تبیان، دستیار زندگی
روایت زنان از جنگ تحمیلی سویه‌ای دیگر از واقعیت هولناک اما افتخارآمیز تاریخ معاصرمان است. جلد دوم کتاب «ستاره‌های بی‌نشان» با عنوان «حلقه» به قلم رضا رئیسی دو خاطره را در بردارد. «حلقه» عنوان خاطرات همسر شهید سرلشکر حسن باقری و «سفر» خاطره زهرا آقا شاه
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهید باقری از زبان همسرش


ما از جنگ چیزی نمی‌دانستیم. آنچه دیده و یا خوانده بودیم در کتاب‌ها و فیلم‌ها بود. مردم شهر از شنیدن خبر حمله عراق مات و مبهوت شده بودند. گفته می‌شد سربازان عراقی و نیروهای ما در مرزهای خرمشهر و بستان به شدت با هم درگیر شده‌اند


شهید باقری از زبان همسرش

ما از جنگ چیزی نمی‌دانستیم. آنچه دیده و یا خوانده بودیم در کتاب‌ها و فیلم‌ها بود. مردم شهر از شنیدن خبر حمله عراق مات و مبهوت شده بودند. گفته می‌شد سربازان عراقی و نیروهای ما در مرزهای خرمشهر و بستان به شدت با هم درگیر شده‌اند. از سوی دیگر شایعات نابودی فرودگاه‌های کشور دهان به دهان می‌گشت. هیچ کس آمادگی چنین اخباری را نداشت. یک باره شهر پر از هیاهو شد. اهواز تا مرز فاصله زیادی نداشت. هواپیماهای دشمن به راحتی از مرز عبور کرده و در آسمان شهر مانور می‌دادند. دیوار صوتی را می‌شکستند و بعضی از مناطق را با بمب هدف قرار می‌دادند. قصد آن‌ها کوبیدن پل‌های مهم و استراتژیک روی کارون بود که دو طرف شهر اهواز را به هم متصل می‌کرد.

روایت زنان از جنگ تحمیلی سویه‌ای دیگر از واقعیت هولناک اما افتخارآمیز تاریخ معاصرمان است. جلد دوم کتاب «ستاره‌های بی‌نشان» با عنوان «حلقه» به قلم رضا رئیسی دو خاطره را در بردارد. «حلقه» عنوان خاطرات همسر شهید سرلشکر حسن باقری و «سفر» خاطره زهرا آقا شاهی است. خاطره اول کتاب هم به لحاظ اهمیت موضوع و هم از حیث تکنیک خاطره‌نویسی انسجام بیشتری دارد.

حلقه در این کتاب به نشانه‌ای از پیوند تبدیل و هنگامی که گم می‌شود با خود واقعیت‌های تکان‌دهنده‌ای از یک شهید سال‌های جنگ را در خاک پنهان می‌کند.

داستان از جایی شروع می‌شود که همسر شهید مدت‌ها پیش از آشنایی با حسن باقری می‌خواهد در جنگ به عنوان نیروی مبارز حضور داشته باشد.

این مهم هم‌زمان با موقعی است که سپاه پاسداران در جنوب تصمیم گرفت به زنان ایرانی آموزش دهد.

جواد داغری ـ جوانی با اراده، متعهد و با سواد ـ وارد کلاس شد. اول به نظر کم سن و سال اما کمتر از یک هفته طول نکشید که همه بچه‌ها او را باور کردند.

کلاس‌ها در اردوگاهی به نام ملا ثانی که با اهواز بیست کیلومتر فاصله داشت برگزار می‌شد. داغری هم کلاس تئوری نظامی ـ اطلاعاتی را اداره می‌کرد و هم آموزش‌های عملی تاکتیک‌های نظامی را به عهده داشت.

روایت خاطرات به قلم رئیسی اغلب پایبند به اصول خاطره نگاری است. روایت «حلقه» نیز خطی، ساده و سر راست به نظر می‌آید. نویسنده تابع تقسیم بندی منظم زمانی خاطرات و پیوند عقلانی میان آن‌هاست. کتاب با تمرینات فشرده زنان در جنگ ادامه می‌یابد: «در حالی که هوا بسیار گرم بود، در محوطه باز اردوگاه سینه‌خیز می‌رفتیم و داغری با صدای بلند و محکمی که داشت، اجازه توقف به هیچ‌کدام از ما را نمی‌داد. او بچه‌ها را با نام صدا می‌زد: «فلانی برو ... فلانی سریع‌تر، فلانی وایسا...» با وجود آن که کمتر کسی چنین جسارتی داشت که برگردد و پشت سر را تماشا کند، یک روز در حین کار لحظه‌ای توقف کردم و نگاهی به پشت سر انداختم. داغری را دیدم که وسط زمین، پشت به بچه‌ها ایستاده و دستور می‌دهد، در حالی که من و بقیه همیشه تصور می‌کردیم بالای سر ما و رو به خانم‌ها ایستاده است.

