمب باران 16 اسفند سال 63 پادگان ابوذر و اطراف آن هستم. در آن روزها قرار بود عملیاتی در محور غرب صورت بگیرد که همین باعث ازدحام جمعیت و نیرو در این‌جا شده بود. ازدحام به حدی بود که علاوه بر ساختمان‌ها، محوطه نیز پر از نیرو بود و با چادرهای انفرادی و گروهی پوشانده شده بود.

پسر عموی بنده، شهید «هوشنگ خان محمدی»، در آن زمان، فرمانده پشتیبانی تیپ «نبی اکرم (ص)» بود، به‌همین‌خاطر من که یک نوجوان چهارده ساله بودم، با ایشان زیاد به پادگان رفت‌وآمد می‌کردم. من بچه همین روستای نزدیک پادگان ابوذرم. یادم هست که سال سوم راهنمایی بودم و همان روز، امتحان علوم داشتم. ساعت یازده و 45 دقیقه بود. وقتی از مدرسه بیرون آمدم، صدای مهیب هواپیماها را شنیدم. بچه و کنجکاو بودم؛ بنابراین هواپیماها را شمردم. تعدادشان 33 تا بود. می‌آمدند پادگان را بمب باران می‌کردند، دور می‌زدند و می‌رفتند.

در مرحله دوم، کشته‌های بمب باران بیش‌تر بود. چون به پسر عمویم وابسته بودم، آمدم سمت پادگان تا ایشان را ببینم. این‌جا قیامت بود. ماشین‌ها مدام می‌رفتند و می‌آمدند. پشت وانت‌ها پر از جنازه شده بود. جسدها و مجروحان را به هر نحو ممکن به کرمانشاه می‌بردند. هرچه گشتم، پسر عمویم را پیدا نکردم. داشتم بیرون می‌آمدم که پیرزنی از دهاتمان من را دید. گفت: سرت سلامت! ـ این یک مثل کردی است ـ همه خانواده‌ات زیر پل کنار پادگان شهید شده‌اند!

آقای خان محمدی بغض کرد و با لب‌هایی که تکان می‌خوردند، ادامه داد: عزیزان! وقتی به پل رسیدم، با جسد خونین مادرم، دو خواهرم و برادرم روبه‌رو شدم. الآن بعد از این همه سال که این ماجرا را می‌گویم، بدنم می‌لرزد.

اشک از چشمان راوی سرازیر شد و در میان گریه‌های خودش و جمعیت گفت: وضعشان طوری بود که استخوان‌های خواهرانم دستانم را زخمی کرد. با ملحفه جنازه‌ها را جمع کردیم. هیچ‌کس توی روستا نمانده بود؛ همه به بالای کوه فرار کرده بودند. من فقط چهارده سالم بود. برای بچه‌ای به آن سن‌وسال، این اتفاق خیلی سنگین است.

وی در ادامه با بیان درد دل خود افزود: از خانواده‌ام فقط دو برادر دوقلویم مانده بودند که باید آن‌ها را بزرگ می‌کردم. آن‌ها تحت تأثیر آن حوادث و وضعیت و شرایط من، مهجور شدند و الآن دچار عقب‌ماندگی هستند. 26 سال است که حادثه آن روز در زندگی من در حال تکرار است. آن‌ها با همسر و فرزندانم درگیر می‌شوند و تلخی حالشان هر روز آن حادثه را به یادم می‌آورد.

وی در پایان گفت: جوان‌ها بدانند که برای حفظ این کشور چه عزیزانی فدا شده‌اند.

حاج رضا که در میان جمعیت بود، از همه خواست که برای شفای دو برادر او دعای «امن یجیب» بخوانند و این‌چنین آن روز پایان یافت و خاطره‌ای ماندگار از پادگان ابوذر در ذهن همه باقی گذاشت.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : امتداد