تبیان، دستیار زندگی
آتش که آرام شد، از خاکریز گذشتم، بچه‌ها می‌گفتند خطر داره، ولی رفتم بالای سرش، یک تیر خورده بود تو سینه‌اش، جاهای دیگرش هم زخمی بود. اون آرزو کرده بود، پاره پاره بشه، تکه تکه، اما نشده بود و این یعنی فقط پنجاه درصد یک آرزو. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آرزوهایی که فقط خدا برآورده می کند

برگی از دفتر خاطرات یک رزمنده

شنیده بودم خدا حتی آرزوهای بسیار بزرگ را هم برآورده می‌کند، اما باورم نمی‌شد. داستان برمی‌گردد به سال‌های آخر جنگ، اوایل تابستان 66 کم‌سن ‌و سال بودیم. هوای جنگ تو سر ما هم پیچیده بود. تو محله ما سالی چند تا کوچه اسمش عوض می‌شد، کوچه ما هم شهید زیاد داشت و برای اینکه بین ما دوستداران شهدا دعوا نشود (شهدا که با هم دعوا ندارند)، اسمش را گذاشتن «شهدای بومهن».

رزمندگان

شنیده بودم خدا حتی آرزوهای بسیار بزرگ را هم برآورده می‌کند، اما باورم نمی‌شد. داستان برمی‌گردد به سال‌های آخر جنگ، اوایل تابستان 66 کم‌سن ‌وسال بودیم. هوای جنگ تو سر ما هم پیچیده بود. تو محله ما سالی چند تا کوچه اسمش عوض می‌شد، کوچه ما هم شهید زیاد داشت و برای اینکه بین ما دوستداران شهدا دعوا نشود (شهدا که با هم دعوا ندارند)، اسمش را گذاشتن «شهدای بومهن».

یادم است توی پادگان آموزشی که بودیم، یک دفتر برداشته بودم، می‌دادم دست بچه‌ها تا نصیحتم کنند و خاطره بنویسند. می‌خواستم بعد از اینکه این برنامه‌ها تمام شد، به همشون سر بزنم و یادی از گذشته کنیم.

خلاصه یک دفتر دویست برگ شد یادگار دوره آموزشی پنج، اردوگاه رزمی ـ آموزشی مردمی شرق تهران، تو دوران آموزشی این دفتر تمام نشد. با خودم بردم منطقه، اونجا هم تو سنگر کنارم بود. تا یک وقت مناسبی پیدا می‌کردم، می‌دادم دست بچه‌ها، بنویسن. خیلی جالبه، کاش می‌توانستم به شما هم نشانش بدهم.

شهید جهانشاهی خطاط بود، البته اهل کشتی و فوتبال هم بود، او با خط نستعلیق و نسخ حدیثی برایم نوشته بود:

«قال علی علیه‌السلام: التقی رئیس الاخلاق، تقوی رئیس اخلاق است».

شهید سعید حسینی هم با خط زیبا، «النظافة من الایمان» را برایم نوشت. سعید درون یک شیار با گلوله تیربار شهید شد.

شهید شهرام سعادت هم نوشته بود: «من خودم سراپا عیب هستم، چی بنویسم؟» مفصله، هر کدامشان شهید و غیر شهید داستان‌هایی دارند، اما یکی از آن دست‌نوشته‌های حال و هوای دیگری دارد.

تو منطقه و روزهای قبل عملیات، تو اردوگاه که بودیم، با بعضی‌ها خیلی رفیق شدیم، با بعضی‌ها هم معمولی و با بعضی‌ها هم رابطه‌مان خوب نبود. مثلاً یکی از آن دسته‌هایی که ما با آنها آبمان تو یک جوب نمی‌رفت خشک مقدس‌ها بودند. ما که خیلی سر خوش و پر جنب و جوش بودیم، شعارمان هم این بود. سرگشته محضیم و در این وادی حیرت،‌ عاقل ‌تر از آنیم که دیوانه نباشیم. بنده خدایی هم بود که اصلاً ازش دل خوشی نداشتم، قیافه معلم‌ها را داشت و تو همون حال و هوا بود، دقیق یادمه 6/4/65 بود، توی سنگر نشسته بودیم، که دفتر را گذاشتم وسط، گفتم همه باید یه یادگاری بنویسید و من را نصیحت کنید، می‌دانستند اگر ننویسند، برایشان خیلی گران تمام می‌شود. خلاصه یک بلایی سرشان میاد؛ پارچ آب یخ تبدیل به آب جوش یا آب شور می‌شد، غذا یک دفعه تلخ می‌شد، ساعت دو نصف شب دل‌درد می‌گرفتن، یا آب دستشویی قطع می‌شد، یا هزار تا اتفاق دیگه.

