تبیان، دستیار زندگی
‏‏یکی بود، یکی نبود. اگر هم بود، کسی نبود. یک نفر بود که چندین و چند سال پیش به دنیا آمده ‏بود و مامان و باباش اسمش را گذاشته بودند میرزا. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رنگ آسمان

رنگ آسمان

‏‏یکی بود، یکی نبود. اگر هم بود، کسی نبود. یک نفر بود که چندین و چند سال پیش به دنیا آمده ‏بود و مامان و باباش اسمش را گذاشته بودند میرزا. کوچک که بود توی خانه صدایش می‌کردند رامین. مدرسه که رفت، پدرش دید که این نورچشمی عزیز خیلی تنبل است؟ اسمش را گذاشت شازده‏. درسش که تمام شد، نه سواد یاد گرفته بود، نه کاری بلد بود. ناچار اسمش را گذاشت مهندس. شناسنامه که باب شد، مأمور ثبت احوال از پدرش پرسید: اسم نورچشمی را در سجل چی بنویسم؟ پدرش گفت: شازده ‏رامین میرزای مهندس.

‏الغرض، شازده ‏رامین میرزای مهندس بزرگ شد و زن گرفت و به اتفاق زنش دارای دو تا پسر کاکل زری شدن. اولی در ماه ‏مرداد به دنیا آمد؟ اسمش را گذاشتند بهمن. دومی در ماه ‏شعبان متولد شد، اسمش را گذاشتند رجب؛ بهمن به مادرش رفته بود و رجب به پدرش. ‏بگذریم. شازده ‏رامین میرزا که حالا دیگر برای خودش کر و فری به هم زده ‏بود، یک خانه ویلایی نوساز در شمال شهر برای خودش دست و پا کرد. چار قران پول نقد هم از پدرش به ارث برده ‏بود که خواباند توی حساب پس‌انداز بلند مدت و شد نوکر خودش، ‏آقای خودش.

‏سالها گذشت. شازده ‏عادت کرده ‏بود که عصر به عصر، روی صندلی باغی توی تراس بنشیند و چای ولرم بنوشد و تا پاسی از شب گذشته به آسمان نگاه ‏کند.

‏خواهرش زنگ می‌زد و می‌پرسید: داداش رامینم هست؟ زنش می‌گفت: توی تراس دارد چرت می‌زند.

‏مادرش زنگ می‌زد و می‌پرسید: میرزا در چه حال است؟ زنش گفت: ای ی...، هست دیگر، توی خودش است.

جناب سرهنگ زنگ می‌زد و می‌گفت: مهندس کجاست؟ زنش می‌گفت: در کارگاهش مشغول آزمایش است.

‏شازده‏، در حقیقت نه چرت می‌زد، نه توی خودش بود و نه مشغول آزمایش بود. او در طی این سال‌های دراز، داشت رنگ آسمان را بررسی می‌کرد.

‏زنش می‌گفت: شازده‏! اینقدر به مغزت فشار نیاور! آسمان یک رنگ بیشتر ندارد. شازده ‏می‌گفت:خانم‌جان! شما را چه به معقولات؟ شما عمر شریفتان را تماما در آشپزخانه سپری کرده‌‏اید. به همین جهت هم هست که همواره ‏بوی پیازداغ می‌دهید. زنش می‌گفت تمام شازده‌‏های دنیا آخرش منجم شدند الا سرکار که بعد از چهل سال، همچنان مهندس باقی مانده‌‏اند.

‏خوشبختانه واقعیت امیدوارکننده ‏تر از آن بود که در ظاهر امر به چشم می‌آمد. شازده ‏بعد از سالیان دراز، روزنامه خوان قهاری از کار درآمد. صبح یک روزنامه می‌خواند، عصر یک روزنامه. خاطرات قره‌باغی و علم و شعبان بی‌مخ و معمای هویدا و بسیاری از کتاب‌های رومیزی و زیرمیزی را هم خوانده ‏بود. ساختار نیروی حاکم را می‌شناخت و تمام اعضای جناح موافق و مخالف را با نام و نام خانوادگی و خصوصیات اخلاقی و موارد اتهامی می‌شناخت. نام و نشان رانت خواران عمده ‏بالای میلیارد را با نوع رانت و مبلغ مربوط به هر کدام _ هم به صورت الفبایی و هم به صورت ریالی (و دلاری) _ از حفظ بود. روزی دو تا جدول کلمات متقاطع را به طور کامل حل می‌کرد.

‏اطلاعات عمومی بسیار وسیعی داشت. می‌گفتی: ف، می‌گفت: فرحزاد. می‌گفتی: چین و شکن زلف، می‌گفت: یرا. می‌گفتی: اسب چاپار، می‌گفت: یام. می‌گفتی: ویتامین جدولی، می‌گفت: کا. می‌گفتی: پایتخت فراری، می‌گفت: رم. می‌گفتی: تیر یقه نشین، می‌گفت: آرو. می‌گفتی: واحدی در طول، می‌گفت: متر. می‌گفتی: نه، می‌گفت: یارد. می‌گفتی: نه، می‌گفت:چند حرف است؟ می‌گفتی: چهار حرف، اولش هم میم است، می‌گفت:نمی‌دانم. منظور این است که «مایل» هم یکی از واحدهای اندازه‌‏گیری طول است که شازده ‏اگر یک کمی بیشتر فکر می‌کرد، حتما به ذهنش می‌رسید که اگر در طول این سال‌های دراز، به جای نشستن توی تراس و چرت‌زدن و به آسمان نگاه ‏کردن، راه ‏افتاده ‏بود دور دنیا و جهان را گشته بود، هم مثل مارکوپولوی مرحوم، معروف و ثروتمند شده ‏بود و هم فهمیده ‏بود که آن طرف دنیا چه خبر است و هم توانسته بود مطالعات تطبیقی گسترده‌‏ای در مورد موضوع مورد علاقه خود یعنی رنگ آسمان انجام دهد. با خودش گفت: هنوز هم دیر نشده ‏است. من می‌توانم در این سال‌های باقیمانده ‏عمر، گشتی دور دنیا بزنم و اگر جای خوش آب‌وهوایی گیرم آمد، همانجا تلپ شوم.

‏زنش گفت: سر پیری و معرکه گیری؟ شازده ‏گفت: خانم جان! من تصمیم خودم را گرفته‌ام. شما برو در آشپزخانه و کاری به این کارها نداشته باش. زنش گفت: خدایا! راضی‌ام به رضای تو. اما آخر من بدون سایه بالا سر، با این دو تا قد و نیم قد چه کنم؟ شازده ‏گفت: همان کاری که من می‌کنم. سال به سال اسمشان را در مدرسه می‌نویسی. یارو می‌گوید: باید برای هر کدامشان سیصد هزار تومان کمک داوطلبانه اجباری به آموزش و پرورش مملکت بکنی. تو قسم و آیه می‌خوری که ندارم. بالاخره ‏موضوع را به صدهزار تومان برای هر نفر ختم به خیر می‌کنی. مدرسه‌شان معلم ریاضی ندارد، برایشان معلم ریاضی خصوصی می‌گیری. معلم فیزیک‌شان ضعیف است، معلم فیزیک خصوصی می‌گیری. همین طور شیمی و جبر و انضباط و ورزش. بعد هم که رفوزه ‏شدند، هر دو را می‌بری در یک مدرسه غیرانتفاعی اسم نویسی می‌کنی که شاید سال بعد قبول شوند.

‏زنش گفت: زندگی فقط تر و خشک کردن این دو تا بچه که نیست. هزار تا کار دیگر هم هست. شازده ‏گفت: بقیه کارها هم همین طور. اولا سعی می‌کنی سروکارت با اداره‌‏جات نیفتد اما اگر افتاد، از هدیه دریغ نمی‌کنی. از بانک که پول می‌گیری، حتما می‌شمری که کم و کسر نباشد. اسکناس‌های آش و لاش و گوشه‌ندار و پاره ‏پوره ‏را هم پس می‌دهی و به جای آنها اسکناس سالم می‌گیری. توی خیابان که را ه ‏می‌روی، حواست را جمع می‌‌کنی که موتوری کیفت را قاپ نزند. کنتور نویس و ویزیتور و ارزیاب مالیه و علی الخصوص مأمور تحقیق را ندیده ‏و نشناخته توی خانه راه ‏نمی‌دهی و حتما کارت شان را نگاه ‏می‌کنی. حتی به کارتشان هم اعتماد نمی‌کنی و در را به روی شان باز نمی‌کنی. از میادین تره ‏بار شهرداری، میوه ‏و سبزی نمی‌خری. به اخبار رادیو _ تلویزیون گوش نمی‌دهی و اگر خواستی بفهمی که در به کدام پاشنه می‌چرخد، فقط به شایعات و اخبار در گوشی توجه می‌کنی. پول نقد را در خانه نگاه ‏نمی‌داری. حتی زمانی هم که در خانه هستی، درها را قفل می‌کنی. قبض آب و برق و گاز و تلفن و عوارض نوسازی را تا آخرین روز مهلت، نمی‌پردازی. خدا را چه دیده‌ای؟ شاید فرجی شد و هیچ کدام را نپرداختی.. راجع به خود من هم اگر کسی پرسید: شازده ‏کجا رفته _ یا مهندس کجا رفته _ می‌گویی رفته کرج. زنش گفت: هر چه تو بگویی...

‏زنده‌یاد منوچهر احترامی

مطالب مرتبط:

همه فن حریف

درگذشتگان ایران

وقتی مدیران طنزنویسان را دوست دارند

از کجا آورده‌ای؟

سفرنامه اکبرداماد به مناطق آباد!

مکاتبات اداری خواجه حافظ شیرازی

جامع‌الحكایات درسفرنوروزی‌ !

بادیه ‌مـسـی‌های عــمـوجـان‌

جواب سوال را در این جا بیابید!

تهیه و تنظیم: مهسا رضایی