تبیان، دستیار زندگی
مدتی بود حال و هوای جبهه رفتن به سرم زده بود.از زمانی که جنگ شروع شد،لحظه شماری می‌کردم تا نوبت به من هم برسد.مستأصل و درمانده حسرت می‌خوردم که از قافله عقب نمانم. یک روز در مسجد نشسته بودیم و در مورد جنگ و جبهه صحبت می‌کردیم.جمع،جمع بچه‌های بسیجی بود.یکی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

14 ساله ها به بهشت نمی روند!

دست بردن در شناسنامه برای رفتن به جبهه


مدتی بود حال و هوای جبهه رفتن به سرم زده بود.از زمانی که جنگ شروع شد،لحظه شماری می‌کردم تا نوبت به من هم برسد.مستأصل و درمانده حسرت می‌خوردم که از قافله عقب نمانم. یک روز در مسجد نشسته بودیم و در مورد جنگ و جبهه صحبت می‌کردیم.جمع،جمع بچه‌های بسیجی بود.یکی دو تا از بچه ها برای رفتن به جبهه دست به کار شده بودند.


مدتی بود حال و هوای جبهه رفتن به سرم زده بود.از زمانی که جنگ شروع شد،لحظه شماری می‌کردم تا نوبت به من هم برسد.مستأصل و درمانده حسرت می‌خوردم که از قافله عقب نمانم.

یک روز در مسجد نشسته بودیم و در مورد جنگ و جبهه صحبت می‌کردیم.جمع،جمع بچه‌های بسیجی بود.یکی دو تا از بچه ها برای رفتن به جبهه دست به کار شده بودند.

رزمندگان

یکی از بچه‌ها گفت:تو چرا دست به کار نمی شی؟

گفتم:راستش دلم می‌خواد اما سنم قد نمی‌ده!

گفت:مگه چند سالته؟

جواب دادم:رفتم توی 14 سال،با این سن و سال که اجازه نمی‌دن،می‌دن؟

مشتی حواله شانه‌ام کرد و گفت:اما خیلی گنده مونده‌ای،هیچ خبر داری؟

همه‌ی بچه‌ها رفتن تو فکر!دنبال راه حل می‌گشتن، ناگهان فکری به خاطر رضا رسید.

گفت:پیداش کردم! اما خرج داره همین طوری که نمی شه!

بهش گفتم:جون من راست می‌گی؟ یه شیرینی طلبت؛حالا بگو ببینم چیه؟

جواب داد:کاری نداره که،تاریخ تولدت و یک سال بیشتر کن! می‌دونی چه جوری؟ اول یک فتوکپی از روی شناسنامه می‌گیری تاریخ تولدت و با تیغ پاک می‌کنی بعد تاریخ تولد جدیدت و می‌نویسی،از روش دوباره فتوکپی می‌گیری،همین.

گفتم:برو بابا دلت خوشه! اگه اصل شناسنامه رو خواستن چی؟ پاک آبروم می ره.نه بابا نمی‌شه.

یکی دیگه از بچه‌ها گفت:نه بابا اصل شناسنامه رو نمی‌خوان،هیکلت هم که درشته شک نمی‌کنن.سنگ مفت گنجشک مفت،حالا این کار رو می‌کنیم تا ببینیم چی می شه.

دور از چشم پدر و مادرم بدون این که به آنها بگویم دست به این کار زدم.فقط به برادر بزرگترم گفتم.مدارکی را که لازم بود تهیه کردم.فتوکپی شناسنامه،عکس و رضایت نامه.رضایت نامه را از بردارم گرفتم.به همراه یکی دیگر از دوستان به پذیرش پایگاه بسیج محله رفتیم.به ما گفتند هفته‌ی آینده روز شنبه ساعت 4 بعد از ظهر برای انجام مصاحبه آماده باشیم. چند روزی که به مصاحبه مانده بود برای من خیلی عذاب آور بود.ترس از این که نکند در مصاحبه قبول نشوم یا این که اگر اصل شناسنامه را خواستند چه کنم؟

زمان مصاحبه رسید و در ناباوری مجوز رفتن به جبهه صادر شد،اما ابتدا باید به آموزشی می‌رفتیم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

ساجد