از همان اول بچه‌ها شروع کردند. شاید اگر دست خودم بود می‌خواستم انتخاب کنم، که یکی از اونا برای من بنویسد، حتماً نفر یکی مانده به آخر را حذف می‌کردم. حوصله نصیحت آقای عباسی را دیگر نداشتم. ولی نشد، ضایع بود اگر می‌گفتم شما ننویس. نوشت:

 آتش که آرام شد، از خاکریز گذشتم، بچه‌ها می‌گفتند خطر داره، ولی رفتم بالای سرش، یک تیر خورده بود تو سینه‌اش، جاهای دیگرش هم زخمی بود. اون آرزو کرده بود، پاره پاره بشه، تکه تکه، اما نشده بود و این یعنی فقط پنجاه درصد یک آرزو

«به نام خدا پاسدار حرمت خون شهیدان، و با درود و سلام بر حضرت ولی عصر(عج) و نایب بر حقش امام خمینی(ره) و نیز درود و رحمت بر تمامی شهدای راه حق و آزادی و اما پیشنهاد برای رزمندگان اسلام: برادران رزمنده که در هر واحد هستند به سخنان مسئولین محترم خود گوش دهند، و هرگز از امر مسئولین خود، سرپیچی نکنند، هر چه باشد این برادران، تجربیات زیاد دارند.»

وجداناً ببنید، این هم شد روحیه، آدم توی دفتر خاطرات یک نوجوان بسیجی چهارده ساله، که خیلی هم شیطونه، خطاب به تمام رزمندگان، آن هم نه بچه‌های گروهان خودمان، بنویسد که حرف گوش کن باشید! واقعاً که غیر قابل تحمله!

آخرش هم یک آرزو کرد که بیشتر اعصابم را خرد کرد. تو این فکر بودم که روزی که داریم برگه تسویه می‌گیرم، بروم سراغش و دست‌خط خودش را نشان بدهم و به‌ش بگویم خیلی ادعا داره. حالا چی نوشته بود:

«اما درباره شهادت، مسئله معلولیت و مجروحیت و مفقودالاثری و اسیری در آن حل شده است، و امیدوارم، شهادتم بر این نحو باشد که تمامی اعزای بدنم پاره‌پاره شود که فردای قیامت نزد سالار شهیدان خجالت‌زده نشوم و...»

توی عملیات همه‌اش حواسم به عباسی بود. می‌خواستم ببینم شهید می‌شه یا نه، خودش که خیلی مطمئن بود و نقش یک شهید زنده را بازی می‌کرد. با اولین خمپاره که نشد،‌ درگیری اوج گرفت و خیلی‌ها را بردند عقب. آنقدر حواسم به عباسی بود که یادم رفت بترسم یا پنهان بشم و اون هنوز زنده بود و داشت عملیات تمام می‌شد، ولی هنوز فرصت داشت تا مرز تسویه.

آخرهای کار بود. هوا تاریک بود. منورها آسمان را رنگ به رنگ می‌کردند. پرنده پر نمی‌زد و خمپاره‌ها در حال پرواز بودند؛ پرنده پر نمی‌زد، ولی خیلی‌ها پر زدند؛ پرنده پر نمی‌زد ولی خیلی زمان خوبی بود برای پرواز کردن و آسمانی شدن! لحظه‌های سختی بود، همه روحیه‌ها خراب، بدن‌ها خسته، چشم‌ها خواب‌آلود، دل‌ها گرفته. اگر شکست می‌خوردیم، محورهای مجاور بیشتر آسیب می‌دیدند، دل تو دلمان نبود. یک دفعه یکی داد زد: عباسی! رحیم عباسی.

برادر شهید کریم عباسی ساکن مهرانشهر شهریار کرج، از خاکریز بالا رفت و به طرف دشمن دوید، از خاکریز فاصله نگرفته بود که به زمین خورد و دوباره آتش بالا گرفت. یاد دفتر یادگاری‌ها افتادم. آره، عباسی شهید شده بود، آتش که آرام شد، از خاکریز گذشتم، بچه‌ها می‌گفتند خطر داره، ولی رفتم بالای سرش، یک تیر خورده بود تو سینه‌اش، جاهای دیگرش هم زخمی بود. اون آرزو کرده بود، پاره پاره بشه، تکه تکه، اما نشده بود و این یعنی فقط پنجاه درصد یک آرزو.

نتوانستم غرورم را بشکنم و از حرفم کوتاه بیایم. لحظه تسویه بود، او برگه ترخیص را از این دنیا گرفته بود. به عباسی گفتم دیدی نشد، مثل امام حسین(ع) شهید نشدی!

تو همین حال بودم که آتش دوباره بالا گرفت، هر کاری کردم نتوانستم بدنش را ببرم پشت خاکریز. خودم برگشتم.

ولی پشت خاکریز همش حواسم به بدن عباسی بود. عراقی‌ها آتش را سنگین‌تر کردند. صبح که شد مثل اینکه خوابشان گرفته بود، منطقه آرام شد، تو اولین فرصت رفتم سراغ آقای عباسی. وای خدای من،‌ چند شهید دور خاکریز، غیر قابل شناسایی بودند. خمپاره‌ها و گلوله‌های دشمن تاخته بودند و استخوان‌ها شکسته و اعضا از هم جدا شده بودند. درست مانند صحنه ظهر عاشورا که اسبان تازه نعل زده عمر سعد...

تمامی اعضای بدن عباسی پاره پاره شده بود و او دیگر فردای قیامت نزد سالار شهیدان خجالت‌زده نمی‌شد.

الآن که این دفتر را می‌بینم، احساس می‌کنم آن دو صفحه‌ای که آقای عباسی برایم نوشته زیباترین برگ خاطرات آن دفتر است. از بین چهارده نفری که 6/4/65، توی سنگر برایم خاطره نوشتند پنج نفر شهید شدند.

علیرضا درودگری

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

ماهنامه امتداد