تبیان، دستیار زندگی
سرهنگ دوم «حسین البلداوی» مسئول بازجویی ایرانی ها، به یکی از آن ها گفته بود: آیا حاضری به امام خمینی بد بگویی؟» آن شخص جواب منفی می دهد و سپس از سرهنگ می پرسد: «اگر چنین کنم چه می شود، آیا جریان جنگ عوض می شود؟» سرهنگ جواب می دهد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سنگر کاغذی

نگاهی به «آنچه اتفاق افتاد»

جنگ مانند سکه دو رو دارد. البته این تعبیر بسیار ساده و ابتدایی است. به عنوان نمونه جنگ ما و رژیم بعث که یک روی آن ما بودیم و روی دیگرش سی و چند کشور یا به عبارتی چهل و چند کشور دیگر بودند. ما این سوی خاکریز بودیم و آنها آن سوی خاکریز، برای دیدن و فهمیدن درست میدان باید بالای خاکریز ایستاد، هم این سو را دید و هم آن سو را.

سنگر

مرتضی سرهنگی در مجموعه سه جلدی «آنچه اتفاق افتاد» تصاویری از آن سوی خاکریز جنگ را پیش رویمان می گذارد.

سرهنگی در مقدمه می نویسد: «جاذبه این خاطرات برای من به حدی است که در این چند سال توانستم از لابه لای حدود 65 عنوان کتابی که از خاطرات عراقی ها در ایران ترجمه و منتشر شده، 30 خاطره کوتاه را که به نظرم نو و شگفت بود دستچین کنم. درباره هر خاطره هم چند سطری نوشتم به این امید که دایره مجال اندیشیدن را کمی بزرگتر کنم، زیرا اعتقاد دارم بدون اندیشیدن به واقعه بزرگی مثل جنگ به آسانی نمی توان به نقطه مرکزی آن رسید. برای هر ده خاطره کوتاه یک جلد طراحی کردم، در مجموع سه جلد از خاطرات نظامیان عراقی در دست شماست. تا آنجا که توانستم، اشخاص و مکان هایی که نام شان برده شده گویا کردم. برای بعضی اشخاص عکس تهیه کردم و مأخذ خاطره ها را هم نوشته ام. این سه جلد روایت من از جنگی است که دنیای قدرتمند با دست عراقی ها آتش آن را روشن کرد. شاید شما با مطالعه کتاب های خاطرات نظامیان عراقی به روایت دیگری برسید. مهم این است که اندیشیدن و تفکر درباره خاطرات جنگ تداوم داشته باشد.

گرافیک چشم نواز کتاب (اثر کورش پارسانژاد)، قطع، نوع کاغذ، فونت و برخی نوآوری های دیگر از جمله زیبایی های شکلی و بصری این مجموعه است. این مجموعه به تازگی توسط انتشارات سوره مهر، منتشر شده است. در پایان دو ماجرا از جلد اول این مجموعه را مرور می کنیم. راوی ماجرای اول «سرگرد ستار ناصر» و دومی یک افسر دیگر عراقی است.

آن سه نفر

وقتی سربازان ما سنگر و خاکریز می ساختند، صدای عجیبی حواس آن ها را به خود جلب می کند. ترس و وحشت از این صداها که از پشت سر می آمد، اوضاع را بد کرد. با عجله به نیروها فریاد زدم: «سنگر بگیرید... سنگر بگیرید» با قرارگاه لشکر دهم تماس گرفتم: «تیمسار! از پشت سر صداهای عجیبی به گوش می رسد. به احتمال قوی از طرف ایرانی هاست.» بلافاصله یکی از گردان های لشکر ششم حرکت و منطقه را محاصره کرد. گردان هایی از نیروهای مخصوص نیز وارد عمل شدند. پس از جستجو و بررسی طولانی و 3 شبانه روز بیداری کشنده، نیروهای مخصوص 3 نفر ایرانی را دستگیر کردند. آن ها اطلاعاتی به عقب می فرستادند. اسامی این 3 نفر عبارت بود از: 1- علی یوسف اردستانی 2- احمد حسینی 3- غلامرضا مشهدی.

پس از یک هفته بازجویی از این سه نفر مشخص شد که از سپاه پاسداران هستند. آن ها از دادن هرگونه اطلاعاتی درباره واحدهای شان خودداری کردند. سرهنگ دوم «حسین البلداوی» مسئول بازجویی ایرانی ها، به یکی از آن ها گفته بود: آیا حاضری به امام خمینی بد بگویی؟»

آن شخص جواب منفی می دهد و سپس از سرهنگ می پرسد: «اگر چنین کنم چه می شود، آیا جریان جنگ عوض می شود؟»

سرهنگ جواب می دهد: «بله!» شخص ایرانی می گوید: «دروغ می گویی، سرهنگ! شما مانند مهره های شطرنج در دست طاغوت هستید. بنده و برده دیگرانید و با ما براساس دستوراتی، خارج از اراده خودتان می جنگید. اگر آزاد هستی تو چرا به رهبرت دشنام نمی دهی؟»

سرهنگ بلند می شود و سیلی محکمی به صورت او می زند. با چوب دستی ضخیمش به او حمله کرده و می گوید: «شما واقعاً مجوسید و مستحق مرگ!»

سرهنگ دوم «حسین البلداوی» مسئول بازجویی ایرانی ها، به یکی از آن ها گفته بود: آیا حاضری به امام خمینی بد بگویی؟»

آن شخص جواب منفی می دهد و سپس از سرهنگ می پرسد: «اگر چنین کنم چه می شود، آیا جریان جنگ عوض می شود؟» سرهنگ جواب می دهد...

روز شنبه برابر با 20 ماه می 1986 [30/2/1365] این 3 نفر را در حالی که شعار می دادند: «الله اکبر، خمینی رهبر» به میدان صبحگاه آوردند. همه منتظر وقوع حادثه بودند اما علیه ما شعار می دادند. این حادثه پیام روشنی برای همه کسانی داشت که به آن با دیده عبرت می نگریستند. آن پیام این بود که سربازان و افسران ما در بندگی و عبودیت به سر می برند اما نیروهای اسلامی از روحیه عالی برخوردارند و حتی در محیط های نظامی هم دمکراسی و آزادی وجود دارد.

پیام دیگر این بود که نیروهای اسلامی در آمدن به جبهه کاملاً آزاد هستند و از روی اعتقاد می آیند، تا آنجا که نمی پذیرند به امام خمینی ناسزا بگویند، هر چند موجب محکوم شدن آن ها به اعدام باشد. تفنگ ها به سوی این سه نفر نشانه رفت، در آن لحظه ها دل ها پریشان بود. سرهنگ دوم احمد با تکبر حاضر شد تا شاهد عملیات اعدام باشد و یقین پیدا کند که این 3 نفر کشته می شوند، آنگاه خبر آن را به فرمانده گزارش کند.

ایرانی ها را در مکان مخصوص قرار دادند. نیروهای واحدها هم حاضر بودند تا روحیه شان بالا برود. همه منتظر بودند تا سرهنگ دستور شلیک را صادر کند. اما تقدیر الهی چیز دیگری بود! سرهنگ احمد و جایگاه افسرانی که آمده بودند تا حادثه را تماشا کنند؛ هدف گلوله ها قرار گرفت. یورش ایرانی ها از پشت سر آغاز شد. این 3 نفر نیز حمله کردند و تفنگ سربازان را گرفتند. نبردی نابرابر در گرفت. تعداد ایرانی ها اندک بود، اما آن ها جانانه جنگیدند و صحنه اعدام را به مبارزه جدی تبدیل کردند.

زره پوش های تحت امر لشکر ششم به مقابله با ایرانی ها پرداختند. 5 دستگاه تانک، آن 3 نفر را که فرار می کردند تعقیب کردند. این کار ادامه پیدا کرد تا خستگی آن ها را از پا درآورد. تانک ها آن ها را زیر گرفتند و له کردند.

شب های مهران تلخ بود. در خود اخبار شوم و باورنکردنی داشت. هیچ کس قادر نبود آینده را پیش بینی کند، زیرا فرماندهی تفکری داشت که از واقعیت دور بود.

ایرانی یک پا

در آستانه سال 1984 (زمستان سال 1362) در حالی که همچنان از آسمان برف می بارید، واحدهای ما به سوی منطقه «پنجوین» حرکت کردند. به دلیل فراوانی برف روی زمین با مشکلات زیادی خود را به منطقه رساندیم. منطقه ای که نیروهای جمهوری اسلامی چند روز قبل بخش عظیمی از آن را آزاد ساخته و تا عمق 45 کیلومتر در خاک عراق پیش آمده بودند. اطلاعیه های نظامی عراق برای لوث کردن این عملیات، آمار و ارقامی خیالی و ساختگی تحویل مردم می داد.

وقتی تیپ ما به منطقه مأموریت در پنجوین و در دامنه رشته کوه های «حدید» رسید؛ با دیدن فاصله نیروهای خودی با واحدهای ایرانی، دریافتم که بیانیه های عراق تا چه حد دور از واقعیت است، چون ایرانی ها در نزدیکی پنجوین موضع گرفته بودند.

همان روز در حالی که در کنار استحکامات دفاعی- خندق (کانال) آتش و سیم های خاردار- گشت می زدم، ناگهان چشمم به جسد رزمنده معلولی از نیروهای ایران افتاد. یکی از پاهایش قبلاً قطع شده و پای مصنوعی داشت. واقعاً متحیر و شگفت زده شدم. چیزی که می دیدم، شبیه یک معجزه بود. مادامی که از کوه های بلند و صعب العبور حدید، انسان سالم هم به آسانی نمی توانست عبور کند، چه چیزی این فرد معلول و ناتوان جسمی را وادار کرده بود که سختی ها را هیچ پندارد؟ جز ایمان به خدا و هدف مقدسش؟

ما حدود هشت ماه آنجا ماندیم و در طول این مدت هیچ تغییری در نقشه های جنگی دو طرف ایجاد نشد، چرا که هیچ یک از طرفین توانایی کامل برای جا به جایی و تحرک نداشتند. تنها فعالیت این جبهه منحصر شده بود به رد و بدل کردن آتش توپخانه و انجام عملیات کوچکی مثل حمله به واحدهای گشتی و افراد کمین که بیشتر از سوی نیروهای ایران صورت می گرفت.

کیهان

تنظیم : فرهنگ پایداری تبیان