«حلقه» در عین حال تصویرهایی از شهدای نامدار هشت سال دفاع را به مخاطب ارائه می‌کند. از شهید سید حسین علم‌الهدی می‌گوید کسی که از چهره‌های انقلابی خود ساخته و پرتلاش شهر بود. جوان پر دل و جرأتی بود که پیش از شروع جنگ به کمک چند تن از دانشجویان در مرکز ثقافیه اهواز ـ خیابان نادری ـ نزدیک پل کارون، دست به افشاگری زد و از توطئه‌های عراق و ارتباط میان بعضی از شیوخ عرب که مرز دو کشور ایران و عراق را با همکاری رژیم بغداد به خطر انداخته بودند، پرده برداشتند. آن‌ها در مصاحبه‌ای که با مطبوعات و رسانه‌ها به راه انداختند نوع سلاح‌ها، نامه‌ها و اسنادی که از عوامل وابسته و تفرقه‌انگیز در خوزستان به دست آمده بود و خیانت عراق و ارتباط گروه‌های وابسته به این رژیم را افشا می‌کرد به خبرنگاران داخلی نشان دادند.

شب قبل از برگشتن حسن، هنگام نماز مغرب و عشا رفتم تا وضو بگیرم. حلقه عروسیمان را که بهترین هدیه از حسن بود از انگشتم بیرون آوردم. اما ناگهان دستم لرزید و حلقه از میان انگشتانم افتاد. تا به خود جنبیدم حلقه توی راه آب افتاد و همین‌طور پایین رفت

شهید علم‌الهدی در «حلقه» با شور و حرارت کلامش برای مردم شهر از عاشورا می‌گوید. از امام حسین (ع) تا بتواند روحیه هم رزمانش را به مانند خود در جنگ حفظ کند و بالا ببرد.

با همکاری شهید علم‌الهدی روز هفتم مهرماه سال 1359 رسماً از سوی رادیو «ستاد مقاومت خواهران پاسدار انقلاب اسلامی» اعلام موجودیت می‌کند. مدارس محل جمع‌آوری کمک‌های مردمی و دفتر هماهنگی جهت مراجعه و جابه‌جایی جنگ‌زدگان شد.

حالا دیگر شهر کاملاً شکل جنگی به خود گرفته بود. نیروهای رزمی و مردم جنگ زده و آن‌ها که برای پشتیبانی جبهه‌ها در شهر مانده بودند شب و روز در تب و تاب بودند.

«ستاد مقاومت خواهران پاسدار» اولین حرکتش ایجاد انگیزه برای جهاد و مقاومت بود. کار فرهنگی و تبلیغاتی گسترده‌ای آغاز شد. زنانی که اطلاعات بیشتری از قرآن و نهج‌البلاغه داشتند آیه‌ها، خطبه‌ها و احادیثی را که در تقویت روحیه مبارزه، ایمان و جهاد و جنگ در راه خدا آمده بود جمع می‌کردند و با خط خوش می‌نوشتند و در سطح شهر به دیوارها می‌آویختند.

با گذر زمان نقش این گروه‌های حامی پررنگ‌تر می‌شود. مردم و نیروهای مستقر در شهر کم‌کم با کمبود آذوقه روبه رو می‌شوند. کار به جایی می‌رسد که مقداری انگور، چند کنسرو لوبیا و قالبی پنیر خشک و چند تکه نان غذای یک مجموعه می‌شود.

در جلد دوم «ستاره‌های بی‌نشان» هنگامی که در گرماگرم حادثه و جنگ دیگر ادارات و تشکلات شهر از رونق افتاده است دو دختر جوان در کوچه و خیابان پرسه می‌زنند. بعد از بازجویی معلوم می‌شود اهل شهرهای شمال کشورند. آن‌ها مصرانه می‌خواهند پشت جبهه‌ها در تشکیلات سپاه پاسداران کاری انجام دهند. در نهایت پس از تماس با خانواده‌هایشان و اطمینان دادن به آن‌ها که فرزندانشان در سلامت کامل به سر می‌برند، به آن‌ها گفته می‌شود به ایده دخترانشان احترام بگذارند.

مادر علم‌الهدی در «کاروان زینب».

شهید باقری از زبان همسرش

«حسن باقری» در نخستین دیدار خود به همسرش اطمینان می‌دهد مردی صادق است. در همان دیدار هم می‌گوید: اسمش «غلام حسین افشردی» است. «حسن باقری» نام مستعار اوست و کسی اسم اصلی‌اش را نمی‌داند.

خرمشهر دیگر سقوط کرده بود و آبادان هم در محاصره دشمن قرار داشت. روزی خبر شهادت «علم‌الهدی» می‌رسد. در چهلمین روز شهادتش گروه خواهران عازم منزل ایشان می‌شوند تا به مادرش سرسلامتی بدهند. مادر شهید زنی میان‌سال با چهره‌ای گرم و صمیمی و قامتی افراشته کلیشه‌ای از عکس پسرش را روی پارچه‌ای در دست دارد. طولی نکشید که با شرکت زنان شهر و به همت مادر شهید علم‌الهدی، کاروان عظیمی راه‌اندازی شد.

