تبیان، دستیار زندگی
خبر شهادت آقا مصطفی بدجوری گیجم کرد. حال خودم را نمی‌فهمیدم. از جلو تماس گرفتند که در مورد شهادت مصطفی به کسی چیزی نگویم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رازی که فاش کردم


خبر شهادت آقا مصطفی بدجوری گیجم کرد. حال خودم را نمی‌فهمیدم. از جلو تماس گرفتند که در مورد شهادت مصطفی به کسی چیزی نگویم. بچه‌ها هم مدام سراغش را می‌گرفتند. داشتم دیوانه می‌شدم. اوضاع خط هم حسابی به هم ریخته بود.


رازی که فاش کردم

یکی دو روزی از عملیات بدر می‌گذشت، پاتک‌های عراق شروع شده بود و ساعت به ساعت شدیدتر می‌شد. داخل سنگر کوچک، کنار آب با «حمید موحدی» و بقیه بچه‌های مخابرات نشسته بودیم. حمید مجروح شده بود. ترکش خورده بود به دست چپش اما نمی‌رفت عقب. همانجا مانده بود. شرایط بدی بود. عراق مدام گلوله‌ می‌ریخت دور و برمان!

حدود دو ساعتی می‌شد که آقا «مصطفی کلهر» آمده بود عقب، غسل کرده بود و برگشته بود خط.

آقا مصطفی آن روزها به عنوان فرمانده «گردان سید الشهدا»، در خط لشکر هفده علی بن ابی طالب(ع) کار می‌کرد. ما هم کمی عقب‌تر از خط، در سنگر مخابرات گردان بودیم.

وقتی آقا مصطفی برمی‌گشت خط، به ایشان گفتم: می‌خواهم نیروهای مخابرات را عضو کنم. اما قبول نکرد. هر چه اصرار کردم بی فایده بود.

می‌گفت: همین جا باشید فعلاً تا بعد. حال عجیبی داشت. همین که در آن شرایط پاتک آمده بود و غسل کرده بود برایمان تعجب آور بود.

کنار دیواره سنگر زانو در بغل نشسته بودم، سرم را گذاشته بودم روی زانوهایم و چرت می‌زدم. گوشی بی سیم هم توی بغلم بود. در عالم خواب و بیداری، یک گوشم به صدای بی سیم بود و یک گوشم به صدای انفجار گلوله‌هایی که هر لحظه در اطرافمان فرود می‌آمد.

«حمید رستمی» معاون آقا مصطفی داشت پشت بی سیم با حاج «غلامرضا جعفری» - فرمانده لشکر - صحبت می‌کرد که یکبار درگیری شدت گرفت. من این را از سر و صداهایی که پشت بی سیم می‌آمد فهمیدم. حاج غلامرضا با نگرانی شروع کرد مصطفی را صدا زدن، اما بی سیم مصطفی جواب نمی‌داد.

چند لحظه‌ای تماس قطع بود تا این که حمید رستمی گوشی را برداشت و پس از کمی مکث با حال خاصی گفت: مصطفی رفته پیش «بنیادی»!

حاج غلامرضا اول باور نمی‌کرد، مدام می‌پرسید: مصطفی کجاست؟ حمید رستمی هم که عصبانی شده بود می‌گفت: بابا چطور بگویم؟ مصطفی رفته پیش بنیادی!

«اکبر غلامپور» یکی دیگر از معاونین مصطفی که بعد از او شهید شد، گوشی را گرفت. پسر خیلی خونسردی بود. خدا رحتمش کند. حاج غلامرضا پرسید: این قضیه مصطفی چیه؟ غلامپور خیلی خونسرد گفت: چیزی نیست، انگار رفته مهمونی پیش بنیادی. بعد از آن، تماس تا مدتی قطع شد.

در همین لحظه گلوله‌‌ای درست خورد روی سنگر و سقف و دیواره سنگر خراب شد روی سرمان، دیگر نفهمیدم چه شد. یادم هست نفسم می‌آمد تا بالای ریه‌ام و باز برمی‌گشت پایین. انگار راه خروج نداشت. احساس می‌کردم دارم می‌روم. حتی پیش خودم اشهدم را هم گفتم. حالا چه شد که در آن میان جلویم را گرفتند و گفتند برگرد، نمی‌دانم. شاید پنج دقیقه، ده دقیقه‌ای گذشت، برای آخرین بار که نفسم بالا آمد ...

خبر شهادت آقا مصطفی بدجوری گیجم کرد. حال خودم را نمی‌فهمیدم. از جلو تماس گرفتند که در مورد شهادت مصطفی به کسی چیزی نگویم. بچه‌ها هم مدام سراغش را می‌گرفتند. داشتم دیوانه می‌شدم. اوضاع خط هم حسابی به هم ریخته بود. بعد از مصطفی، حمید رستمی و اکبر غلامپور هم شهید شدند. اما به هر شکل بود بچه هاا تا شب مقاومت کردند. من هم شب خیلی بدی داشتم. خبر شهادت مصطفی، مثل بغضی در گلویم مانده بود. اما اجازه نداشتم آن را بیرون بریزم.

