تبیان، دستیار زندگی
من آن جا در آن زیباترین لحظات، بدترین تصمیم زندگی را گرفتم، به قاصدی که در من منتظر جواب بود گفتم «نه» و همین «نه» بیست و چند سال است که بدجوری از من تقاص می گیرد، بدجوری، کاش «بله» را گفته بودم آخر ایجاب از آن سو بود و قبول از طرف من، من قبول نکردم تا با
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در آغوش خمپاره ها

مهربان ترین مادر دنیا:

همیشه او را مادر صدا زده ام، بدون آن که نسب خونی ام به او برسد. اصلاً برایم مهم نیست که شجره نامه های نسب شناسانه مرا به او پیوند نمی دهند.مهم این است که شجره نامه عقیده، شناسنامه مرا به او پیوند می دهد و یک احساس خوش، مرا چون برگی بر شاخه های به آسمان کشیده شده او می رویاند. من شال سبز بر گردن نمی آویزم، اما برای اهتزاز پرچم سبز و سفید و سرخ گردن می گذارم و مطمئنم که می توانم با همه وجود او را مادر صدا کنم و او هم مثل یک مادر جوابم را خواهد داد. چنان که پیش از این داده است. او لااقل پنج بار در شب تاریک، به دنبالم آمده و مرا از دست مرگ رهانیده است.

مجنونی چند قدم آن سوی جزیره

اول بار، هنگامی بود که سال 65 در بازگشت از جزیره مجنون گم شده بودم. شب بود و چادر سیاه شب زمین را هم فرا گرفته بود و من نوجوانی 16 ساله، ناآشنا و تنها به هر سو سرک می کشیدم، اما هرچه می گشتم، نشان آشنایی کمتر می یافتم. کمتر خودرویی در آن مسیر تردد می کرد. اگر هم یافت می شد، خطر نمی کرد که در کنار بیگانه ای توقف کند. چه باید می کردم، به کجا باید می رفتم؟ چه کسی را باید صدا می زدم؟

عملیات

چه کسی مهربان تر از مادر؟ او را صدا زدم. مادری که دست به پهلو، کوچه های تاریخ را به دنبال فرزندانش می چرخد. مادری که هیچ فرزندی را از یاد نمی برد. مادری که به اندازه همه یاران حسن و حسین، فرزند دارد.هرکس سودای حسین داشته باشد می تواند او را مادر صدا بزند و ما هم اگر در سر سودای حسین نداشتیم، پس چه چیزی ما را به حوالی فرات کشانده بود؟

سودای ما، سر الاسرار عشق، کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا بود. پس حق داشتیم مادر را صدا بزنیم و صدا زدم و چه زود شنید و قاصد فرستاد. نجواهایم با بی بی به پایان نرسیده بود که اولین خودرو کنارم توقف کرد. بچه های بهداری بودند، مرا به واحد خود بردند و با گردان ما هم تماس گرفتند و خبر دادند و من آن شب در احساس خوش فیض حضور مادر خوابیدم...

در آغوش خمپاره ها

دوم بار، باز من بودم و خرمشهر و کوچه های تاریکی که فقط انفجار گلوله ها و خمپاره ها روشنش می کرد مقر ما در «دژ» بود، اما از خرمشهر تا آن جا را فقط گلوله ها خوب طی می کردند، نوجوان خراسانی ناآشنا و تنها کجا می توانست راه خویش را بیابد؟

به همان سمتی که احساس می کردم مقرمان باشد راه افتادم و باز هم حکایت تاریکی و شب و بی چراغی ، در تاریکی در حاشیه جاده احساس کردم ساختمانی نیمه مخروبه قرار دارد، گفتم می روم آنجا ، تا صبح می مانم فردا در مهربانی خورشید راه را خواهم یافت.

رفتم و دراز کشیدم کنار یک دیوار اما...انفجار خمپاره ها این سوال را برایم پیش آورد که انفجار یک گلوله در این جا آیا جمع مفقودان را به اضافه یک نخواهد کرد؟ در جاده اگر اتفاقی بیفتد لااقل کسی جنازه ام را خواهد یافت. باز احساس تنهایی همه وجودم را گرفت و باز صدای یا فاطمه زهرایم در آن سکوت .این بار قاصدها از لشکر دیگری آمدند و مرا با خود بردند با این قرار که فردا به گردان خودمان بروم و آن شب میهمان قاصدهایی بودم که حتم داشتم مادر فرستاده بود، آن ها به فرماندهی ما اطلاع دادند و فردا وقتی راهی مقر گردان شدم از کنار همانجایی گذرمان افتاد که چند دقیقه ای در ویرانه هایش آرمیده بودم و تابلویی که این عبارت بر آن نوشته شده بود:« وارد نشوید، منطقه به شدت آلوده است»و من گلوله ها و نارنجک های عمل نکرده را هر سو می دیدم و عجیب که در میان همین گلوله ها راه رفته بودم و روی آن ها خوابیده بودم اما...