این کاروان به نام «کاروان زینب» معروف شد. کمتر از یکی دو ماه در شهرهای دیگر استان خوزستان و سپس قم، تهران و بعضی از شهرهای دوردست کشور نیز کاروان‌های زینب پا گرفت. کاروانی از مادران، همسران و دختران دل‌سوخته و بسیجی که از تشکیلات و وحدت آن‌ها، پشتیبانی و امدادرسانی به جبهه هم قوت زیادی گرفت.

ماه محرم سال 1359 غربت شهر بیشتر نمایان می‌شود. دیگر اکثر مردان و جوانان شهر درگیر جبهه‌ها بودند.

شهید باقری با نفوذ در قلب نیروهای دشمن و شناسایی کامل تجهیزات، نیروها و توپخانه‌های عراقی‌ها در منطقه عملیاتی غرب دزفول و همچنین جمع‌آوری اطلاعاتی که فقط از یک نیروی ماهر نظامی برمی‌آمد به فرماند هان بالاتر در ارتش و سپاه نشان داد که از شهامت، خلاقیت و تفکر خارق‌العاده‌ای برخوردار است. در حالی که پیش از جنگ یک نیروی ساده بود و در یکی از روزنامه‌های رسمی کشور کار می‌کرد. از طرفی جز خدمت سربازی، دوره نظامی خاصی را طی نکرده بود. وی در زمان عملیات فتح‌المبین و بیت‌المقدس فرماندهی قرارگاه عملیاتی در جبهه‌های جنوب را بر عهده داشت و شبانه‌روز مشغول شناسایی، طراحی و برنامه‌ریزی عملیات بود. به موازات فعالیت‌هایی که حسن داشت، همسرش نیز بیش از قبل درگیر جنگ می‌شود.

پس از بازگشت حسن، همسر او چیزی نمی‌گوید. اما روز بعد از او می‌پرسد چه کار کرده است که در این سفرش، حلقه از دست او رها شد و به آبراه افتاد!

حسن ساکت می‌ماند. نگاهش می‌کند. چشم‌هایش برق می‌زند و می‌گوید: «از آقا خواستم اگر لایق هستم شهادت نصیبم کند»

علاوه بر کارها و پشتیبانی و هماهنگی خواهران حاضر در جنگ، مسئولیت معاونت بسیج خواهران در سپاه خوزستان و همکاری در راه‌اندازی آن را نیز به وی واگذار کرده بودند و طبیعتاً این امر مانع آن می‌شد تا او و حسن باقری زندگی عادی و بی‌دغدغه‌ای داشته باشند. خانه آن‌ها که خانه‌ای موقت برای اسکان بود یک روز در اهواز و روز دیگر در دزفول و فردا روز در جایی دیگر بود.

همسر شهید باقری در کتاب می‌گوید: «عملیات بیت‌المقدس، رمضان و محرم طی شد. مدتی بود که نیروهای خودی تحرکی نداشتند. هر روز حسن می‌رفت و می‌آمد. یک بار سفرش کوتاه بود، اما برای من و فرزندم نرگس توأم با سختی‌ها و دشواری‌هایی بود. شب قبل از برگشتن حسن، هنگام نماز مغرب و عشا رفتم تا وضو بگیرم. حلقه عروسیمان را که بهترین هدیه از حسن بود از انگشتم بیرون آوردم. اما ناگهان دستم لرزید و حلقه از میان انگشتانم افتاد. تا به خود جنبیدم حلقه توی راه آب افتاد و همین‌طور پایین رفت.»

با خودم گفتم: خدایا چه کنم. حلقه، تنها یادگار من از حسن! دیگر کاری از دستم ساخته نبود. احساس بدی به من دست داد. حال و هوای عجیبی پیدا کردم. بوی غربت و تنهایی و بوی شهادت، بوی رفتن یار به مشامم خورد. ترسیدم، دل‌شوره به سراغم آمد. نکنه حسن ...

پس از بازگشت حسن، همسر او چیزی نمی‌گوید. اما روز بعد از او می‌پرسد چه کار کرده است که در این سفرش، حلقه از دست او رها شد و به آبراه افتاد!

حسن ساکت می‌ماند. نگاهش می‌کند. چشم‌هایش برق می‌زند و می‌گوید: «از آقا خواستم اگر لایق هستم شهادت نصیبم کند».

همسر شهید باقری آخرین نفری است که خبر شهادت او را می‌شنود. یکی از زنان همسایه به او می‌گوید: آیا خبر ساعت دو بعد از ظهر را شنیده است. اما او آن ساعت رادیو را نگرفت. می‌گوید: با اشاراتی مبهم و غیرمستقیم روبه رو بودم. نمی‌خواستم به خود به قبولانم که این اشارات برای شهادت همسر من است. هر کس حرفی می‌زد. سر در گم مانده بودم تا این که برادر کوچک‌تر حسن تماس گرفت. او هم در منطقه بود. اسم حسن که آمد پرسیدم: شهید شده؟ گفت بله.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : روزنامه ایران