پشت چادر فرمانده
یک بار کنار چادر یکی از فرمانده ی گردانها ، شهید مهدی باکری چند حبه قند پیدا کرد . رفت و قندها را برداشت ، خاک هایش را فوت کرد ، بردشان پیش فرمانده ی گردان عصبانی گفت : ((فلانی ! حق دارم بزنم تو سرت یا نه ؟)) فلانی گفت : (( آخه چرا آقا مهدی ؟ چی شده مگه ؟ کسی خلافی کرده یا ...
بعد از هیئت، پذیرایی که تمام شد ،ظرف غذا را رها کرد و رفت . صدا زدم : بیا ، برگشت و نشست . گفتم اخوی ! چرا این یه ذره غذا رو گذاشتی و رفتی ؟ گفت : میل ندارم . گفتم چرا ؟ این که چیزی نیست . بخور بعد برو . مثل اینکه حواسش جای دیگری بود . نگاهی به طرف دیگر انداخت و گفت : نه ! مهم نیست . گفتم : تازه چایی هم نیم خورد کردی ، یه قند اضافه هم دور انداختی که زشته ! مثلاً هیئت اومدی ثواب جمع بکنی!!؟ همه ی ثواب هات با همه ی اینها از بین رفت که ! انگار اصلاً حوصله ی نصیحت گوش کردن نداشت . بلند شد و رفت . نگاهی به قندها کردم یاد چیزی افتادم . دوباره صدا زدم : بیا . با کمی اخم برگشت بالای سرم ایستاد . بلند شدم ، دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم :
مواظب باشید خون دوست شهیدتان را با اسراف لگد نکنید
یک بار کنار چادر یکی از فرمانده ی گردانها ، شهید مهدی باکری چند حبه قند پیدا کرد . رفت و قندها را برداشت ، خاک هایش را فوت کرد ، بردشان پیش فرمانده ی گردان عصبانی گفت : ((فلانی ! حق دارم بزنم تو سرت یا نه ؟)) فلانی گفت : (( آخه چرا آقا مهدی ؟ چی شده مگه ؟ کسی خلافی کرده یا ...)) آن چند حبه قند را گرفت جلوی چشمش و گفت : (( اینها پشت چادر تو چی کار می کنه ؟)) فلانی گفت :((اینها را ... من ...)) مهدی گفت: ((میدانم چه کارت کنم.))همان جا رفت یه دستنویس بلند بالا نوشت ، داد به تمام فرماندهان گردانها ، ملزمشان کرد که رعایتشان کنند. آن نوشته بود :(( مواظب باشید خون دوست شهیدتان را با اسراف لگد نکنید. ))
خاطره که تمام شد سرش را زیر انداخت و یاد قرارش افتاد و به فکر فرو رفت .
بخش فرهنگ پایداری تبیان
وبلاگ احمد عابدی