روز بعد، پاتک که شروع شد از فرماندهان گردان کسی در خط نمانده بود. همه یا شهید شده بودند یا مجروح. فقط آقا محسن روحانی بود که جواب بی سیم‌ها را می‌داد. آقا محسن مسئول آموزش عقیدتی لشکر بود. اما وقت عملیات که می‌شد با لباس نظامی و عمامه سیاهش به خط می‌آمد. آن روز چون از فرماندهان کسی نمانده بود ایشان مجبور شده بود خط را اداره کند.

بچه‌ها مدام تماس می‌گرفتند اما صدای آقا محسن را نمی‌شناختند، چون تا به حال صدایش را پشت بی سیم نشنیده بودند. به همین دلیل می‌پرسیدند: این صدای کیه؟ آقا محسن هم با آن طمأنینه و آرامش مخصوص به خودش می‌گفت: من روحانی هستم. محسن روحانی.

یکی دو ساعتی از پاتک روز دوم گذشت. هنوز لشکر نتوانسته بود گردان دیگری را جایگزین گردان سید الشهدا کند باقی مانده. نیروهای گردان هم با هدایت آقا محسن در خط مقاومت می‌کردند.

رازی که فاش کردم

حوالی ظهر بود. به عادت همیشه داخل سنگر سرپا نشسته بودم. یک دستم گوشی بی سیم بود . آرنج دست دیگرم روی زانویم بود، پنجه دستم را هم مشت کرده بودم و گذاشته بودم زیر چانه. آتش از روز قبل شدیدتر بود. بچه‌های مخابرات هم هر کدام گوشه‌ای نشسته بودند. حال همگی شان گرفته بود. انگار از ماجرای شهادت آقا مصطفی بو برده بودند.

همین که من جواب درستی نمی‌دادم باعث شده بود حدس‌هایی بزنند. مانده بودم خبر را بگویم یا نه؟ طاقتم داشت تمام می‌شد . یکی دو ساعتی از پاتک روز دوم گذشت. هنوز لشکر نتوانسته بود گردان دیگری را جایگزین گردان سید الشهد کند. باقی مانده نیروهای گردان هم با هدایت آقا محسن در خط مقاومت می‌کردند.

دیگر نمی‌توانستم موضوع را پیش خودم نگه دارم. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. می‌خواستم همه چیز را بگویم و خودم را خلاص کنم.

در همین لحظه گلوله‌‌ای درست خورد روی سنگر و سقف و دیواره سنگر خراب شد روی سرمان، دیگر نفهمیدم چه شد. یادم هست نفسم می‌آمد تا بالای ریه‌ام و باز برمی‌گشت پایین. انگار راه خروج نداشت. دستم همان طور زیر چانه‌ام مانده بود، از بالا هم که آوار سنگر آمده بود روی سرم و همین باعث شده بود راه گلویم بسته شود. نفسم مدام بالا می‌آمد و برمی‌گشت پایین.

احساس می‌کردم دارم می‌روم. حتی پیش خودم اشهدم را هم گفتم. حالا چه شد که در آن میان جلویم را گرفتند و گفتند برگرد، نمی‌دانم. شاید پنج دقیقه، ده دقیقه‌ای گذشت، برای آخرین بار که نفسم بالا آمد دیگر چیزی نفهمیدم.

این که بعدش چه شد و چطور بیرون آمدم نمی دانم. یکی از بچه‌ها که تا بیمارستان همراهم آمده بود تعریف می‌کرد، در بیمارستان صحرایی تنفس مصنوعی بهت وصل کرده بودند. ما آمدیم بالای سرت. چند دقیقه‌ای که گذشت، چشم هایت را یک لحظه‌ باز کردی. همین که چشم هایت باز شد، تنفس مصنوعی را برداشتند. داشتی با خودت چیزهایی می‌گفتی که ما نمی‌فهمیدیم.

پیش از این که به اتاق عمل بروی پرسیدیم مصطفی کلهر چه شد؟ جوابمان را دادی اما صدایت خیلی ضعیف بود. نمی‌فهمیدیم چه می‌گویی. چند بار در مورد کلهر پرسیدیم به سختی نفس کشیدی و با آخرین توانت گفتی: شهید شد. بعد هم دوباره از هوش رفتی. من هیچ کدام اینها را یادم نمی‌آمد. شاید اگر بی هوش نبودم هنوز مجبور بودم آن خبر را مثل بغض در گلویم نگه دارم.

* "بنیادی " رمزی بود بین بچه های لشکر. از زمانی که " محمد بنیادی "- فرمانده تیپ یکم لشکر- شهید شده بود، هرکس از فرماندهان که به شهادت می رسید، پشت بی سیم خبر شهادتش را این طور اطلاع می دادند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : خبرگزاری فارس