تبیان، دستیار زندگی
باز هم سردار است که آمده و بعد از گذشت چندین سال از جنگ پا در عرصه نبرد نهاده تا مرحمی باشد بر دل زخم خورده همسنگرانش.همانان که در کوچه پس کوچه زندگی کمر خم کردند و صدای هل من ناصرشان،با آنکه شنیده شد بی پاسخ ماند.درست فهمیده ای،او سردار است که یک تنه به
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دیر آمدی سردار،جنگ را باختیم!

کیست که نداند یا نشنیده باشد از دلاورمردی ها و جنگاوری های سربازان حضرت روح ا... در سالهای حماسه و دفاع.

بی شک کربلای ایران از پیرانشهر گرفته تا مهران و از مهران تا شلمچه و اروندوحشی از یاد نبرده اند شجاعت و دلیریهای همت ها و باکری ها را. همت شهید شد تا خیبر را همچون مولایش علی بن ابیطالب علیه السلام درهم شکند.آری همت رفت اما هزاران همت رهرو راهش شدند تا حقیقتی باشند بر این جمله که راهش پر رهرو و یادش گرامی

و چقدر این جمله را در محافل گوناگون شنیده ایم.

جانباز شیمیایی

کیست که از زین الدین نداند.مهدی،که چون دریایی متلاطم تو را با خود می برد به دریایی ژرف،به عمق هستی که فنا شوی در ولایت و ولایت پذیری.کاممان در جنگ با کاوه و کمیل و کاظمی ها شیرین شد.اما دیری نپایید که این شیرینی بعد از سالهای جنگ در کاممام تلخ تر از زهر شد.

در کشاکش جنگ ماشینها و درهم تنیدگی خیابانهای شلوغ و پردود با مردمانی که رنج آب و غصه نان را دلیل از یاد بردن سالهای حماسه و دفاع میدانند،ناگاه نگاهم را ربود سرداری که دیروز آرامش از ذهن دشمن برده بود و خود امروز آرام و قرار نداشت.همان که با عصایی در دست و ماسکی بر صورت و البته کلاهی بر سر به آهستگی از عرض خیابان و از لابلای ماشینهای پر سرعت عبور می کرد بی آنکه حتی سواران مغرور نیم نگاهی به این کهنه سرباز میادین جنگ و گریز بیاندازند.و چه زیبا گفت شاعر:((در آن زمانه رفتند،صدها هزار دارا/در این زمانه گشتند ده ها هزار«دارا»))

نزدیکتر که می روی قبل از هرچیز این صدای مکرر سرفه است که ذهنت را می رباید.با خود می گویی این کیست که این چنین پیوسته سرفه می کند؟گاه می ایستد و گاه نگاهی میگرداند تا شاید و تنها شاید آشنایی از راه برسد و دست در دست سردار بگذارد تا تکیه گاهی باشد برای آنکه خود،روزی تکیه گاه گردان بود،سرانجام این نگاه آهی ست که رفیق چندین ساله نگاه پر معنای سردار شده.

جلوتر می روی،نزدیک و نزدیکتر.خودت را دوشادوش سردار میابی.همان که روزی خبر مرگش آرزوی دیرینه دشمن بود.واین سردار است که همچنان سرفه می کند.خودت را مرتب میکنی،در حالی که لبخند بر لب داری،با صدایی رسا می گویی:سلام سردار.و او هم در مقابل سری تکان میدهد و به آرامی سلامت را پاسخ میدهد چراکه دیگر در نای خشک او نایی نمانده است.

باز هم سردار است که آمده و بعد از گذشت چندین سال از جنگ پا در عرصه نبرد نهاده تا مرحمی باشد بر دل زخم خورده همسنگرانش.همانان که در کوچه پس کوچه زندگی کمر خم کردند و صدای هل من ناصرشان،با آنکه شنیده شد بی پاسخ ماند.درست فهمیده ای،او سردار است که یک تنه به دل دشمن زده.

اما ... اما دیر آمدی سردار،جنگ را باختیم!

ما جنگ را در خانه باختیم سردار.سنگرهای فتح شده در جفیر و فکه و چزابه را یکی پس از دیگری در خواب غفلت باختیم سردار.همچنانکه خاکریزهای معنویت را از پس یکدیگر رها می کردیم،دشمن را با خود قدم به قدم همراه کردیم و در خانه نشاندیمش. سردار،ما خاکریز شلمچه را به ماهواره ای باختیم تا هادی زنان و دخترانمان شود.ما جبهه را،خاکریز را و قداست سنگر را باختیم،غیرت دینی و غرور ایرانی مان را باختیم.ما حرمت خون شهید را باختیم.ایمانمان را باختیم که جز ظاهری از آن نمانده است.جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو میدهد.بویی نمور و متعفن.آری ما همه چیزمان را باختیم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع :

وبلاگ شهدای گمنام