تبیان، دستیار زندگی
چهار داستان در چهار فضای متفاوت و چهار راوی مختلف، با مشکلاتی ناهمسو، که زندگی خودشان را پیش می‌برند و البته به داستان‌ها شکل می‌بخشند: داستان اول که ماجرای اغواگرانه‌یی را دنبال می‌کند، به داستان دوم می‌رسد، جایی که مراسمی سنتی به یک مشکل امنیتی تبدیل شد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

برو ولگردی کن رفیق!

درباره مجموعه داستان «برو ولگردی کن رفیق» مهدی ربّی

بیایید بریم ولگردی!

"امیدوارم کتاب خوبی شده باشد . امیدوارم هوشمندانه بخوانی اش رفیق."مهدی ربی

مهدی ربّی در مرداد 1359 در اهواز متولد شد. او دارای مدرک لیسانس حسابداری است و از سال 1383 به طور جدی وارد حوزه ادبیات داستانی شده‌است. آثار مهدی ربّی توسط منتقدین بسیاری در مطبوعات نقد شده‌است.

اینطور که خود، در صفحه اول کتابش نوشته: مهدی ربّی متولد مردادماه 1359 در اهواز است و درواقع تمام دوران کودکی‌اش را در جنگ گذرانده.

«برو ولگردی کن رفیق» عنوان دومین مجموعه داستان «مهدی ربّی» است که پس از مجموعه داستان «آن گوشه دنج سمت چپ» از سوی «نشر چشمه» منتشر شده است. و البته باید بدانید که این نویسنده ی موفق جنوبی پیش از این نیز با کتاب «آن گوشه ی دنج سمت چپ» نامزد دریافت جایزه «روزی روزگاری» شده بوده است.

مجموعه «برو ولگردی کن رفیق» شامل چهار داستان است که هریک از این داستان ها حدوداً 30 صفحه است. که مابین سال‌های 1384 تا 1387 نوشته شده‌اند (هر داستان در یک‌سال‌)؛ این داستان ها، هرکدام  به نوعی با مشکلات و دغدغه‌های متفاوت انسان‌های مختلف دست و پنجه نرم می‌کند. اما در میان تمام آن‌ها می‌توان ردپای مشترکاتی را جست‌وجو کرد که به نوعی امضای نویسنده و خط فکری او را برای خواننده مشخص و معلوم می‌کند. فضای داستان های فضایی جنوبی است، محلی که نویسنده ی اثر در آن زاده شده است.البته باید یادآور شد منظور از جنوب، جنوب امروزی است، جنوبی پیشرفته با ساکنان مدرن و فهمیده.

چهار داستان این مجموعه، در چهار فضای متفاوت و چهار راوی مختلف، با مشکلاتی ناهمسو، که زندگی خودشان را پیش می‌برند و البته به داستان‌ها شکل می‌بخشند، نوشته شده است:

داستان اول که ماجرای اغواگرانه‌یی را دنبال می‌کند، به داستان دوم می‌رسد، جایی که مراسمی سنتی به یک مشکل امنیتی تبدیل شده است، و در سومین داستان به شکار گراز در فضای غریب نیشکرزارها می‌رسیم و درنهایت فضای محبوب شهری به کتاب پایان می‌بخشد.

«شما صد و یازده هستید» -« لطفا اجازه بده هواپیماها پروازکنند» - «تو فقط گرازها رو بکش»  - «برو ولگردی کن رفیق» به ترتیب عناوین داستان های این مجموعه هستند.

یکی از مشکلات این مجموعه این است که داستان ها به ترتیب سیر صعودی دارد ، یعنی داستان ها به ترتیب از اولین داستان این مجموعه تا چهارمین داستان از لحاظ کیفی سیر صعودی دارد. و این خواننده را برای پیگیری ادامه ی مجموعه کمی دلسرد می کند.

اندکی درباره دو داستان این مجموعه :

«شما صد و یازده هستید»: موضوع این داستان عشق‌های ممنوعه در رابطه‌هایی پیچیده است و از این قرار است که مردی با یکی از مراکز مشاوره تماس می‌گیرد، و مشاور به او می‌گوید،من نام صد و یازده را برای شما انتخاب می کنم و زین پس شما را به این نام می شناسم. این چنین است که دیالوگ‌های‌ طولانی تلفنی بین آقای صد و یازده و خانم مشاور روانشناسش ادامه می یابد. گویا نویسنده قصد داشته تا در این داستان باتوجه به این دیالوگ‌ها رابطه آقای صد و یازده را با زن صمیمی‌ترین دوستش واکاوی کند که گویا موفق نمی شود. شخصیت اصلی این داستان(آقای صد و یازده) در عوض رسیدن به تعادل، همان اندک تعادل اولیه را نیز از دست می‌دهد و در وضعیتی از جنون رها می‌شود. پایان‌بندی این داستان تا حد زیادی مخاطب را شگفت‌زده می‌کند. چرا که هیچ ردپایی از عدم تعادلِ انتهایی در داستان وجود ندارد! و مخاطب را ناگهان با یک پیچ یا وضعیتِ اغرق‌آمیز مواجه و بعد رها می‌کند.

«برو ولگردی کن رفیق»: حس آشنایی پنداری و گذشته انگاری دارد از آنچه بر ما گذشته است. از برباد رفتن آرزوها و امیدهای آدم‌های متولد نیمه دوم دهه ی پنجاه که حدود سال‌های هفتاد و شش دانشگاهی بودند. دانشگاهیانی که کم‌کم با ادبیات آشنا شدند و به علوم انسانی علاقه‌مند شدند و  ایده‌آلیست‌هایی که حالا آن دورنمایی که  آن روزها متصور بودند با آنچه رخ داده در تضاد کامل است و حالا همان‌ها آدم‌هایی شده‌اند کم طاقت، آدم‌هایی که مرتب به گذشته برمی‌گردند و تو خودشان و زندگی‌شان می‌جویند که کجا را اشتباه رفته‌اند؟ از کجا تباه کردن زندگیشان را شروع کرده‌اند؟ راوی داستان «برو ولگردی کن رفیق» آنچنان شبیه ما است و آنچنان دغدغه‌هایش با دغدغه‌های ما یکی است که یک جاهایی می‌توانیم واکنش راوی خرد شده در روزمرگی زندگی را حدس بزنیم و آنچه بر او می‌گذرد را لمس کنیم و درک کنیم که چرا روایتش را اینگونه آغاز می‌کند: «کاش کسی پیدا می‌شد و تفنگی روی شقیقه‌ام می‌گذاشت و فریاد می‌کشید "خفه شو..." خفه‌شو و سر جایت بمان. حرکتی نکن. تصمیمی نگیر. حرفی نزن.»

این حس که راوی به خواننده منتقل می‌کند حس زنده‌ای است که هر عملی که انجام می‌دهیم، دست به هر کاری می‌ز‌نیم هر تصمیمی که می‌گیریم اوضاع را از هر آن‌چه هست بدتر می‌کند. باعث ویرانی می‌شویم. انگار مثل راوی داستان «برو ولگردی کن رفیق» همیشه خدا همین کار را کرده‌ایم. و باید بدانیم اوج کار مهدی ربّی در این داستان به چشم می خورد.

چند جمله از کتاب، برای آشنایی با نثر آن:

- نمی‌دانم. نمی‌دانم. شاید مشکل پدرم این بود که نسبت به خودش توهم داشت. نسبت به من، نسبت به پریسا. ما خانواده‌ی متوسطی بودیم. معمولی. قد پدرم متوسط بود و زیبایی مادرم هم همین‌طور. خانه‌ی متوسطی داشتیم در جای متوسط شهرمان. درآمد پدرم درآمدی معمولی بود. لباس‌های‌مان، چهره‌های‌مان، هوش‌مان. پریسا دختر زیبایی نبود اما زشت هم نبود، حتی گاهی به‌نظرم خیلی هم بانمک بود. اما پدرم مدام با خودش درگیر بود. چیزی درونش را می‌خورد که نمی‌دانم چه بود. یک جور مبارزه‌ی دائمی با جهان. او عاشق قله‌ها بود و خودش قله‌ای نبود. همیشه به من می‌گفت: «زندگی یه مسابقه است پسر. بپا عقب نیفتی. سعی کن اول بشی. بهترین باش. دوم و سوم بودن ارزشی نداره. فقط اول.» فکر کنم همین فشارها و خوددرگیری‌ها قلبش را از کار انداخت. ...

- نور آفتاب کم جان شده بود. مایل به مزارع می‌تابید و سبزی نی‌هایی را که گاهی ارتفاع‌شان به پنج متر هم می‌رسید، روشن‌تر می‌کرد. خیلی وقت بود توی مزارع نرفته بودم. شاید از همان دوره‌ای که بعد از استخدام‌مان برای بیشتر آشنا شدن با فعالیت‌های شرکت گذاشته بودند. پاییز زیباترین فصل برای تماشای مزارع نی‌شکر بود. نی‌ها بلند و قطور و سرحال هستند با برگ‌های پهن و سبز. شرجی تیر و مرداد و شهریور را خورده‌اند حسابی قد کشیده‌اند. گرما و رطوبت مثل آب و نان است برایشان. توی ردیف‌های منظم تا افق ادامه داشتند. تونل‌های سبزی که در آن شوره‌زار، نشانه  زندگی‌اند. «از داستان تو فقط گرازها را بکش» ....

- ماه‌ها بود که موضوع جلسات‌مان از «مبارزه‌ی مدنی» و «عدالت اجتماعی» و «حقوق شهروندی» جایش را داده بود به «جنسیت»، «عشق» و «ازدواج». اما توی همان جلسات هم هنوز نتوانسته بودیم حتی به این نتیجه برسیم که چرا باید ازدواج کنیم. چه برسد به این‌که آیا عشق همان ازدواج است؟ آیا آدم باید با عشقش ازدواج کند یا بهتر است عشقش را رها کند و فقط از دور تماشایش کند و موسیقی‌های غمگین زندگی‌اش را به یاد او گوش کند؟…

هیأت داوری «یازدهمین دوره‌ی جایزه‌ی کتاب سال نویسندگان و منتقدان مطبوعات» از میان هفت نامزد نهایی در بخش ادبیات داستانی مجموعه داستان «برو ولگردی کن رفیق» نوشته ی «مهدی ربّی» را به‌عنوان بهترین مجموعه داستانِ سالِ 1388 انتخاب کرد.

ویراستار: سید رضا شکراللهی. تهران: نشر چشمه. چاپ اول: زمستان 1388. 1750 نسخه. 111 صفحه. 2500 تومان.


زهره سمیعی- ادبیات تبیان