خرمن آتش

سوم، روزهای آغازین عملیات کربلای پنج بود، واحد آتشبار ما با آتش سنگین دشمن هدف قرار گرفت و جهنمی از آتش شکل گرفت. گلوله های دشمن از یک سو و مهمات توپخانه ای ما از سوی دیگر، شلمچه را به یک قطعه آتش تبدیل کرده بود. گلوله ها بود که منفجر می شد و توپ های ما هم با سنگرها در آتش می سوخت. باید می گریختیم از خرمن آتش. با چند نفر از بچه ها یا زهراگویان و مادرخوانان سوار یک تویوتا شدیم و راننده با سرعت خودرو را می راند تا از انفجار گلوله هایی که هر لحظه بیشتر می شد ما را به در برد.

ماشین به چپ و راست می رفت با چراغ خاموش به کشتی مانند شده بود که به توفان گرفتار آمده بود. رفت و رفت تا به واحد کاتیوشا رسیدیم و چنان گیج و منگ بودیم که با صدای شلیک کاتیوشای خودی، خیز می رفتیم ، پس از ساعاتی آرمیدن در مقر آن ها برای بازسازی واحد خودمان برگشتیم به دشتی که سوخته بود، مسیر حرکت خودرو را نگاه می کردیم و ایمانمان کامل تر می شد، که در آن بیابان، دیگری بود که ما را به سلامت می گذراند و الا اگر ما مثل اسکی بازهای ماهر هم بودیم یک بار به مانع بر می خوردیم و انفجار یک راکت عمل نکرده طومار همه ما را در هم می پیچید، اما نگاه مادر، مجال انفجار را از گلوله ها و راکت ها گرفته بود. آخر رمز عملیات کربلای پنج نام مادر بود یا زهرا(س) او باز هم نگاهم کرده بود و من خود را نظر کرده مهری می دانستم که پایان نداشت.

من آن جا در آن زیباترین لحظات، بدترین تصمیم زندگی را گرفتم، به قاصدی که در من منتظر جواب بود گفتم «نه» و همین «نه» بیست و چند سال است که بدجوری از من تقاص می گیرد، بدجوری، کاش «بله» را گفته بودم آخر ایجاب از آن سو بود و قبول از طرف من، من قبول نکردم تا با ایجاب، شهادت ایجاد شود، افسوس، افسوس، افسوس....

یک بار دیگر، بالای کوه

چهارم، عملیات بیت المقدس 2 سال 66 و باز هم رمز پرشکوه یا زهرا(س). و راستی که نام مادر چه می کند. باور کنید نام مادر فرزند را خیلی سرغیرت می آورد، خیلی. کسی بیاید و به مادر سیلی بزند. حتی اگر هزار و چهارصد سال هم گذشته باشد، بچه که نمی تواند این را فراموش کند. بالاخره سیلی را چنان می زند که طرف بلند نشود. شاید راز توفیق بالاتر همه عملیات هایی که با رمز یا زهرا آغاز می شد هم در همین جنبیدن رگ غیرت بچه ها باشد. ما خوب می جنگیدیم با نوادگان تفکر باطلی که نور زهرا را از جامعه دریغ کرده بودند و اینک در فرسنگ ها فاصله زمانی و زمینی اما در بی فاصلگی معنوی، ما بودیم که می بایست ارتفاعات مشرف به سلیمانیه را می گرفتیم، گوجار، اولاغلو و... باید فتح می شد. از یک طرف ما بودیم با ابتدایی ترین سلاح ها و کمترین حجم آتش پشتیبانی و از آن سو کماندوهای عراقی و جنگ در حالی آغاز شد که آن ها برتری ارتفاع را هم داشتند و با گلوله های برفی هم می توانستند جلوی ما را بگیرند. اما مادر، اما نام او، اما یاد او چنان آتش در ما برپا کرده بود که کوه یخ را ذوب می کرد، چه رسد به ارتفاع دو متری برف نشسته بر ارتفاعات و آدم های برفی عراقی، ما آن ها را ذوب کردیم و ارتفاعات را گرفتیم. پاتک هایشان را هم دفع کردیم، مردانه، در هم کوبیدیمشان... اما رابطه من و مادر؛ فرمانده گفت برو جلوتر از بقیه بچه ها، آن جا، چهارصد، پانصد متری که بروی به یک جاده می رسی، آن جا بمان و مراقب باش. سنگر نیست. برف است اما تو باید نقش سنگر کمین را داشته باشی و تردد دشمن را زیر نظر بگیری، به محض دیدن دشمن شلیک کن، ما می رسیم و چنین شد که من رفتم از لابه لای درخت های بلوط، جلوتر و باز هم جلوتر، کنار جایی که حدس می زدم باید جاده باشد سنگر گرفتم و با سرنیزه و کلاه سنگر کندم و ماندم تا لحظه شلیک و ... شلیک کردم. دشمن هم شلیک کرد، بچه های ما هم رسیدند و تیراندازی کردند، دشمن زد، اما، ما محکم تر زدیم. آتشبار هم به کمک ما آمد تا در زیر آتش سنگین دشمن بی یاور نباشیم. دلم هوایی شده بود اما می ترسیدم. قاصدی در دل مرا به رفتن می خواند و من پاهایم به زمین چسبیده بود، این را بچه های جنگ به خوبی می دانستند که در لحظه هایی که آدم سخت بوی بهشت می گرفت، پیشکش می کردند بهشت را، اگر می پذیرفتی می رفتی و گرنه، زخم می خوردی و می ماندی تا به تقاص آن «نه» یک عمر بسوزی. شاید این سوختن، ساختن خود و دیگران را در پی داشته باشد... .

من آن جا در آن زیباترین لحظات، بدترین تصمیم زندگی را گرفتم، به قاصدی که در من منتظر جواب بود گفتم «نه» و همین «نه» بیست و چند سال است که بدجوری از من تقاص می گیرد، بدجوری، کاش «بله» را گفته بودم آخر ایجاب از آن سو بود و قبول از طرف من، من قبول نکردم تا با ایجاب، شهادت ایجاد شود، افسوس، افسوس، افسوس.... در همین زمان فرمانده گفت برو برو و تیربارچی را کمک کن تا شیار را ببندد و دشمن نتواند بچه ها را قیچی کند، من رفتم و هنوز چند قدمی از سنگر خود دور نشده بودم که گلوله ای درست به وسط همان سنگر اصابت کرد که من ساخته بودم و موج انفجارش مرا به زمین کوفت، این اولین سیلی بود که بر گونه ام می خورد و دومین سیلی، پایم را سوزاند. من برخاستم، خودم را به شیار رساندم اما خدای من، بچه ها! تیربارچی...

صدای ضعیفی برخاست: بیا! ما زخمی شدیم! فکر کردم شوخی می کنند، فکر کردم مثل همیشه است اما نه ... آن ها داشتند می لرزیدند، بیشتر از من، جلوتر رفتم دیدم دست یکی از بچه ها قطع شده و دو نفر دیگر هم زخمی هستند پرسیدم چه شده؟ گفتند عراقی ها بالا می آمدند، ضامن نارنجک را کشیدم که پرتاب کنم اما دستم یخ زده بود، در دستم منفجر شد و همه زخمی شدیم. تازه صدای دندان هایشان را شنیدم که مثل من بر هم می خورد، در حوالی صبح، هوا ناجوانمردانه سرد بود. گفتم می روم و کمک می آورم. اما هرچه می رفتم کمتر کسی را می یافتم، خدای من آ ن ها کجا رفته بودند؟ جایی که بچه ها بر برف خوابیده بودند به چشم می خورد اما از خود آن ها خبری نبود. فقط تیر بود که از این سو به آن سو می بارید و از بالای درخت ها سمینوف ها بودند که شلیک می کردند، حدس زدم بچه ها عقب کشیده اند، باید خود را به آنها می رساندم، اما در آن برف و بوران که برف و گلوله با هم می بارید مگر می شد جهت را تشخیص داد... باید کاری می کردم، بچه ها زخمی و منتظر بودند، اگر کمک نمی رسید یخ می زدند و آخرین نفس هایشان هم در آن زمهریر، قندیل می شد.

باز یاد مادر افتادم و حتم داشتم نگاه نگرانش، متوجه ماست. ما او را خوانده بودیم و مگر می شد آن مهربان ترین نیاید؟ نام مادر کلید بود برای ما در برابر قفل های زنگ زده، یا زهرا (س) را با همه وجود گفتم و به سمتی که دیدم از سوی درخت ها بدان سو شلیک می شود، رفتم. بالای درخت ها، عراقی ها بودند و آن سو بچه های ما .... من با چتر نگاه مادر از باران تیرها و ترکش هایی که از سوی خودی ها و عراقی ها می بارید گذشتم، می افتادم و برمی خاستم و مادر مادر می کردم، زخمی که در پایم میزبان ترکش شده بود، داشت بهانه می گرفت. زمهریر هوا هم بدتر، بر من تازیانه می زد، من اما می افتادم و برمی خاستم بی آن که از گلوله ها هراسی داشته باشم. نگاه مادر آن قدر حرمت داشت که گلوله ها از آن نگذرد. رفتم و رفتم تا به نیروهای خودی رسیدم. آن جا خبر را به بچه ها رساندم و فرماندهان را از حال تیربارچی های زخمی آگاه کردم و مهرمادر را پاس داشتم.

گذر از کمین

پنجم، سال 67، عملیات مرصاد، آخرین روزهای جنگی که دشمن تحمیل کرده بود و ما به دفاع مقدس تبدیلش کردیم. تنگه حسن آباد، در استان کرمانشاه، نهایت جایی بود که قدم منافقین به آن رسیده بود و باید به خون می نشستیم این خاک عزیز را. به ما گفتند، از گردنه از یال راست تنگه حسن آباد، که امروز مرصاد خوانده می شود، باید بگذریم و آن جا خبری نیست، منطقه ای که باید درگیر بشویم جای دیگری است. از گردنه که بالا می رفتیم، هی شمارش می دادند، نکند کسی جابماند، نکند کسی وارد ستون شود، گفته بودند، احتمال آلودگی منطقه وجود دارد اما احتمال پایین بود و ما یال را رد کردیم، از ارتفاع پایین می آمدیم که ناگهان از چهارسو رگبار گلوله ها بر ما باریدن گرفت، ما به کمین منافقین که نفوذ کرده بودند افتادیم. خدای من! در آموزش ها شنیده بودم که احتمال فرار از کمین 2 درصد است و 98 درصد احتمال شکست، اما باید کاری می کردیم. رگبارهای اولیه چند تن از بهترین فرزندان این آب و خاک را بر زمین انداخت و ما مبهوت در هم ریختیم، سازمانمان را از دست دادیم و یک گروهان در گودالی کوچک روی هم ریختیم. آن جا می شد با چند نارنجک کار را تمام کرد اما .... ما را مادری است مهربان که هرگز ما را از یاد نمی برد. آن جا هم به یاریمان آمد، او را که صدا زدیم، دو نفر با لباس کردی رسیدند، خدایا! دوست هستند یا دشمن! چه می خواهند بکنند؟ ضامن نارنجک را برای کشیدن آماده کردیم، اما، آن ها دوست بودند، بچه های قرارگاه رمضان گفتند:« زودتر از این گودال بیرون بیایید و بکشید و به سمت یال، از همان جایی که آمدید، بالا بکشید و با بچه های ما دست بدهید»، اما از آن بالا هم ما را می زدند! آن ها تماس گرفتند و آتش از یک سو قطع شد، ما به سرعت آرایش مجدد گرفتیم، با بچه های رمضان دست دادیم و جنگ را که مغلوب شده بود، شکل دیگر بخشیدیم. امان خصم را بریدیم، کمین آن ها را که ناشیانه خودشان هم از آن بیرون آمده بودند، به قربانگاه خودشان تبدیل کردیم تا ثابت شود وقتی نگاهی نگران بچه هاست 2 درصد از 98 درصد بیشتر است. ما آن ها را که سیلی اول را هم زده بودند و به کمین مان انداخته بودند، تار و مار کردیم به گونه ای که وقتی اذان شهر را یک بسیجی با حنجره ای خسته اما پرنشاط در جان و جاده و کوه طنین انداز کرد، آن منطقه هم پاک پاک شده بود تا جهاد نیز در اعداد مطهرات قرار گیرد. ما توانستیم با نیروهای قرارگاه و گردانی که سمت راست ما عمل می کرد دست بدهیم و دست های ناپاک را از خاک پاکمان قطع کنیم...

آن روزها گذشت، اما من هنوز نه تنها مدیون آن روزها هستم که همین روزها هم هرجا تنهایم، هرجا کارم گره می خورد، هرجا دردی جانم را پرشرر می کند، او را صدا می زنم، مادر را و چنان زود پاسخ می دهد که مادری مهربان پاسخ بچه گریان و کم تحملش را ...

من «سید» نیستم، اما سعید هستم که مادری چنین دارم. اگر شجره نامه های نسب شناسنامه مرا به او پیوند نمی دهد، اما من فرزند عقیدتی و تبارشناسی او هستم و به جرأت او را مادر صدا می زنم و او به مهربانی به رویم لبخند می زند. السلام علیک یاامی، یا فاطمة الزهرا

منبع : روزنامه خراسان

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان