تبیان، دستیار زندگی
تسبیح را از دستم گرفت و شروع کرد به چرخاندن. لبخند زدم و نگاهش کردم. گفتم:« چرا می گویید این جا بهشت است؟ این جا که هیچ شباهتی به بهشت ندارد.» می خواستم یک جوری حرفم را پس بگیرم. نمی دانم چرا آن حرف را زدم. ترسیدم نکند دوباره عصبانی شود، اما
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لحظه شهادت حاج عباس

آنچه خواهید خواند قسمت پایانی از  داستان برگزیده اولین مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس (بیمار اتاق 314) است که به قلم علی رضا محمدی نیا به رشته تحریر در آمده :

برای مشاهده قسمت قبل ، کلیک کنید .

یکدفعه صدای هق هقش بلند شد و گفت:« خمپاره بود یا ترکش نمی دانم. سر حاجی کنده شد و افتاد توی بغل من . بدن بی سر حاجی هنوز تیراندازی می کرد. نفهمیدم چه شد. یکدفعه صدای انفجار پیچید توی سرم و چشم هایم بسته شد. تیر خوردم یا ترکش، هنوز هم نمی دانم. فقط می دانم همان موقع بود که شهید شدم. چشم هایم را که باز کردم، توی بهشت بودم. حاج عباس هم توی بهشت است. یک روز توی خیابان دیدمش. دست یک حوری را گرفته بود توی دستش و راه می رفت. ریش هایش را زده بود اما من...»

باز حرفش را بریدم و گفتم:« اینها را قبلاً گفته اید». گریه اش را قطع کرد. زل زد توی چشم هایم و بلند شد. شروع کرد به داد و بی داد کردن. داد می زد و می گفت:« نه، قبلاً نگفته ام... قبلاً نگفتـه ام آن حوری که به من گفت: برو گمشو دیوانه!، می خواستم چه بکنم. نگفته ام می خواستم بروم بالای یک ساختمان بلند و بپرم پایین. قبلاً نگفته ام آن حوری را که بغل حاج عباس دیدم چه طوری شدم. وقتی حاج عباس تحویلم نگرفت چه طوری شدم. نگفته ام؛ اینها را نگفته ام. خیلی چیزهای دیگر را هم نگفته ام...»

آسایشگاه جانبازان

خم شده بود روی صندلی من و داد می زد. ترسیده بودم. این بار خیلی. دستم را بردم طرف میز تا گوشی تلفن را بردارم. میز را نمی دیدم. چشم هایم روی چشم هایش قفل شده بود. دستم به چیزی خورد. لیوان آب افتاد و شکست. مرد صدایش قطع شد. لیوان شکسته را روی زمین نگاه می کردم. دستش را بالا آورد و با انگشت، لیوان را نشان داد . آرام گفت:« لیوان شکست. تقصیر من نبود. من نشکستم. خودش افتاد.» گفتم:« بله، خودش افتاد. شما بفرمایید بنشینید. آرام باشید. مسئله ای نیست!». نشست. همان طور که لیوان را نگاه می کرد، آرام نشست و گفت:« آخر قرصم، قرصم را نخورده ام.» من هم که دنبال راهی برای فرار می گشتم، گفتم:« اشکالی ندارد. الان خودم می روم برایتان آب می آورم. شما همین جا بنشینید و آرام باشید!»

بلند شدم. پاهایم می لرزید. دویدم سمت در. از اتاق بیرون رفتم. در را بستم. باید پرستار شیفت را پیدا می کردم. گشتم؛ همه جا را گشتم. اما نبود؛ نیامده بود. رفتم آبدارخانه. لیوان را برداشتم و پرکردم. قرصش را که می خورد حتماً آرام می شد. آب لیوان سرریز شد. سرش را خالی کردم و رفتم سمت اتاق. در را بازکردم. آرام نشسته بود و گریه می کرد. تسبیحش را انداخته بود زمین. در را بستم و جلو رفتم. قرص را از روی میز برداشتم وبا لیوان آب دادم دستش. نگاهم کرد. قرص را انداخت توی دهانش و لیوان آب را یک نفس بالا کشید. لیوان آب را از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز. نشستم روی صندلی خودم. باید یک جوری سرگرمش می کردم تا پرستار شیفت بیاید. نمی خواستم شب دومی تلفن بزنم و پرستارهای بخش را از خواب بیدار کنم. او حرف هایش را زده بود و حالا نوبت من بود که با او صحبت کنم. تسبیحش را که روی زمین بود برداشتم، گرفتم روبه رویـش و گفتم:« تسبیحتان را نمی خواهید؟» نگاهم کرد. اشک هایش را پاک کرد و آرام لبخند زد.

تسبیح را از دستم گرفت و شروع کرد به چرخاندن. لبخند زدم و نگاهش کردم. گفتم:« چرا می گویید این جا بهشت است؟ این جا که هیچ شباهتی به بهشت ندارد.» می خواستم یک جوری حرفم را پس بگیرم. نمی دانم چرا آن حرف را زدم. ترسیدم نکند دوباره عصبانی شود، اما نشد. مثل اینکه قرص آرامش کرده بود. نگاهم کرد. نمی خواست مخالفتی کند. انگار منتظر بود حرفم را ادامه دهم. گفتم:

« توی بهشت که درد نیست؛ هست؟ مگر وقتی پرستار برایت آمپول می زند درد نمی کشی؟» اصلاً نمی دانستم پرستار برای او آمپول می زند یا نه. اما مثل اینکه درست گفته بودم. چون همان طور که نگاهم می کرد، سرش را به نشانۀ تأیید تکان داد و رفت توی فکر. خیلی آرام شده بود. احساس می کردم درآن لحظه هرچه بگویم قبول می کند. برای همین ادامه دادم و گفتم:« آن شب هم توی جبهه شهید نشده اید. حتماً خمپاره ای چیزی، نزدیکتان منفجر شده و موج انفجار بیهوشتان کرده. توی هم به هوش آمده اید، آورده بودنتان پشت خط و چون دیگر جبهه و جنگ نبوده، فکر کرده اید شهید شده اید و آن جا هم بهشت است.»

تسبیح را از دستم گرفت و شروع کرد به چرخاندن. لبخند زدم و نگاهش کردم. گفتم:« چرا می گویید این جا بهشت است؟ این جا که هیچ شباهتی به بهشت ندارد.» می خواستم یک جوری حرفم را پس بگیرم. نمی دانم چرا آن حرف را زدم. ترسیدم نکند دوباره عصبانی شود، اما

همانطور نگاهم می کرد. انگار به چیزی فکر می کرد. گفت:« قبلاً هم یکی این ها را به من گفته بود. چند بار هم گفت. راستش را بخواهید خودم هم شک کرده بودم. اما حاج عباس، حاج عباس را چه می گویید؟ خودم دیدمش، گفتم:« حتماً حاج عباس نبوده. شبیه اش بوده. تازه حاج عباس که هیچ وقت ریش هایش را نمی زند!؟» چند لحظه سکوت کرد. بعد سرش را تکان داد و گفت:« راست می گویید. حاج عباس که هیچ وقت ریش هایش را کوتاه نمی کند!» پایش را روی پای دیگر انداخت و آرام، چرخاندن تسبیح را ادامه داد. گفتم:« حاج عباس هم آن طوری که گفتید حتماً شهید شده. اگر بخواهی می توانم فردا برایت آدرس قبرش را توی مزار شهدا پیدا کنم.» توی دل خودم گفتم:« البته اگر مفقود نشده باشد.» سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:« بله. حتماً پیدایش کنید!» سرش را بالا آورد. باد تندی از پنجره وارد اتاق شد. پنجره را نگاه کرد. گفتم:« اگر سردتان شده می توانم پنجره را ببندم.» از لبخند اولش اثـری نبود. حتی کمی هم ناراحت به نظر می رسید. گفت:« نه، ممنون! هوا خوب است.» دیگر نمی دانستم چکار باید بکنم یا چه باید بگویم. ساعتم را نگاه کردم؛ از دوازده گذشته بود. حتماً پرستار شیفت شب هم تا آن موقع آمده بود. گفتم:« فکر می کنم دیگر موقع خوابتان باشد. اگر موافقید پرستار را خبر کنم تا شما را به اتاقتان ببرد؟» چیزی نگفت. سرش را پایین انداخته بود و آرام تسبیح را می چرخاند. ذکر نمی گفت. فقط تسبیح را می چرخاند. بلند شدم و رفتم سمت در. در را باز کردم. سرش را چرخاند و نگاهم کرد. با صدای گرفته ای گفت:« شما مطمئنید که من شهید نشده ام؟» لبخند زدم و گفتم:«البته، برایتان که گفـتم؛ آمپـول را یادتان هست؟» و آمپول فرضی را توی هوا خالی کردم. دراتاق را بستم و دویدم توی راهرو.

خوشحال بودم. موفقیت خیلی خوبی بود، آن هم برای روز دوم. اما شاید هم تأثیر قرص بود. باید تا فردا صبح منتظر می ماندم تا ببینم عقلش سر جایش مانده است یا نه. پرستار شیفت را پیدا کردم. توی آبدارخانه بود و داشت برای خودش چایی دم می کرد. قاعدتاً باید توبیخش می کردم که چرا دیر آمده. اما آن قدر خوشحال بودم که نمی خواستم کس دیگری را ناراحت کنم. بیرون آبدارخانه ایستادم و گفتم:« بیمار شمارۀ 314 توی اتاق من است. لطفاً او را ببرید به اتاقش!» پرستار سلام کرد. قوری را روی سماور گذاشت. ساعتش را نگاه کرد و گفت: « قرصش را خورده؟» گفتم:«بله، خورده» شعلۀ سماور را کم کرد و در حالی که از آبدارخانه بیرون می آمد گفت:« هر شب که قرصش را می خورد عاقل می شود و می گیرد می خوابد. اما فردا صبح دوباره شهید می شود.»

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان