تبیان، دستیار زندگی
یکی بود، یکی نبود پیرزن فقیری بود که هر دو چشمش نابینا بود. نه پولی داشت که خدمتکاری به کار بگیرد، نه چشمی که دوست و آشنا را ببیند و نه زور بازو و توانایی انجام کاری که خودش کارهای خانه و زندگیش را انجام دهد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تاپش پنج و نانش چهار، من حیرانم از این کار

تاپش پنج و نانش چهار

یکی بود، یکی نبود پیرزن فقیری بود که هر دو چشمش نابینا بود. نه پولی داشت که خدمتکاری به کار بگیرد، نه چشمی که دوست و آشنا را ببیند و نه زور بازو و توانایی انجام کاری که خودش کارهای خانه و زندگیش را انجام دهد. این پیرزن خیلی چیزها نداشت. اما یک چیز داشت، آن هم عقل و هوش بود. هر مشکلی برای هر یک از اهالی محل پیش می آمد، یک راست راه می افتاد و می آمد سراغ پیرزن نابینا و مشکل خودش را با او در میان می گذاشت. پیرزن هم راه حل مناسبی جلو پای او می گذاشت و از این راه به همسایگانش کمک می کرد.

همسایه ها هم به کمک یکدیگر، مشکلات پیرزن را حل می کردند و سعی می کردند حال و روز بدی نداشته باشد. یکی برایش گوشت می آورد، یکی آرد می آورد، یکی میوه می آورد و یکی هم آردش را نان می کرد یا آب گوشتش را بار می گذاشت.

یک شب که پیرزن شامش را خورده بود و رختخوابش را انداخته بود و می خواست بخوابد، ناگهان صدای داد و بیدادی شنید.

صدا از خانه همسایه پیرزن بود. زن و شوهر بر سر یکدیگر داد می زدند و دعوا می کردند. پیرزن بلند شد و عصا زنان راه افتاد و رفت تا به در خانه ی همسایه رسید. در زد و وارد شد. زن و شوهر دعوا کرده را کنار خود نشاند. حرف های آن ها را شنید و بعد هم میان آن ها صلح و صفا برقرار کرد و به خانه اش برگشت. مرد همسایه از دخالت پیرزن و پایان یافتن دعوا خیلی خوشحال بود، اما زن همسایه ناراحت. چون پیرزن حق را به شوهرش داده بود و به او گفته بود که تقصیر کار است.

فردای آن روز، پیرزن کمی آرد برداشت و به در خانه ی همسایه رفت. آرد را به زن همسایه داد و گفت: «حالا که داری نان می پزی، قربان دستت، از این آرد برای من هم چند تا نان بپز.»

زن همسایه که از پیرزن دلخور بود گفت: «وقت ندارم آردت را خمیر کنم.»

پیرزن گفت: «عیب ندارد. خودم خمیر درست می کنم.»

و بعد، با این که چشم هایش نمی دید، آب آورد و آردش را خمیر کرد.

تاپش پنج و نانش چهار

زن همسایه نان های خانه ی خودش را پخت. پیرزن ظرف خمیرش را به زن داد  که با آن خمیر هم نان بپزد. زن همسایه که دیگر چاره ای نداشت، از آن خمیر پنچ تا چونه درست کرد و چونه ها را باز کرد و تاپ تاپ به دیواره تنور چسباند. وقتی نان ها پخته شد، زن همسایه یکی از نان ها را برداشت و چهار قرص نان را به پیرزن داد. پیرزن نان ها را شمرد و گفت: «چرا چهار تا؟»

زن گفت: «خمیرت همین قدر بود.»

پیرزن گفت: « تاپش پنج و نانش چهار! من حیرانم از این کار.»

زن همسایه فهمید که کور هم به کار خود بیناست و پیرزن باهوش تر از آن است که سرش کلاه برود. دستپاچه شد و گفت: «ببخشید، ببخشید. یکی از نان هایت را آن طرف انداخته بودم، یادم رفت آن را روی نان هایت بگذارم.»

بعد، آن نان را هم روی نان های پیرزن گذاشت.

پیرزن که دلیل ناراحتی زن همسایه را فهمیده بود، رو کرد به او گفت: «نباید از من دلخور باشی. در هر دعوا و بگو مگویی، یک نفر تقصیر کار است و فقط یک نفر حق دارد. هیچ وقت دو طرف دعوا راضی از پیش قاضی بر نمی گردند.»

زن همسایه از کاری که کرده بود خجالت کشید، از پیرزن معذرت خواست و به او کمک کرد تا به خانه اش برگردد از آن به بعد، کسی که احساس کند دیگری می خواهد فریبش بدهد، برای گلایه از او می گوید: «تاپش پنج و نانش چهار! من حیرانم از این کار.»

مصطفی رحماندوست_مثل ها و قصه هایشان

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه مردکار

مطالب مرتبط

خرس را وا داشته اند به آهنگری

نه خانی آمده، نه خانی رفته

دزدباش و مردباش

اول چاه را بکن

کسی با تو کار ندارد اگر ...

باغ شاه که رفتی

استخوان لای زخم گذاشتن

از ماست که بر ماست

او ادعای خدایی می کند

اگر من نبرم دیگری خواهد برد

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.